ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ریشه در خاک

یکی از بعد از ظهرهای سرد و خاکستری در باکو است و من در یکی از پیاده روهای پر برف و یخ زده شهر با وحشت قدم بر می دارم.

فضا اکنده از مه غلیظی است هیچ چیز از فاصله دو متری دورتر دیده نمی شودحتی خیابان، ادم ها از فاصله ای نزدیک ظاهر و مانند شبحی از نظر غایب می شوند.

فقط صدای سم اسب ها و چرخ چوبی گاری و درشکه مشخص می کند چه وسیله ای در حال حرکت است .همین چند دقیقه پیش ز ن جوانی زیر سم اسب ها و چرخ چوبی کالسکه  جان سپرد.جمعیت زیادی دور زن بیچاره جمع شده بودنداما من اهسته خودم را از میان جمعیت بیرون کشیدم و به راهم ادامه دادم.

بسیار خسته امدو شبانه روز تمام در واگن باربریقطار ، از سیبری تا باکو را زیر پوست های دباغی شده کز کرده و پنهان شده بودم که دستگیریا از سرما تلف نشوم.بوی گند پوست دباغی شده مشامم را پر کرده و هنوز اذیتم می کند.دلم برای ذره ای نور ،روشنایی و اسمانی صاف و افتابی لک زده...

هوا سرد و استخوان سوز است.کلاه پوستی قفقازی ام را پایین تر می کشمتا شناخته نشوم . احساس می کنمهر ان ممکن است دست قدرتمندیروی شانه ام سنگینی کند و شناسایی شوم یا با صدای گلوله ای در فضا نقش بر زمین گردم .

یقه پالتوام را بالاتر می کشمتا گرمای بدنم را بیشتر حفظ کند اما بی فایده است، فقط بوی گند پوست حیوان است که مرا بیشتر می ازارد.

به دنبال مغازه عمو آراز،دوست پدرم می گردم.تنها نیمه ایرانی مسلمانی که در این دیار غریب سراغ دارم  و می توانم به اواطمینان کنم.

بیست سال پیش..... نمی دانمعمو آراز مرده یا زنده است.مغازه اش پا بر جاست یا نه.در این مه غلیظ پیدا کردن مغازه بسیار مشکل است. تا اینجا درست امده اممیدان تیر...مغازه عمو آراز بیست قدم از میدان فاصله داشت .همیشه از میدان تیرقدم هایم رامی شمردم تا به مغازه می رسیدم.یک،دو،سه،چهار...

خودش استروشنایی داخل مغازه مرا دلگرم می کند . همان مغازه با همان اسباب و لوازم خاص و قدیمی... دو دست را دو طرف صورتم می گیرمو سرم را به شیشه  پنجره مغازه می چسبانم . بله خودش است، عمو آرازبا همان عینک گرد ذره بینی ،پیراهنی سفید خط داربرتن دارد و مثل همیشه شلوارش با بندک به سر دوش هایش متصل است.

به محض باز کردن در ، صدای زنگ مغازه بلند شد. وارد شدم.هوای  گرم و بوی مطبوعی شامه ام را نوازش داد. عمو آراز که لابلای وسایل ایستاده بود از پشت عینک نگاه اشنایی را دید که به جا نمی اورد.با لبخند جلو رفتممرا نشناخت .حق داشت ان جوان بیست و سه ساله کجا ؟! و این مرد بلند قد و چهار شانه با این ریش و سبیل و هیبت روسی کجا...من بیست سال بزرگتر و مرد تر شده بودم و او بیست سال پیر تر...

با لبخند سلام کردم و دست جلو بردم. تن صدایم برایش اشنا بود. به چشمانم خیره شد وبا لبخند و همان لهجه خاص روسی با تردید پرسید:یاشار...!تویی پسرم...؟!

سر تکان دادم .دستانش را به رویم گشود و مرا سخت در اغوش گرفت .پس از لحظه ای از من جدا شد و با حیرت و همان لهجه پرسید:یاشار...پدرت ؟پدرت کجاست؟!

به چشمان روشنش که از پشت عینک گرد و ذره بینی اش متحیر تر می نمود نگاه کردم .غم فراق را در نگاهم خواند و اهی کشید. دستم را گرفت و به طرف میزی که کنار پنجره مغازه بود و دو صندلی دو طرفش قرار داشت کشاند.کوله پشتی برزنتی را از پشتم کشیدم و روی زمین گذاشته و هر دو روبروی هم نشستیم.

عمو اراز با بی صبری پرسید :تو کجا ...؟!اینجا کجا...؟! پس از ان شب که تا نزدیکی های صبح گل گفتیم و گل شنیدیم دیگر شما را ندیدم ...!

غمگین سر تکان دادم و گفتم:بله صبح روز بعد از ان شب،سر بازهای قزاق ریختند و من و پدر وچند نفر دیگر را به جرم جاسوسی دستگیر کردند .

عمو اراز با حیرت در حالیکه نگاهش را به دهان من دوخته بود گفت:عجب ...!خیلی به دنبالتان گشتم و وقتی از پیدا کردنتان نا امید شدم با خود گفتم حتما قاچاقی از مرز رد شده اید و به ایران رفته اید...خب بعد چه شد؟

اهی کشیدم و ادامه دادم:پس از باز جویی و کلی مشت و لگد و شکنجه،فهمیدند چیزی برای گفتن نداریم به همین دلیلما را به اردو گاه های کار اجباری به سیبری بردند...

عمو آراز با وحشت گفت:خدای من...!یعنی تو و پدرت این همه سال در سیبری...!ً!

با نا امیدی حرفش را قطع کردم و گفتم:پدر همان سال اول ذات الریه گرفت و به سبب ناتوانی و کهولت سن...

عمو آراز با ناباوری حرفم را قطع کرد و با همان لهجه روسی گفت: اه... متاسفم...متاسفم...

در همین لحظه زنگ مغازه به صدا در امد و خانم و اقای مسنی وارد مغازه شدند.

عمو آراز که روبرویم نشسته بود چند باراهسته دستش را پشت دستم که روی میز بود زد و با این عملتقاضا کرد چند لحظه ای به او فرصت دهم .

نگاهی به لوازم مغازه انداختم.مشخص بودنسبت به بیست سال پیش کار و کاسبی آرازخیلی بهتر شده.مغازه پر از لوازم خانگی بود.صندلی ،کاناپه،کنسول،اینه،کمد،همه قدیمی و عتیقه بود باضافه چراغ های اویز و ظروف کریستال و کلی خرت و پرت دیگر...

صحبت اراز با مشتری ها به درازا کشید.از جا برخاستم و شروع به قدم زدن بین وسایل کردم و پس از لحظه ای جلوی یک اینه قدی که روی کمدی تعبیه شده بود قرار گرفتم.یک ان خودم را نشناختم ،انگار با خودم غریبه بودم .این مرد کیست؟! عمو اراز حق داشت مرا نشناسد.

سالی که با پدر از اذر بایجان ایران به باکو امدیم من جوان هجده ساله ای بودم که حتی ریش و سبیل نداشتم.به دلیل بسته شدن مرز ایران و شوروی به امید باز شدن مرز پنج سال در باکو ماندیم .اما از زمان تبعید به سیبری بیست سال می گذشت و حالا من مردی چهل و سه ساله بودم با هیکلی درشت و ریش و سبیل بلند ...

کلاه پوستی قفقازی را روی سر جا به جا کردم و دستی به دگمه های فلزی زرد رنگ پالتوی مشکی که روی چکمه های بلندم را پوشانده بود کشیدم.چقدر با یاشار بیست و پنج سال پیش فرق داشتم...!

مادام و مسیو ازمغازه خارج شدند و عمو آرازبه گوشه مغازه رفت و با دو فنجان قهوه روی سینی سیلور خوش نقشی به طرفم امد .دوباره روبروی هم قرار گرفتیم .

عمو آراز با بی صبری پرسید:خب ...ادامه بده...

با صدایی که درد و رنج در ان نهفته بود شروع به تعریف کردم:من و پدر را به جهنمی بردند کهجز برف و سرما و گرسنگی و سردر گمی ثمر دیگری نداشت.بیست سالی که می توانست بهترین دوران زندگی ام باشد به اندازه صد سال بر من گذشت .خوب می دانی که من و پدرمبرای کار و جمع اوری پول و سرمایه به شوروی امدیم،که مرزها بسته شد.

عمو اراز در سکوت وبا سرتکان دادن های ارام با من همدردی می کرد

خودم را روی صندلی چوبی جا بجا کردم وارام تر ادامه دادم: به امید لقمه نان و جای خوابی که در وطن خودمان حتی طویله گوسفندانمان نمی کردیم وپوشینه ای که ما را از سرما و مرگ محافظت کند،جان می کندیم و کار می کردیم.دست و رویمان از سرما سیاه می شد و پوست می انداخت .بارها ارزو می کردم همان دم وارد جهنمی شوم که فقط اتش و گرما داشته باشد تا بسوزم و خاکستر شوم شاید ان سرمای استخوان سوز از بدنم خارج شود... خلاصه پدر مرد و مرا در بیست و سه سالگی غریب و تنها گذاشت .

