-
قفس طلایی
پنجشنبه 12 آذر 1394 12:00
در حالیکه لباس راحتی پوشیده بود وموهای موج دار و بلندش روی شانه اش ریخته بود، کتاب به دست وارد اشپزخانه شد. خوره هر چه زودتر خواندن کتاب به جانش افتاده بود. تنها ساعاتی از روز که می توانست بی درد سر مطالعه داشته باشد همین بعد از ظهر ها بود. کتاب نسبتا پر قطر و جلد قهوه ای را روی میز ناهار خوری گذاشت و نگاهی به طرح جلد...
-
جریمه
جمعه 6 آذر 1394 13:42
پیرزن، نگاهی به سکه ها انداخت، دستش را از پنجره داخل ماشین برد و با صدایی بلند گفت: «دِ... یعنی چی!؟ با اون ماشین بزرگ از این وَر شهر، میریم اون ور، فقط صد تومن میگیرن! ... این تکه راه پونصد تومن؟» راننده، کلافه و ناراحت میان اسکناس ها را جستجو کرد و روبه عقب گفت: «پول خرد دارین؟» پسر جوانی، کرایهاش را جلوی او...
-
تا ابتدای جاده راهی نمانده است
شنبه 30 آبان 1394 18:05
در سراشیبی تپه میان مه غلیظی می دوم . پاهایم در خاک چسبنده و لزج فرو می روند . هوای مرطوب و خنکی که از روی کشتزارهای خیس و باران خورده برمی خیزد ، تنم را مور مور می کند . در دامنه ی تپه روی سنگ ناهمواری می نشینم . به افق نگاه می کنم . سرخی غروب زیر ابرهای تیره پنهان می شود . نگاهم از افق پایین می خزد. روی راه باریک...
-
فرش زندگی
جمعه 22 آبان 1394 19:10
پشت به میز مطالعه اش نشسته بود. جزوه های دانشگاهی اش را مرتب کرد و یکی از جزوه ها را باز نمود. به نظر میرسید مطالعه می کند، اما استرس داشت ، روی صندلی جابجا شد. چندین بار، شروع به خواندن صفحه اول جزوه اش کرد صدای حرف زدن پدر و مادرش را از پشت در شنید. پدر گفت : خانم خدا را شکر ، اگه این وام 30 میلیونی جور نمی شد ما که...
-
وقتی بنزین تمام کردم
جمعه 15 آبان 1394 17:46
با وانتی که بوی کهنگی می داد و پیری از قواره اش می ریخت ، علی الطلوع زدیم به جاده ، دو نفری . تا قبل از گرم شدن هواو جوش آوردن ماشین به مقصدمان برسیم . به روستای آبا و اجدادیمان ، تا پس از صرف ناهار و کمی استراحت با سرد شدن هوا دوباره برگردیم شهر . کدخدا مرده بود. او به گردن من و خانواده ام خیلی حق داشت . بزرگ ده بود...
-
ریشه در خاک
جمعه 24 مهر 1394 10:42
یکی از بعد از ظهرهای سرد و خاکستری در باکو است و من در یکی از پیاده روهای پر برف و یخ زده شهر با وحشت قدم بر می دارم. فضا اکنده از مه غلیظی است هیچ چیز از فاصله دو متری دورتر دیده نمی شودحتی خیابان، ادم ها از فاصله ای نزدیک ظاهر و مانند شبحی از نظر غایب می شوند. فقط صدای سم اسب ها و چرخ چوبی گاری و درشکه مشخص می کند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 مهر 1394 16:13
آهسته قدم می زدم از ایستگاه تا خونه حدود نیم ساعت طول کشید. آسمون تقریباًداشت تاریک می شد. یه غروب دلگیر و غم آلود. هوای غبار گرفته و دم کرده ی شهریوری رو یه بار دیگه به ریه هام کشیدم. مثل آدمی که سیگار می کشه از دم و دود هوا سینم سوخت و سعی کردم با نفس عمیق تجدید قوا کنم. تقریباً سرکوچمون رسیده بودم، همون کوچه ی...
-
آخرین فشنگ
یکشنبه 5 مهر 1394 16:09
مردان هیأت پابرهنه ، با سینه های عریان سرخ ؛ دست بر شانه های یکدیگر دایره ای بزرگ تشکیل داده بودند و بر سینه می زدند . فریاد " علمدار عباسه ! این تشنه لب عباسه ! " در فضا طنین انداخته بود . سرها پایین و بالا می آمد و دستها به هوا بر می خواست و محکم تر از قبل بر سینه کوبیده می شد . گویی اشک از چشمان همه جاری...
-
ابوالحسن کجا موند؟
جمعه 27 شهریور 1394 14:17
ظهر تابستان است، آفتابی داغ بر سر روستا می تابد، بتول آغا زیر سایه ی درخت نشسته و به جان لباس هایی افتاده که چرک و کثیف روی هم تلنبار شده. بتول آغا لباس ها را به داخل تشت مسی انداخته و چنگ می زند. آبی کثیف و تیره بداخل تشت دویده و کفها کم رنگ می شود. بتول آغا دوباره چنگ می زند،وقتی مطمئن می شود که لباس ها تمیز شده،...
-
زخمی
جمعه 20 شهریور 1394 17:17
اصغر درد آلوده نالید :« بهت می گم برو ، من دیگه کارم تمومه » محمد که نفس نفس میزد، به زحمت لبخندی زد و گفت : -« به همین خیال باش ، فکر کردی به همین راحتی می ذارم بری بهشت » چشمهای اصغر نمی دید ، ترکشی سخت و داغ آنها را درانده بود ، پاها و شکمش هم از رقص ترکشها بی نصب نمانده بود ، درد مثل پیچکی در تمام وجودش رخنه کرده...
-
پاییز که بیاید
جمعه 13 شهریور 1394 20:52
آفاق روی نیمکت چوبی نشسته بود و نگاهش از پشت شیشههای عینک به دنبال دانههای در رفتهی بافتنی دوید. ملک خاتون دوباره از پسرش میگفت که قرار بود پاییز از فرنگ بازگردد و او را از آن جا با خود ببرد. ملک خاتون با غرور سر بالا میگرفت و میگفت که هیچ کدام از دخترهای موبور و چشم آبی فرنگی نتوانستند دل تکدانه پسرش را...
-
سه دور به راست سه دور به چپ
جمعه 6 شهریور 1394 11:48
هوا انقدر متراکم وسنگین بود که مثل کیک میشد برید وگازش زد. سیخ داغ هرم خورشید فرو میرود توی چشم وذره ذره منفذهای پوستم ، مردک بی انصاف سیمهای خاردار را چند بار محکم کشید وپیچید دور دستم ،طوری که از روی لباس غواصی رد شده و رسیده به گوشت وپوستم . باهر حرکت کوچکی درد عمیقی میپیچد توی دست ها وپاهایم . باخنده ولهجه کج...
-
ضریح سبز
جمعه 30 مرداد 1394 21:40
معصومه کتاب دعا کوچک خشتی را از داخل کتابخانه برداشت و تکیه اش را داد به دیوار .کتاب را باز کرد و به آیات آن نگاه کرد.آتنا هم نگاه کرد .خواست حرفی بزند که زری رحل را گذاشت جلویشان روی فرش دانه اناری.اشک های پیاپی معصومه چکید روی کتاب .آتنا کتاب دعا را روی رحل جفت و جور کرد .حروف و کلمات روی صفحه سفید کاغذ ،ردیف شده...
-
یکی از ما دونفر
یکشنبه 4 مرداد 1394 20:06
طبق معمول زمزمه ها بود و یک عده می گفتند باید سی سال داشته باشد؟ ! و بعضی هم با نگاه موشکافانه و دقیقتر به اطلاع می گفتند : نه بابا زور بزنه بیست و پنج داره؟ ! خلاصه تازه وارد نقل مجلس شده بود و بحث داغ سن و سال و قیافه اش شده بود قوز بالای قوز گاهی فکر می کردم که اگر او نیامده بود چقدر بیکار بودیم و حرفی برای گفتن...