عمو اراز که با ناراحتی سر تکان می داد گفت:شرح اردو گاه های کار اجباری در سیبری را شنیده ام....چند ماهی می شود که مرز ایران و شوروی باز شده ،پس شنیده ای که بر گشته ای؟

با دلخوری گفتم:حتی خبرها هم دیر به دیر به جهنم می رسد. از یک ماه پیش که شنیدم مرزها باز شده نقشه فرار می کشم . نمی دانی با چه جان کندنی خودم را به اینجا رسانده ام...

عمو اراز با لبخند کم رنگی گفت:پسرم خاطرات تلخ گذشته را فراموش کن ،چون باقی عمرت را فنا می کند به اینده بیاندیش ،اینده ای روشن در وطن....و برای اینکه حال و هوای مرا عوض کند با شوخی ادامه داد:از همین جا یکی را با خودت همراه کن .

نگاه از نگاهش بر داشتم و سرم را پایین انداختم وهمانطور که به چکمه های خیس و پر برفم می نگریستم گفتم:دلم ان طرف گرفتار است.سال ها پیش قلبم را به کسی سپرده و هنوز پس نگرفته ام که به دیگری هدیه کنم ...

عمو اراز نگاه مهربانی به من انداخت و گفت:یاشار پسرم ! بیست و پنج سالگذشته...منطقی باش ...گمان میکنی پس از این همه سال قلبت کجا باشد؟! اگر نشکسته و پاره پاره نشده باشد ،حتما لب طاقچه ای به فراموشی سپرده شده...

با سخنان اراز قلبم فرو ریخت .اما واقعیت بود.بارها در خلوت به چنین نتیجه ای رسیده بودم .اما هنوز روزنه ای ازامید در قلبم باقی بود.

با دلتنگی گفتم:عمو جان ! در تمام این سال های سخت،همین امید و ارزو مرا زنده و سر پا نگه داشته....

دوباره زنگ مغازه به صدا در امد و عمو اراز برخاست و به طرف مشتری رفت.

سرم را به فنجان قهوه نزدیک کردم و عطر و گرمای مطبوع قهوه را تا عمق جان نفس کشیدم.

نگاهی از پنجره به بیرون انداختم .هوا تاریک شده بود و کور سوی چراغ های خیابان در مه غلیظ به چشم می خورد و رفت و امد مردم در پیاده رو هنوز ادامه داشت.با رسیدن به مغازه ارازاحساس امنیت می کردم و وحشت از لو رفتن و دستگیری ام کمتر شده بود...

عمو اراز پیر مرد مهربانی است که از پدر روس و از مادر ایرانی است. زبا ن فارسی را هم از مادرش اموخته و به سبب عشقی که به مادر و زبان فارسی داشته هنوز ان را فراموش نکرده .

با رفتن مشتری دوباره عمو اراز به طرفم برگشت و رو برویم نشست.

با دلهره و دستپاچگی گفتم:عمو  جان باید هر چه زودتر به وطن باز گردم.می ترسم دوباره قانون عوض شود و مرز بسته شود.اگر این بار مرز بسته شود،دیگر توان ماندن ندارم،صبرمتمام شده ،از نا امیدی زانو خواهم زد .

عمو اراز در حالیکه دستان مشت کرده ام را روی میز در دستانش می فشرد،سری تکان داد و گفت:خاطرت اسوده باشد...

با بی قراری گفتم:هر چه زودتر بهتر... همین فردا صبح...

عمو اراز دستانم را محکم تر فشرد و گفت: حتما پسرم...حتما...

منزل اراز پشت مغازه اش بود وبا در یک لنگه چوبیبه هم راه داشت . ان شب آراز با یک تکه گوشت بزرگ و کلی سیب زمینی و نوشیدنی از من پذیرایی کرد و در رختخوابی نرم و تمیز خواباند.

دم دمه های ظهر از خواب پریدم و از در چوبی کوچک به مغازه سرک کشیدم .دیدم اراز با مردی بلند قد در حال صحبت و گفتگو است ودر همان حال مقدارزیادی اسکناسرا که لوله کرده بود در مشت مرد غریبه گذاشت که مطمئنا حق حساب بود.

زمانی که مردک از مغازه خارج شدعمو رو بر گرداند .تا مرا دید با لبخند گفت:یاشار پسرم...درست شد.با اتوبوسی که فردا صبح باکو را به قصد اذربایجان ایران ترک می کند راهی خواهی شد.

تمام پولی را که چندان هم زیاد نبوداز جیب بیرون اوردم و گفتم:شاید کافی نباشد اما...

عمو اراز پول را در دستم مشت کرد و گفت:پسرم قابل تو و پدرت را ندارد...

با شرمندگی گفتم :اما شما پول زیادی به ان مرد...

عمو اراز با لبخند گفت:این پول را برای روز مبادا کنار گذاشته بودم و امروز همان روز مباداست حلالت...پولت را نگه دار ،بین راه لازم می شود...

با شرمندگی بیشتری گفتم:در اولین فرصت برایتان خواهم فرستاد.

عمو آرازبرای اینکه صحبت را تمام کندگفت:انشاا...حلالت پسرم...

صبح روز بعد با قلبی امید وار از خواب برخاستم .عمو اراز برای بدرقه و شاید اطمینان خاطر تا پای اتوبوس مرا همراهی کرد و من به امید حرکت به سوی بهشتی پر از مهربانی و عشق سوار اتوبوس شدم و از عمو اراز بابت پنج سال دوستی و محبت و کمک اخری بارها تشکر کردم و اتو بوس به راه افتاد.

شادی فراوانی در چهره تک تک مسافران دیده می شود.به گمانم انان نیز مانند من جزو اولین گروه هایی هستند که پس از باز شدن مرز به وطن باز می گردند .در بین انان تک وتوک مسافران روسی نیز دیده می شوند که شاید پس از سالها برای دیدار اقوامشاناز با کو به اذر بایجان ایران می روند و شایدطی سالها این طرف مرز ازدواج کرده و حالا همسرشان (مرد یا زن) را به مهمانی بهشت می برند.

همسفر بغل دستی ام مرد میانسال و خوش پوشی است که  از زمان حرکت مدام در حال چرت زدن است وگویا دغدغه خاصی ندارد. چند دقیقه ای می شود که چشمانش را باز کرده و به اطراف و مسافرین می نگرد.

او با بی خیالی نگاهی به سر و وضع من انداخت وپرسید:تنها هستی؟!

نگاهی به چشمان درشت و سبیل کلفت و جو گندی اشانداختم و با نفسی عمیق گفتم:با پدرم امده بودم و حال بدون او باز می گردم و برای اینکه فرصت سوال بعدی را نداشته باشد بلافاصله پرسیدم:شما چطور؟

همسفرم دستی به سبیل های پر پشت و جو گندمی اش کشید و گفت:من یکی دو ماه پیش به این طرف امده ام و حال باز می گردم ...برای سبک سنگین کردن بازار تجارت امده بودم...و سپس دستش را به طرفم دراز کرد و گفت : اتاش بیک هستم.

دستش را به گرمی فشردم و گفتم:نام من هم یاشار است...

پس از چند لحظه دوباره همسفرم مشغول چرت زدن شد.من کاری جز جا به جا شدن مداوم روی صندلی واو کاری جز چرت زدن ندارد.

ساعت هاست اتوبوس قراضه و زهوار در رفته ای که ما را از جهنم به سوی بهشت می برد ، از سمت باکو به طرف ایران در حرکت است اما هنوز به لب مرز نرسیده ایم.

شوق فراوانی در دل دارم. پس از بیست و پنج سال دوری و غربت و غم فراق به سمت بهشت در حرکتم. به ایست بازرسی دیگری رسیده ایم .نظامیان قزاق همه جا هستند.انگار با باز شدن مرزها بازرسی های امنیتی بیشتر شده...

یک نظامی که گویاسر دسته بقیه است و درجه بالاتری دارداز پله های اتوبوس بالا می اید و در چهره تک تک مسافراندقیق می شود .طپش قلبم را احساس می کنم قلب من هم مثل سایر مسافران روی هزار می زند.هر ان ممکن است از قیافه یکی خوشش نیاید و او را پیاده کند و تمام ارزوهای طرف را نقش بر اب سازد.

خدا را شکر، ارشد قزاق ها از اتوبوس پیاده و اجازه حرکت از طرف او صادر شد.گرچه راننده و کمکش چیزی به رویم نمی اورند اما حسابی هوای مرا دارند.انگار عمو اراز حسابی انها را نمک گیر کرده است.