-
شمشاد های سبز
پنجشنبه 4 تیر 1394 16:09
صدای گریه ضعیفش را می شنوم . راهروهای پیچ در پیچ را می دوم . توی تخت کوچکش به رو افتاده . نمی تواند خودش را برگرداند. نمی تواند جیغ بکشد. کسی به سراغش نمی اید. می خواهم بغلش کنم. دستم به او نمی رسد. صدای خشنی داد می زند ساکت. پایم می لغزد. سقوط می کنم درون مایعی سیاه.ترسی عمیق تکانم می دهد. چهره دخترم واضح و واضحتر می...
-
باید بروم سراغ دیوارهای دیگر
پنجشنبه 4 تیر 1394 16:08
نشستهام بالای چهارپایه. باید جایی برای یک عکس تازه خالی کنم. دست میکشم روی عکس تمام قد بهروز، گرد و غبار یک روزهاش را پاک میکنم. دلم نمیآید آن را بردارم. می روم سراغ عکس نوزادیاش، نگاه میکنم به چشمهای نیمه باز و پف الودش. -اوه، اوه عجب چشایی داره پدرسوخته! مثل چش روباه میمونه، غلط نکنم جای منو تو دلت بگیره...
-
اینجا نیست
پنجشنبه 4 تیر 1394 16:00
نشستهام بر در غار، چشم دوختهام به پروانهای که به دام نمیافتد. زیرکتر از آنست که گول دعوت مرا بخورد، و بخواهد بر تارهای تنیدهام دمی بیاساید. خسته از این انتظار بیهوده، بر فراز صخره میروم، تا به تماشای روزی دیگر از عمر کوتاه خویش بنشینم. شاید در دامنه کوه، کاروانی خسته، زیر ستون قبه مانند آن اطراق کرده باشد، و...
-
جایی بهتر از ایوان خانه ی ما
پنجشنبه 4 تیر 1394 15:56
دقیقا از روزی که عمو زنگ زد و گفت : یه موقعیت کاری خوب تو کانادا برای بابام پیدا کرده . پدر و مادرم شروع کردند به حراج خونه و فروش اسباب و اثاثیه مون . دل کندن از دوستام ،اسباب بازیهام و تختم اونقدرا سخت نبود که از کبوترم ،یه روز بارونی روی ایوون پیداش کرده بودم . به مامان گفتم : سفید رو با خودم می یارم ! گفت : نمیشه...
-
پیام کوتاه
پنجشنبه 4 تیر 1394 15:52
روی گنبد طلا چشم براه او نشسته بودم . اطراف را می پاییدم که تو امدی ،بدون همراه . نشسته روی ویلچر، رنجور و سر به راه. جمعیت راه باز کرد . رسیدی پشت پنجره ، چفیه ات افتاده بود روی بازوها. من پر کشیدم بالای یکی از رواق ها ، و زل زدم به سرخی چشمانی که می بارید بر بستر سبز چمن بی ریا. تو کشیدی روسری مرطوبی که می داد بوی...
-
صندلی شماره هشت
جمعه 22 خرداد 1394 13:23
همه اهالی روستای نواب ،ننه جیران را خوب میشناختند.خوب میدانستند که او برای تنها بازمانده اش در حادثه آتش سوزی چگونه از خود گذشته است تا به او زندگی ببخشد. آ ن روز ننه جیران روی صندلی حصیری روی ایوان چندک زده بود .همان جا که استراحتگاه همیشگی اش بود.سبدپلاستیکی روی زانوانش بود . او ابتدابا انگشت و سپس تمام دستش آنها را...
-
یه گفتگوی دوستانه
جمعه 22 خرداد 1394 13:15
دوستان خوب کافه نشین سلام قراره مدتی توی این کافه بشینیم .از حرفا و درد و دلامون باهم صحبت کنیم. اینجا یه کافه ی معمولی نیس. اینجا پاتوق افراد اهل دله.اونایی که اگه نمی تونن کلمه ای به زبون بیارن،قلماشونو برمیدارن و به اندازه ی یه دریا حرف می نویسن.وبا اینکه حرفای زیادی واسه گفتن دارن تورو مجبور می کنن تا سکوت کنی و...