ساعت حدود ده صبح است و ما تمام روز و شب گذشته را در راه بوده ایم . با اینکه ماه دوم از فصل بهار شروع شده هنوز هوا سرد است .شب گذشته تا صبح از لای درز شیشه ها سوز می امد .فقط امید است که قلب و تن من وهمسفرانم را گرم نگه می دارد. بوی گازوئیل به صدای ناهنجار اتوبوس و تکان های مداوم ان اضافه شده .مسافرانیکی یکی به زبان امده واظهارناراحتی می کنند.

راننده اتوبوسجلو کلبه ای کنار جادهنگه داشت تا ببیند اشکال کار از کجاست.مسافران از فرصت استفاده کرده و یکی یکی  پیاده شدند.من نیز به همراه همسفر بغل دستی اتاش بیگاز اتوبوس پیاده شدم.استخوان هایم له و لورده شده زانو هایم راست نمی شوند.مطمئنا وضع دیگران هم بهتر از من نیست.

صاحب کلبه کنار جاده ، پیر مردی است که همه چیز می فروشد.منظور از همه چیز قند و چای و کره و پنیرو نان است نان های مخصوص روسی،پر قطر و چرب،نانی شبیه به فتیر مسکه هایی که مادرم گلین باجی می پخت.نام مادرم گلین  است و به سبب خلق و خو و مهربانیش ، اشنا و بیگانه او را گلین باجی می نامیدند.

با پول خرده های اندک پس اندازم در طول بیست و پنج سال بیگاری در غربت،یک قرص نان و یک لیوان چای خریدم.بخاری که در ان هوای سرد از روی لیوان چای می رقصید و بالا می رفت نگاهم را به بازی گرفته بودکه اتا ش بیک لیوان چای در دست کنارم ایستاد.کلاه پوستی نویی بر سر داشت وپالتوی سیاه بلندش بالای چکمه های نو و براقش را پوشانده بود.سر و وضع درستی داشتو ادم حسابی به نظر می رسید.رفتار و سکناتش نیز حاکی از همین مسئله بود.

نگاهی به سبزه های زیر پا انداختم و گفتم :انگار به وطن نزدیکیم که هوا مطبوع و زمین سر سبز است.اتاش بیگ در حالیکه لیوان چای را به لبانش نزدیک می کردگفت:بلهچند ساعتی بیشتر به مرز نمانده...

دوباره سوار شدیم و اتوبوس به راه افتاد.فضای اتوبوس سنگین است و تقریبا همه مسافران در فکر و نگرانند.مطمئن نیستندکه از مرز خواهند گذشت یانه و شاید مثل من در فکر گذشته و امید به اینده اند و انانی که چرت می زنند یا در خوابند ، حتماخواب بهشت را می بینند.بهشتی که سال ها پیش قدرش را ندانستند و با گاز زدن سیبی از زیاده خواهی،از ان رانده شدندو پس از ان دروازه های خوشبختی پشت سرشان بسته شد و حال پس از سالیان درازانگار بخشیده شده و اجازه دارندقدم در ان بگذارند،سرزمین موعود و مادریشان ایران...

چند ایست بازرسی دیگر را پشت سر گذاشته ایم.سربازان قزاق با لباس های فرم و هیبتی ترسناک همه جا دیده می شوند.هیبتی که بیست و پنج سال ازگار بسیاری را زیر قدرت و جور و ستم خویش خرد و پیر کرده است .

همسفرم اتاش بیک طبق معمول در حال چرت زدن است.نگاه مهربان و گوش شنوایی دارد. انگار حرف دلم را می فهمد مرد جا افتاده و با سوادی است چقدر دلم می خواهد برایش درد دل کنم اما می ترسم و جراتش را ندارم .

من و آتاش جایمان را با هم عوض کرده ایم واین دفعه من کنار شیشه نشسته ام زمین کنار جاده به سرعت از برابر چشمم می گذردوبر خلاف روز گذشته که همه جا پر از برف و یخ بود،سراسر دشت سبز است. به دور دست مینگرم و چیزی نمی بینم جز خاطرات شیرین گذشته...

باغ بسیار بزرگی که پدر بزرگ من  و بدر بزرگ جیران شریکی خریده بودندو دو ساختمان در دو طرف باغ بنا کرده بودند .خانه ما و خانه جیران و بین این دو بنا ،باغ بزرگی از درختان میوه و تاک های انگوری که از در و دیوار بالا رفته بود قرار داشت.

همین شراکت در باغ دو خانواده را در تمام دقایق زندگی ،شب و روز وحتی غم و شادی به هم پیوند می داد.ما پس از سال ها زندگی در کنار هم عمو و عمو زاده شده بودیم.بزرگتره ها با هم مهربان بودند و کوچکترها مهربانتر .بازی و شادی و قهر اشتی ها هر روزمان را شیرین تر می کرد . غروب هر روز پایان قهر و دلخوری های ما بود.

حال پس از این همه سال هر کدام کجا هستند و چه می کنند...؟زنده اند یا خدای ناکرده...؟هنوز مرا به یاد دارند یابه دست فراموشی سپردهشده ام...؟مادرم گلین باجی و خواهرانم الما و الماز در چه حالند؟پدر و مادر جیران...اصلا خود جیران...با ان دو چشم ابی شیشه ای ،گونه های سرخ و سفید و خنده های بلندی که ردیف دندان های سفیدش را نشان می داد.همیشه شاد و خندان...

من وجیران هم سن و سال و همبازی بودیم و همیشه در حال مسابقه ... در اکثر مسابقات من عمدا می باختم تا او برنده و خوشحال باشد و تشویقی برای مسابقه بعدی ، تا همیشه او و محبتش را داشته باشم.به یاد روزی که با شیطنت از روی درخت بادام به طرفم چغاله بادام پرتاب می کرد و چغاله ها به سر و رویم می خوردلبخند بر لبانم نشست...

در دوران نو جوانی شوخی ها کم رنگ تر شد.حس غریبی ما را از ان همه بازی و شوخی و بگو وبخند باز می داشت و زمانی که بزرگتر شدیم بایدها و نبایدها رفتارمان را عوض کرد.نیم نگاه و نیم لبخندو ملاحظه کاری، حجب و حیا و گاهی شیطنت های پنهانی که از ایما و اشاره و لبخند فراتر نمی رفت.

در شانزده سالگی عاشق هم شدیم .درست دو سال قبل از اینکه با پدر راهی دیار غربت شوم .چه لحظه های عاشقانه ای،چه صحبت های دلنشینی ،چه قول و قرارووعده های معصومانه وچه ارزو های بی پایانی...همه و همه نقش بر برف و یخ و سرما،نقش بر ظلم و بیداد شد.

روز خداحافظی در اخرین دقایق جیران چنان بهت زده بود که تا جایی که از نظر یکدیگر پنهان شدیم،چشم برراه و کاسه اب در دست داشتو فراموش کرد ان را پشت سرمانروی زمین بریزد .ایا به همین دلیلبرگشتن من به وطن بیست و پنج سال طول کشید....؟

جیران!ایا پس از گذشت این همه سال  تو هم به یاد من هستی ،یا مرا از یاد برده ای؟زندگی و سختی روزگار با تو چه کرده؟ مثل من پیرت کرده؟مطمئنم اگر پیر هم شده ای هنوز زیبایی...

از مرز که گذشتم یکراست به شهر و دیارو دیدار خانواده ام خواهم رفت .حتما از دیدار من متعجب و ذوق زده خواهند شد...مادرم گلین باجی،حتما خیلی پیر شده.قطعا خواهرانم الما و الماز عروس شده اندو جیران...حتما شوهر کرده با چند بچه بزرگ و کوچک ...حتما پیر شده اما زیبا...

وجدانم تلنگری به من می زند،فکرش را هم نکن.او دیگر زن مردم است...اما کدام مردم؟چگونه مردی است؟ آراسته ،پر هیبت و عظمت، یا نادان و قدر ناشناس ،پولدار یا فقیر؟بچه هایش...؟مگر می شود به او فکر نکنم ...من با دیدن هر روزه چشمان ابی اوبزرگ و جوان شدم.به عشق دیدار مجدد او سال های سخت و مشقتبار را از سر گذراندم.شوق دیدار او مرا در ان جهنم زنده نگه داشت تا زانو نزنم.مگر می شود؟ نه نمی شود...

ای کاش هنوز دوخانواده در همان باغ سر جمع باشند،گرچه پدرنا زنینم را در مملکت غریب زیر خروارها برف و یخ دفن کردم و بدون او باز می گردم....جواب مادر و خواهرانم را چه خواهم گفت؟

نفسی برای اتوبوس زهوار در رفته نمانده .با تمام قدرت نداشته اش هن وهن کنان پیش می رود.کسی به او دل نمی سوزاند.باید هر چه سریع تر ما را به مقصد برساند .من و همه مسافرانتمام و کمال پول سفرمان را به راننده داده ایم و او باید ،ما را به اذر بایجان ایران برساند .

یک ظهر تا غروب جلو پاسگاه مرزی علاف شدیم تا سرانجام اتوبوس از خط مرزی گذشت.مسافران از جمله من نفس راحتی از ته دل کشیدیم و شاید بارها در دل شکر خدا را به جای اوردیمکه از خاک دامنگیر شوروی جدا شده و قدم به خاک وطن گذاشته ایم.هر کجا از اتو بوس پیاده شدیم با روی باز و چهره گشاده هم وطنان روبرو شدیم و زمانی که می شنیدند تبعیدی های چندین و چند ساله هستیم ،عاشقانه ما را در اغوش می کشیدند و خوش امد می گفتند.با اتاش بیک و دیگر همسفران خداحافظی کردم .

طی سالیان گذشته چهره شهر بسیار تغییر کرده بود.نزدیک غروب بود که پرسان پرسان به باغ میر علم خان ،باغ قدیمی خودمان رسیدم.

.در حالیکه کوله پشتی برزنتی یشمی رنگی روی دوش راستم انداخته بودم ، به دیوارآجری باغ روبروتکیه داده و مشغول تماشا شدم. هیبتم شبیه روس ها بود.قد بلند،پر هیکل ،ریش و سبیل و پالتو بلندقفقازی و کلاه پوستی و چکمه های بلند روسی.شلوغی وجمعیت جلو باغ مرا دو دل کرده بود.سردرباغ را چراغانی کرده بودندو همه لامپ های رنگی روشن بود .سرتا سر کوچه ابپاشی و جارو کشیده بود .روی میز کوچکی کنار دربزرگ باغ ، اتشدانی پر از زغال های سرخ و گداخته بود و دانه های سپند و نمک روی زغال ها ترق و تروق می کرد.بوی سپند و گلاب به هم امیخته و فضا را عطر اگین کرده بود .روشنایی لامپ ها در فضای نیمه تاریکغروب جلوه خاصی داشت .رفت وامد در کوچه و مخصوصابه باغ زیاد بود .انگار همه برای استقبال از من اماده می شدند ، اما کسی به من محل نمی گذاشت.

مدتی به دیوار باغ روبرو تکیه زده و به رهگذران نگریستم شایدنگاه اشنایی بیابم .اما هیهات هیچکدام اشنا نبودند.شاید باغ را فروخته بودند،شاید به شهر دیگری کوچ کرده بودند...شاید...

 از رهگذر میانسالی که طول کوچه را طی می کرد پرسیدم:ببخشید این باغ میر علم خان نیست؟!

رهگذر میانسال در حالی که از کنارم می گذشت در جواب گفت:بود ، بابا جان ... بود...

دلم لرزید این چه جوابی بود؟!!

از مرد دیگری که وارد باغ می شد پرسیدم:عمو! صاحب این باغ کیست؟

مردک بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بیاندازد ،همانطور که با عجله وارد باغ می شد در جواب گفت:بی بی جیران...

با شنیدن نام جیران قلبم فرو ریخت و در عین حال شادی و شعف خاصی در دلم بر پا شد.جیران ...بی بی جیران ...

با تبسمی زیر لب با خود گفتم:جیران !از کی تا به حال بی بی شده ای؟!!

با اعتماد بیشتری راهی باغ شدم .به محض اینکه قدم در راه سنگفرش میان درختان انبوه باغ گذاشتم ،پسر جوانی جلویم را گرفتو با لحن خاصی پرسید:فرمایش...؟

سرم را بالا گرفتم و گفتم:با صاحب خانه کار دارم...

جوانک پایش را جلوی پایم گذاشت و با این حرکت تقریبا سد راهم شد و دوباره با همان لحن گفت:صاحب خانه فعلا سرش شلوغ است . امرتان را بفرمایید؟!

در طول بیست و پنج سال گذشته خیلی کم محلی ،بی محلیو حتی بی حرمتی دیده بودماما اینگونه نرنجیده بودم ، چون از بیگانه توقعی نبود.حرکات و رفتار پسرجوان خیلی به من بر خورد.البته در دل به او حق دادم .غریبه ای با ریش و پشم واین هیبت و هیکل ولباس های نه چندان نو که ان هم تن پوش روسی بود،هر ادم عاقلی را می ترساند.

نگاه عمیقی به چشمان آبی رنگ جوانک دوختمو سکوت کردم. یک ان چشمان روشن جوان مرا به یاد چشمان جیران انداخت. چشمانش به همان رنگ و به همان زیبایی بود.

با نا باوری و لحن ارامتری پرسیدم: تو پسر جیران هستی...؟!بی بی جیران...؟!

جوانک که احساس کرد اشنایی غریبم ،کمی نرم تر شد و پا از جلو پایم برداشت وبا نا باوری گفت:بله ...اما شما که هستید؟!تا به حال شما را ندیده ام...!

با نفس عمیقی گفتم :یک دوست...همسایه ای قدیمی،سال ها بیش...

جوانک مودبانه و ارام گفت:امروز سر مادرم شلوغ است.

دلخور و نا امید شدم و به من بر خورد. من به امید امده بودم .باغ پدری خانواده ،مادر و خواهرانمو خانواده عمو یاور پدر جیران...نمی توانستم باز گردم ،جایی را نداشتم ،کسی را نمی شناختم،حداقل باید جا و مکان خانواده ام را می پرسیدم.

با لبخند و لحنی خودمانی و خواهش گفتم:به مادرت بگو یا شار امده...

پسر جوان با شرمندگی خواهشم را رد کرد و گفت:امروز نمی شود ، روز شلوغ و پر کاری است...

سر روی گردن چرخاندم و دوباره با خواهش گفتم: به جیران ...به بی بی جیران بگویید ، فقط چند دقیقه...

پسر جوان پس از نگاه و مکث کوتاهی گفت:بسیار خب.همین جا منتظر بمانید .و رو بر گرداند و از راه سنگفرش وسط باغ که از جلو در تا ته باغ به ساختمان بزرگی ختم می شد حرکت کرد.

رفت و امد به باغ بیشتر شد .هفت هشت مرد جوان ، مجمعه های گرد و بزرگی که معلوم بود پر از پیش کشی است  و روی ان را با پارچه های ترمه پوشانده بودند با دست روی سر نگه داشته و به ردیف وارد باغ می شدند.اینجا چه خبر است؟!

حس غریبی داشتم دلهره و نگرانی از عاقبت خانواده ام و ذوق و شوق فراوان از اینکه تا چند لحظه دیگرجیران را در برابر خود خواهم دید.نگاهی به سر تا پایم انداختم.خسته ،عبوس، ریش و سبیل بلند ولباس های کهنه... از قیافه خودم شرمم امد.

یک ان تصمیم گرفتم بر گردم و در زمان مناسب ترو قیافه بهتری با جیران روبرو شوم.جیران نمی بایست پس از سال ها اینگونه مرا می دید.با شرمندگی سرم را پایین انداخته و رو بر گرداندم و به طرف بیرون باغ حرکت کردم.

همین که پا از استانه باغ بیرون گذاشتم ،صدای ظریف و اشنایی از دور بلند شد:یاشار...؟!درست می بینم...؟!یاشار...؟!به ارامی سر بر گرداندم ، خودش بود . جیران در حال دویدن به سمت در باغ بود و پسرش به دنبالش...همانگونه که حدس می زدم پس از گذشت سال ها همچنان زیبا...

زن چهل و سه ساله ای که شال سفید بر سر و چادر رنگی گل درشتی به کمر گرفته بود.رشته های سفید تک و توک روی موهای زاغ و سیاهش از زیر چارقد دیده می شد.چشمان ابی رنگش همان زیبایی و درخشندگی گذشته را داشت.چهره اش کمی تکیده شده و شادابی دوران جوانی را نداشت اما همچنان زیبا بود.دختر زیبای گذشته که حال زن زیبا و جا افتاده ای شده بود.

جیران با حیرت مرا می نگریست.لب هایش می لرزید و اشک در چشمان مهربانش حلقه زده بود .

یک قدم جلو گذاشتم و با صدایی لرزان سلام کردم .

با لبخندی امیخته به غم و شادی و نا باوری پرسید:یاشار...!این همه سال کجا بودی...؟!خوش امدی؟!قدم بر چشم ما گذاشتی...چه روز خوش یمنی...امدن تو و عروسی تنها دخترم الاگل...وپس از مکث و نگاهی مهربان ادامه داد:دیر امدی ،اما خوش امدی.بفرما... بفرما قدمت روی چشم...و نا گاه مات و مبهوت مرا نگریست و با نگرانی پرسید:عمو ارسلان ... ؟!پدرت...؟!

و هنگامی کهسکوت و نگاهغمگین مرا دید زیر لب گفت:وای بر من...و اشک از دیدگانش سرازیر شد.

قلبم لبریز از شادی شده بود.چه استقبال گرم ومحترمانه ای.با افتخار نگاهی به پسر جیران انداختم.

جیران نگاهی به پسرش کرد و گفت: پسرم یاور...

یاور با احترام قدم جلو گذاشت،دستش را دراز کرد و با من دست دادو خوش امد گفت.

جیران با اشاره دستش مرا به داخل باغ دعوت کرد.

قدم در راه سنگفرش باغ گذاشتم .باغ به ان بزرگی کوچکتر به نظر می رسید .شاید من بزرگتر شده بودم یا دنیای بزرگتری را دیده بودم . درختان میوه بزرگ تر و پیر تربه نظر می رسیدند و پر از شکوفه بودند.ساختمان بزرگ و خوش نمایی وسط باغ واخر راه سنکفرشساخته شده بود.

جیران مرا به اتاق مهمانان مرد تعارف کرد و خودش به اتاق خانم ها رفت.

به همراه یاور پسر جیران وارد اتاق اقایان شدم.عزت و احترام یاور باعث شد که همه جلو پایم برخاسته ،خوش امد گفته و عزت و احترام کردند.

چشم می کشیدم و منتظر بودم تا همسر جیران را ببینم.هنوز کسی او را به من معرفی نکرده بود. خوره دیدنش به جانم افتاده بود.هیچکدام از مهمانان به چشمم اشنا نمی امدند و اگر اشنا هم بودند از خاطر من رفته بودند.

از اتاقخانم ها صدای شوخی و خنده و کف زدن می امد.زنان مدام کل می کشیدند وشادمانی می کردند.اما در اتاق اقایان همه سبیل در سبیل نشسته بودند و ارام با یکدیگر صحبت می کردند.

پس از نیم ساعت نشستن و پذیرایی ،پیر مردی که بالای اتاق نشستهبود ،شروع به صحبت کردو گفت:خدا پدر و مادر جیران را رحمت کند و پسر و دخترش یاور و الا گل رابرایش نگه دارد.انشاا.... دانه هزار دانه شوند.خدا سایه بی بی جیران را از سر بچه هایش و اهل محل کم نکند...همه با صدای بلند امین گفتند.

هنوز برای دیدار و اشنایی با شوهر جیران لحظه شماری می کردم که پیر مرد ریش سفید اینگونه به سخنانش ادامه داد:خدا رحمت کند شوهرش اتا بیگ را...صدای امین گفتن همه دوباره بلند شد.

چه می شنیدم!!در این مدتچه اتفاقاتی رفته و گذشته بود؟!!در انتظار بودم پیر مرد ریش سفیدبه سخنانش ادامه داده و از همسایگان قدیم جیران و مادر و خواهرانم چیزی بگوید اما پیر مرد ساکت شد.

چشم در چشم تک تک مهمانان انداختم که از روی کنجکاوی و غریبانه مرا می نگریستند.همه غریبه بودند.پس از صرف شام مردی که موهای جلو سرش ریخته و خالی شده بود لنگ لنگان از ان طرف سفره با لبخند به طرف من قدم بر داشت.از روی لنگیدن و خال روی گونه اش او را شناختم.او اتابک پسر همسایه دیوار به دیوار باغ ،همبازی دوران کودکی و دوست دوران نو جوانی امبود. از دیدنش چنان خوشحال شدم که انگار دنیا را به من داده بودند. از دیار مردمان غریب اشنایی یافته بودم که کلید جواب تمام پرسش هایم بود.بلند شده با او روبوسی کردم و هر دو از اتاقبیرون امدیمو قدم در باغ گذاشتیم.

با اینکه از ساختمان دور شده بودیم هنوز صدای کل کشیدن خانم ها به گوش می رسید.

اتابک با حیرت و شوق خاصی جویای احوالم شد و سوال پشت سوال از من می پرسید.جواب سوالاتش را مختصردادم و از حال و روزگارش پرسیدم . او هنوز در همسایگی باغ زندگی می کرد .با دلواپسی حال و روزگار مادر و خواهرانم را جویا شدم.

اتابک به مناطمینان داد و گفت:حال همگی شان خوبست.خواهرانم الما و آلماز عروسی کرده و مادرم نیمه باغ را به اتا بیگ خدا بیامرز ، شوهر جیران فروخته و با خواهرانم به یکی از شهر های مجاور کوچ کرده اند.او که از عشق دوران جوانی من و جیراندر گذشته کاملا اگاه بود برایم تعریف کرد که چگونه یک سال پس از رفتن من و پدرم به شوروی و بسته شدن مرز ، جیران را به اجبار به عقد پیرمرد متمولی که دو زن و چند بچه داشته در اورده اند و چگونه پس از پنج سال ، شوهرش دار دنیا را وداع گفته و او را با دو بچه یتیم یاور و الاگل تنها گذاشته ...

در همین لحظه در تاریک روشنای راه سنگفرش باغ ، همسفرم اتاش بیک را دیدم که با عجله به طرف ساختمان باغ قدم بر می داشت .

با نا باوری انگشت اشاره را به سمت او گرفتم و قبل از اینکه از اتابک بپرسم او اینجا چه می کند،

اتابک به سمت اشاره دست من نگاهی انداخت و گفت:اتاش بیک برادر کوچک اتابیک  ، شوهر خدا بیامرز جیران است و با تعجب اضافه کرد:او در سفر بوده... حتما خودش را برای جشن عروسی برادر زاده اش الاگل به اینجا رسانده است .

اتابک نیم نگاهی به من انداخت وپرسید :او را می شناسی؟

با ناباوری گفتم : از باکو با هم همسفر بودیم .

اتابک همچنان که نگاه مرا می پایید زیر لب گفت:سال هاست  برای عروسی ، موی دماغ جیران است اما جیران قبول نمی کند .

با ناباوری به فکر فرو رفتم .با گفته های اتابک دلم برایمادر و خواهرانم تنگ تر و برای روزگار جیران سوخت و به یادسال هایی که دور از وطن پیر شدم اتش گرفت و چزید و در عین حال بارقه ای از امید در دلم روشن شد. از دیدن جیران و عروسی دخترش الاگل خوشحال بودم و با خود گفتم:شاید از این پس باید چشم امیدی به روزگار داشته باشم .گرچه حریف قدری مثل اتاش بیگ داشتم ...

آهسته قدم می زدم از ایستگاه تا خونه حدود نیم ساعت طول کشید.

آسمون تقریباًداشت تاریک می شد. یه غروب دلگیر و غم آلود. هوای غبار گرفته و دم کرده ی شهریوری رو یه بار دیگه به ریه هام کشیدم.

مثل آدمی که سیگار می کشه از دم و دود هوا سینم سوخت و سعی کردم با نفس عمیق تجدید قوا کنم.

تقریباً سرکوچمون رسیده بودم، همون کوچه ی قدیمی که پر بود از خاطرات ریز و درشت.

با شوق و هیجان زیاد به خانه نزدیک می شدم. دلم داشت پر می کشید به طرف خانه.

اما قدم هایم توان تندتر رفتن نداشتن.

با یادآوری لحظه هایی که قبل از ترک خانه به من گذشته بود سرم تیر می کشید. اما سعی کردم اون خاطره های تلخ رو پس بزنم و با امید به طرف خانه بروم.

دیگه اثری از خورشید یک روزز گرم تابستونی نبود و شب کم کم داشت دچار سیاهش رو روی سر شهر می کشید همه چیز محله کهنه به نظر می رسید و طراوت و تازگیش رو از دست داده بود. یک لحظه ذهنم به 15 سال پیش پر کشید به روزی که برای همیشه از اون خونه و محله بیرون رفته بودم. اون روز به خودم قول دادم که دیگخ هیچ وقت برنگردم . اما... امان از این دل بی  تاب با اینکه بارها و بارها بعد از رفتنم، به شیراز، به خونه زنگ زده بودم و هیچ جوابی نگرفته بودم باز هم امید را از دست نداده بودم. هیچ دسترسی به خونوادم نداشتم و تنها عمه ام، هم جوابم رو نمی داد که بتونم از اون حال مادر مریضم را بپرسم. چون بعد از ازدواج مادرم عمه ام که خیلی ازش ناراحت و دلگیر بود و با ما قطع رابطه کرده بود و توی ده سال شاید یکی دو بار بیشتر ندیدمش.

انگار خاک مرگ به کوچه ها پاشیده بودن. تک و توک آدم از کوچه می گذشت بوی مشتمئز کننده پساب های خانگی که توی جوی کنار خانه ها روان بود مشامم را آزار می داد. راه رفتنم را تند تر کردم تا زودتر برسم با اینکه مسیر خونه رو چشم بسته می تونستم برم اما بازم دنبال پلاک 58 می گشتم. انگار توی این سال ها چند تا خونه توی کوچمون نو شده بود با خودم فکر کردم نکنه خونه ما رو هم خراب کرده باشن، نکنه خونوادم از اونجا رفته باشن. یهو توی دلم خالی شد هنوز با خونه فاصله داشتم یه چهارراه دیگه مونده بود تا به خونه برسم.

عطاری مش کاظم رو دیدیم البته دیگه عطاری نبود یه سوپر بزرگ شده یود. چند تا قفسه متحرک که ر بود از انواع چیپس و پفک  جلوی مغازه جا خوش کرده بود. نور کم جلوی مغازه مقداری از راه روشن کرده بود سرکی به داخل مغازه کشیدم پسر جوانی مشغول حساب و کتاب بود با دیدن من گفت بفرمایید خانم امری داشتین؟ سرم را به علامت نفی تکان دادم و رد شدم حالا از دور خونه را می دیدم همون در، همون رنگ کرم قهوه ای که حالا بیشترین کدر شده بود، لامپی که سر در خونه آویزون بود رنگ رفته بود و کلاهکی که دور لامپ قرار داشت با وجود آب وآفتابی که بهش خورده بود خواستم انگشتم رو روی زنگ بزرام اما حس کردم آمادگیش رو ندارم دستم خود به خود پایین افتاد کنارم قرار رگفت. یاد اون لحظه تلخ دوباره قلبم رو به درد آورد هنوز صدای ناپدریم توی گوشم زنگ می زد. توی حیف نون، حیف که من این همه سال خرجت کردم و بزرگت کردن. آبرومو بردی. من مدام گریه می کردم و می گفتم دروغه، خودت می دونی که داری دروغ می گی خودت می دونی که من کاری نکردم. اما اون با داد و فریادی که سرم می کشید مدام حرفهای خودش رو تکرار می کرد. دختر بی آبرو، هر جایی، تو حتی جلوی در همسایه هم منو سکه یه پول کردی. باز گریه و گریه ... برای یک لحظه از اومدنم پشیمون شدم اگه دوباره انو می دیدم و می خواست آبروریزی راه بندازه چیکار باید می کردم اگه نذاره مادرم رو ببینم چی؟ از اینکه این همه مدت نتونستم خبری یا نشونی از مادرم داشته باشم عصبانیتم رو چند برابر کرد چون مطمئنم خودش باعث قطع این ارتباط بود مکث کوتاهی کردم نفسم رو بیرون دادم و خودم رو به خدا سپردم. حیاط کنار خونمون هیچ تغییری نکرده بود مثل خونه خودمون با همون بنای قدیمی کهنه و رنگ و رو رفته بود و گذر زمان رو می شد روی خشت خشت خونه دید. یاد خونه همسایمون افتادم یاد دختراش شیرین و نسین، چه روزای خوبی با اون ها داشتیم. سنگ صبور هم بودیم و دستای صمیمی که به هم علاقه زیادی داشتیم. خیلی دوست داشتم شیرین و با اون چشمای عسلی و موهای بورش که مثل عروسک بود دوباره می دیدم اما این یک خیال واهی بود. چراغهای طبقه بالای خونه ی همسایه روشن بود و پرده هاشون کشیده شده بود. دوباره چشمم به در حیاطمون افتاد پیچک های روی دیوار، نمای خونه رو قشنگ تر کرده بود هر چند ترک های روی دیوار کهنگی و قدیمی بودنش رو به رخ می کشید. دوباره کلید زنگ چرک گرفته ی خونه دست منو دعوت می کرد. انگشت اشاره ام رو به کلید زنگ نزدیک کردم که یه دفه با صدای نعره مردانه ای سرجام میخکوب شدم.اگر جرأت داری وایستا تا دندونات رو خورد کنم صبر کن ببینم. در باز شد و یه زن جوون سراسیمه با چشم های اشک آلود در حالی که لباس خونگی به تن داشت و چادرش رو به زور دور خودش نگه داشته بود بیرون اومد وقتی منو دید یه لحظه مکث کرد و با چشمایی که پر سؤال بود به من خیره شد و توی یه چشم بهم زدن توی سیاهی شب ناپدید شد. صدای کش کش دمپایی اومد و قطع شد دزدکی داخل حیاط سرک کشیدم کسی توی حیاط نبود ظاهراً از اومدن به دم در پشیمون شده بود. به دیوار حیاط تکیه دادم تا دیده نشم هنوز صدای عربده های مرد می آمد انگار سر بچه هاش داشت دغه دلیش رو خالی می کرد. خفه شین، شما هم لنگه همون ننه بی کس و کارتون هستین. صداتون در بیاد سیاه و کبودتون می کنم. صدای گریه بچه ها گوشم رو آزار می داد روحم خراشیده شده بود. خاطرات تلخ دوران بی پدری رو دوباره به یاد آوردم چون درد خورد شدن، تحقیر شدن رو همه جوره حس کرده بودم. حال اون طفلکی ها رو درک می کردم.به اون حق میدادم اینقدر احساس بی پناهی کنند و تنها تسلی دل دردمند و شکسته شان آغوش گرم و پر مادرشون باشه.

مرد همین طور بد و بیراه می گفت:

حرفاش رو خواب نمی شنیدم اما صدای گریه ی بچه ها قطع نمی شد.

دلم پر بود از غم و اندوه . چی فکر می کردم و چی شد؟ سر انجام میخکوب شده بودم.

باهام دیگه قدرت راه رفتن نداشتن.

ناخونهای انگشتام رو چنان تو گوشت کف دستام خروجی کردم که سوزش دلم رویش کرد این عادت همیشگی ام بود اما بازم فشار عصبی ام کم شد.

جونم می لرزید و چشمهام آماده ی باریدن بودن . مغزم دیگه کار نمی کرد. نمی دونستم چکار کنم از دیدن اتفاقی که افتاده بود بیشتر نامید شدم.

دیگه برام مسجل شد که  خونواده ام اونجا زندگی نمی کنند.

سرم رو رو به آسمون کردم و به اون خیره شدم . آسمون هم ابری و گرفته بود مثل دل من هوای دم کرده نفسم رو بند آورده بود.

دوباره به حیاط خونمون نگاه کردم صدای بی رمق گریه های بچه ها هنوز می اومد.

دستگیره در حیاط رو گرفتم و آهسته بستم. تو دلم رخت می شستن یک لحظه فکر ما در منو راحت نم یذاشت. به خودم نهیب می زدم صبور باش، تو بعد این همه سال برگشتی، هر اتفاقی ممکنه افتاده باشه.

آه حسرتم رو بیرون دادن کاش زودتر از اینها بر می گشتم.بغضم را سرکوب کردم از اونجا دور شدم و حس کردم توی یک جاده ی بی انتها و نامعلوم قدم می زنم. این کفش های پاشنه بلندم هم پدرم رو در آورده بود. گرمای هوام مزید بر علت شد. سست و بی حال با دستای آویزون راه خیابونو در پیش گرفتم.

پشتم خیس عرق شده بود از کنار شقیقه ها عرق سر می خورد. موهام خیس شده بود وتوی سرم احساس خارش می کردم .

خشم و نفرتی که از ناپدرم تودلم حس می کردم مثل آتیش هر لحظه شعله ورتر می شد. حس می کردم گر گرفتم و دارم می سوزم.از فکر کردن به اینکه مادرم رو دیگه نبینم وحشت داشتم. پاهام سست شده بود ودیگه تحمل وزن بدنم را نداشت. با قدمهای سنگین از خونه ای که فکر می کردم بعد از برگشتن جای امنی برایم خواهد بود دور شدم. تو غربت و تنهایی خودم به امید از دست رفتنم فکر می کردم و اشکای داغم صورتم رو می سوزند. تا خیابون راه اصلی راه زیادی نبود . اما برای من با این حال و روز...؟!

با هر بدبختی بود خودم رو به خونه رسوندم. کلید رو توی قفل در چرخوندم و با بی حوصله گی در رو باز کردم.

مسعود به طرفم اومد سلام کردم. سرم پایین بود تحمل نگاه کردن و جواب دادن به هیچ رو نداشتم.

صدای مسعود توی گوشم پیچید.

(چرا اینقدر دیر کردی؟ فکرم هزار راه رفت.)

به صورتش نگاه کردم دلم می خواست سرش داد بکشم. سر همه داد بکشم سر این دنیای بی رحم ... اما وقتی چشمم به چشمهای به خون نشسته اش افتاد دل براش سوخت . با شرمندگی سری تکون دادم و به طرف اتاق خواب رفتم.

مسعود پشت سرم اومد. گوشه ی تخت نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم و خم شدم و آرنجهام رو به زانو قائم کردم.

مسعود با مهربونی کنارم نشست و سرم رو به سینه اش چسبوند. و گفت: نمی خوای بگی چی شده؟ من و مانی خیلی برات نگران شدیم.

به مانی نگاه کن! سرم را بالا آوردم و چشمم به مانی افتاد که با گردنی کج توی چارچوب در ایستاده و چشمهایش آماده ی باریدن بود.

بغضی که سالها توی گلوم جا خوش کرده بود. ترکید و های های گریه ام فضای اتاق را پر کرد.چقدر گریه کردم بماند. مسعود منو روی تخت خوابوند برام شربت تگرگی آورد.

اما هیچ آب و شربت سرد و گوارایی دل سوخته ی من رو خنک نمی کرد.

مانی کنارم نشسته بود با دستای کوچیکش دستم رو نوازش می کرد. به طرف خودم کشیدمش و صورتش که خیس اشک بود. بوسیدم.

مسعود کنارم نشست و گفت: حالا استراحت کن . فردا راجع بهش صحبت می کنیم ولی اینو بدون من همیشه و تو هر شرایطی کنارتم. روی من حساب کن . نکنه فکر کنی تنهایی! من مثل کوه پشتت ایستادم.

نگاه قدرشناسانه ای ؟؟/ چشمهای خاکستری و جذابشکردم و لبخند کمرنگی روی لبهام نشست. هر دوشون صورتم رو بوسیدن و مسعود لامپ و خاموش کرد و با مانی از اتاق بیرون رفتند.

با وجود خستگی و گریه زیاد سریع خواب به سراغم اومد ...

با صدای قهری پشت سنجیده از خواب بیدار شدم. مسعود خیلی آروم کنارم خوابیده بود. به صورت مهربونش هم نگاه کردم و احساس کردم چقدر دوستش دارم و خدا رو به خاطرش شکر کردم.

آهسته طوری بیدارش نکنم از اتاق بیرون رفتم . ساعت پذیرایی 7 صبح رو نشون می داد.

سکوتی که همه جا رو پر کرده بود.که نشون دهنده ی یه روز تعطیل بود.

سراغ آشپز خانه رفتم و تا صبحانه رو آماده کنیم.

مسعود هر چیز رو مرتب کرده بود حتی ظرفهای عصرانه رو شسته بود. تو دلم ازش تشکر کردم از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه می کردم. دوباره یاد مادر دلم رو مالش داد.

نمی دونم چقدر کنار پنجره موندم که سنگینی دلت رو روی شون هام احساس کردم به طرفش برگشتم . مسعود با لبخند صبح بخیر گفت و پشیونیم رو بوسید.

تازه یاد اومد هنوز صبحانه آماده نکردم...

همنطور که صبحانه را آماده می کردم خلاصه ای از چیزهایی که دیروز اتفاق افتاده بود رو برای مسعود تعریف کردم. و تصمیم گرفتیم این بار با هم بریم.

بعد خوردن صبحانه با مسعود و مانی دوباره روانه ی همون محله ی قدیمی شدیم.

با این تفاوت که این بار شوهر و پسرم منو همراهی می کردن و من چقدر دلگرم بودم از بودن با اونها و دستشون داشتم.

مسعود ماشین رو نزدیک خونه ی قدیمی پارک کرد. خواست پیاده بشه که مانع شدم و می خواستم اول خودم از یه چیزهایی مطمئن بشم.

پشت در خونه ایستادم و نمای خونه رو یه بار دیگه تو روز نگاه کردم. به نظر رنگ و رو رفته تر از دیشب میرسید از اینکه در خونه رو بزنم منصرف شدم.

سراغ خونه همسایمون رفتم که اون وقتها با دختراش چه خاطرات شیرینی داشتیم. دستم رو روی کلید زنگ فشار دادم و منتظر جواب شدم.

صدایی نشنیدم. یه بار دیگه زنگ زدم . صدای ضعیف پیرزنی شنیده شد. اومدم ننه . اومدم

به قدری زمان برام کند می گذشت که کلافه شده بودم. صدای کشیده شدن دمپایی از پشت در نزدیک شد و در با صدای قیژ دلخراشی باز شد.

پیرزن خوشرویی در رو باز کرد. با سری که تکان داد گفت: بفرمائید.

سلام کردم و گفتم : سلام مادر جون خوبید؟ ببخشید مزاحم شدم.

پیرزن- خواهش می کنم مادر...

صدام رو پایین آوردم و با رو در بایستی ازش پرسیدم: حاج خانوم شما این همسایه ی کناریتون رو می شناسید؟

پیرزن: زیاد نه، طوری شده؟

گفتم: نه، می خواستم بدونم قبل ار این ها کسانی که این جا زندگی می کردن رو دیدید؟

اصلاً شما چند ساله این جا اومدید؟

پیرزن: ما دوازده، سیزده سالی هست که اومدیم. قبل از این ها یه آقا و خانم با یه پسر جوون زندگی میکردن.

گفتم: اون خانوم. اسمش چی بود؟

پیرزن: معصومه خانم بود. چطور مگه؟ داری نگرانم می کنی مادر چی شده؟

تو رو خدا حاجی خانم اگه خبری ازشون دارین به من بگین؟ من مدتهاست ازشون بیخبرم.

پیرزن ساکت شد و بعد از چند لحظه سکوت به صورتم نگاه عمیقی کرد و گفت:

بیا تو دخترم. دم در بده، منم پیرم پاهام نای ایستادن نداره.

گفتم ممنون: من تنها نیستم.شوهرم و بچه هام همه هستن. مزاحم نمی شم.

پیرزن با اصرار  که بگو اونها هم بیان من و به داخلل برد. اما مسعود ترجیح داد بیرون باشه.

همراه پیرزن وارد حیاط شدم. چقدر با اون زمان فرق کرده بود.

تنها چیزی که سرجاش بود درخت زرد آلویی بود که با بچه ها ی طلعت خانم با چه ذوق و شوقی اونها رو از درخت می چیدیم و می خوردیم و به اعتراض مادرهامون هم توجهی نمی کردیم.

همه اون خاطرات برای یه لحظه جلوی چشام جون گرفت و زنده شدن و من برای لحظاتی موقعیتم روفراموش کردم.

سمت راست حیاط تخت بود که با قالیچه و پشتی پوشانده بود . گلدونهای شمعدونی هم دور حوض آبی کف حیاط خود نمایی میکردن آب حوض ذلال و پاک بود و حیاط آب پاشی و جارو شده بود.

سمت چپ حیاط هم که ساختمان خانه بود که در دو طبقه ساخته شده بود. البته ساختمان همان قبلی بود اما نمایش سنگ شده بود خیلی مرتب به نظر میرسید.

روی تخت با تعارف پپیرزن نشستم. پیرزن گفت الان میام پیشت ننه.

بعد از چند دقیقه با یک سینی شربت و چند قطعه شیرینی آمد و در حالیکه سینی را کنارم می گذاشت نشست. و تعارف کرد و گفت: بخور ننه تا گرم نشده.

پیرزن ، می گم مادر بد نشد شوهرت نیومد.

گفتم : اونها همونجا راحتند. مزاحم نمی شن. نگران نباشید.

 لیوان شربت رو برداشتم و جرعه ای سرکششیدم. تو صورت پیرزن نگاه عمیقی انداختم و گفتم . حاجی خانم تو رو خدا زودتر بگید خبری ازشون ندارید؟

پیرزن خطوط روی پیشونیش بیشتر شد و صورتش درهم شد. دلم گواهی بدی میداد.

پیرزن :چی بگم مادر. اون موقع که ما به این جا اسباب کشی کردیم با شوهرم و دختر که ته تغاریم بودیم. خوب اون اوایل هیچ کس رو نمیشناختم و با هیچ کس رفت و آمدی نداشتم.

یه روز صدای داد و فریاد از حیاط کناریمون می اومد سر ظهر بود و ما داشتیم ناهار می خوردیم.

صدای شکستن ظرف و داد و بیداد مرد همسایمون که بعد ها فهمیدم که اسمش اسماعیله و پشت سرش صدای گریه زنانه ای که با مظلومیت ناله می کرد شنیده می شد.

حاجی خدا بیامرز ناراحت شد و گفت: خانوم پاشو برو ببین چی شده؟ کاری، کمکی ازت بر میاد، اول مخالفت کردم و گفتم: نه حاجی، زن و شوهرن ، خودشون با هم کنار میان.

 دیدم سر و صدا بیشتر شد و معلوم بود توی حیاط خونه هستن. صدای پسر بچه ای می اومد که بلند می گفت : مادر تو رو خدا طاقت بیار، مادر.

دیگه طاقت نیاوردم و نمی دونم چه جوری چادرم رو سرم کشیدم و بیرون رفتم.

با ترس و لرز در زدم. یه مرد که صورت درهم و سبیل های از بناگوش در رفقه ای داشت در رو باز کرد. سلام کردم با خشونت و قلدری گفت: فرمایش...

با نرمی و ترس که توی صدام معلوم بود گفتم: اتفاقی افتاده؟ کمکی از دست من بر میاد؟

پیرزن با شرمندگی به من نگاه کرد و گفت ببخشید مادر که اینو می گم ولی خیلی بی ادب بود) برگشت به من گفت: فضولی موقوف و خواست درو ببنده.

که صدای پسر جوونی اومد که گفت: تو رو خدا خانوم بیا کمک مادرم داره از دست میره.

درو هل دادم و دیدم یه خانوم کنار حیاط افتاده دور تا دورش هم ظرفای شکسته گلدونهای شکسته دیده می شد.

سراسیمه به طرفش رفتم . زن بیچاره رنگ به رو نداشت. از صورتش معلوم بود سن و سالی نداره اما خسته و شکسته به نظر می رسید.

سریع به اون پسر که بعداً فهمیدم اسمش رضاست گفتم برو مادر یه لیوان آب قند بیار.

و خلاصه یک ساعتی اونجا موندم و حال معصومه خانم که یه کم بهتر شد و همین باعث شد که با هم دوست بشیم و من گاه و بیگاه سر می زدم. اون بنده ی خدا که نمی تونست بیاد.

 چون از شوهرش می ترسید. از ترس آبروش صداش در نمی اومد.

حرفهای پیرزن که به اینجا رسید . تو چشام نگاه کرد و گفت : نمی دونم مادر بعضی آدمها سرگذشت عجیب و غریبی دارن. بنده خدا همیشه می گفت چشمام به در مونده.

هر چی ازش می پرسیدم منتظر کی هستی جوابم رو نمی داد.

با شنیدن این حرف پیرزن اشک توی چشام حلقه زد.

گفتم:الان معصومه خانم کجاست؟

آدرسی ازش دارین؟

پیرزن گفت: مادر تو کی هستی؟ چرا این همه مدت ازش خبر نداری؟

نکنه تو همون گم شدش بودی که همش منتظرت بود؟

اشکام سرازیر شد و با تکان سر بهش فهموندم که درست می گه.

پیرزن آه حسرتی کشید و گفت: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

گفتم: یعنی چی؟ تو رو خدا حرف بزنید؟ چی شده ؟ کجا رفتن؟

جواب پیر زن فقط گریه بود. پشت دستش زد و با ناله گفت: دیر اومدی مادر . دیر انگار همه ی دنیا تیره و تار شده بود آسمون آبی تاریک و سیاه به نظرم رسید.

با بهت و ناباوری به لبهای پیرزن خیره شدم. دیگه صدایی نمی شنیدم.

فقط حرکت لبهای اون و می دیدم.

نه، باورم نمی شد. مادر من، مادر بیچاره من، مادر مظلوم من، اون که هنوز سنی نداشت.آخه چرا؟  چرا؟

خدایا چقدر باید امتحان بشم؟ چرا باید همه ی بدبختی ها سر من بیاد.

چرا؟ چرا؟ که با صدای بلند داد زدم . مادر؟ مادر خوبم.

لرزی سخت تمام بدنم رو فرا گرفت. صداهایی گنگ اطرافم می شنیدم همه توی گوشم پیچیده و دیگه نفهمیدم چی شد؟

مامان کجا بود؟ گفتم اتفاقی نیفتاده... این خانوم همسایه منو ترسوند.

مامان با لبخندی دل نشین کنارم نشست و چادر سفید گلدارش رو روی سرش جابجا کرد.

روسری آبی سرش بود و پیراهن فیروزه ای تنش بود به صورتم دست کشید و پیشونیم رو بوسید. خودم رو توی بغلش انداختم و گریه کردم . اونقدر گریه کردم که سبک شدم.

 بعد براش تعریف کردم که چرا از خونه رفتم.

بهش گفتم که یه روز که تو رفته بودی خیاطی لباس پرو کنی و من توی خونه تنها بودم داشتم موهام رو شونه می کردم که ناپدری از من خواسته ی نامشروع داشت و به من نظر بد داشت. و وتی تهدیدش کردم که به مادر می گم دست پیش گرفت که پس نیفته و اون دعوا رو الکی راه انداخت و بهم تهمت هرزگی زد. و به دروغ پسر همسایه رو به پای من ؟؟؟ که منو توو چشم تو هم خوار کنه.

و من هیچ جوری نمی تونستم از حق خودم دفاع کنم. بعد هم که با بی رحمی کامل منو از خونه بیرون کرد و تو اونقدر حالت بد بود که حتی نتونستی جلوی اونو بگیری.

مادر لبخند زد و گفت: می دونم مادر، همیشه به پاکی تو ایمان داشتم.

من هرزه گی های اونو مدتها بود که فهمیده بودم اما چاره ای نداشتم جز سوختن و ساختن.

مادر موها مو نوازش کرد و گفت: حتی می دونم تو این چند سال پیش دختر خالم تو شیراز بودی و با پسر برادر شوهرش که خیلی جوون خوب و آقائیه  ازدواج کردی.

حالا ازش راضی هستی؟ با تعجب بهه صورت مادر نگاه کردم و گفتم: شما از کجا می دونی؟

مادر آیینه ای به من داد و گفت از توی این آیینه همه چیز رو دیدم.

حالا بیا این آب رو بخور تا حالت جا بیاد. لیوان آب رو گرفتم و سر کشیدم.

مادر یه سیب سرخ از توی ظرف میوه برداشت و به من داد سیب رو گاز زدم چقدر شیرین بود. آره خیلی خوشمزه بود ممنون مادر. اما همین که برگشتم مادر نبود.

با گریه گفتم مادر. مادر . کجایی. کادر؟ مادر؟

که با تکان شانه هام از خواب بیدار شدم و به  هوش اومدم سرم روی شانه ی مسعود بود.

مادر کجاست؟ مسعودمامان همین الان پیشم بود. تو رو خدا؟ مادر کجا رفته؟ و صدای بلند گریه ام فضای خانه را پر کرد.

مات بودم. متحیر در مانده، مانی با نگرانی رو برویم نشسته بود.

پیرزن با ناراحتی برایم دل می سوزوند و آروم آروم اشک می ریخت.گفتم: مسعود مامان زنده است.نه؟ اینها دارن با من شوخی می کنند نه؟به چشمهای مسعود نگاه کردم قرمز و خیس اشک بود.

از پیرزن پرسیدم. حاج خانوم برادرم چی شد. اون الان کجاست.

پیرزن گفت بعد از فوت مادر خدا بیامرزت اون هم رفت. نمی دونم کجا. البته اون موقع سرباز بود.

طفلکی با چه سختی درس خوند و مهندس شد. مادرت خوشحال بود و می گفت لیلا خانم. ایشاا... رضا رو سرو سامون می دم و میرم پیش اون زندگی می کنم.

رضا هم مثل پروانه دور مادرت می چرخید و بهش احترام میگذاشت.

اما با این که سرباز بود هم به مادرت سر می زد. توی همین تهران خدمت می کرد.

اما بعد از چهلم مادرت دیگه ندیدمش الان 5 سالی هست که ازش خبر ندارم.

دوباره دلم شکست و ناپدرم رو لعنت کردم و گفتم: خدا عذابش رو زیاد کنه.

اون بود که باعث شد همه ی خونواده از هم بپاشن.

مسعود که مدام دلدارم میداد گفت: توکلت به خدا باشه . خدا اون رو هم تنبیه می کنه چه تو متوجه بشی چه نشی. گلم تو همین دنیا تلافی می شه.

پیرزن شربتی برام آورد که بوی گلاب و زعفرانش توی بینیم پیچید. کمی ازش خوردم و حالم بهتر شد.

آدرس قطعه ای که مادر توی اون دفع بود رو از پیر زن گرفتم ازش تکر کردم و آدرس خونه ام رو بهش دام و گفتم: من سالها شیراز بودم وتازه به تهران برگشتم و اینجا تنهام.

خوشحال میشم به من سری بزنید. دوست دارم راجع به ماردم بیشتر برام حرف بزنید. و خاطرات این سالها که نبودم رو برام تعریف کنید.

پیرزن صورتم رو بوسید و خداحافظی کردیم و عازم بهشت زهرا شدیم .

هنوز شیرینی خوابی که دیده بودم توی ذهنم بود. مادر چقدر خوشحال بود چه خوب مادر همه چیز رو می دونست. پس بی گناهی من بهش ثابت شده بود. سر راه یک شیشه گلاب و یک دسته گل مریم خریدم وقتی وقتی سر خاک مادر رسیدم عصر بود. هوای ابری میل باریدن داشت. انگار آسمون هم برای من دل می سوزند.

با مسعود و مانی سنگ قبر و با گلاب شستیم  و گلها را پرپر کردیم سرتاسر سنگ سیاه قبر و با گی پوشوندیم و با همه ی وجود برای مادر فاتحه خوندیم.

نگاهی به مسعود کردم و بهش فهموندم که می خوام تنها باشم. بارون آروم آروم شروع به باران کرد. مسعود و مانی زیر درختی کمی دورتر ایستادند. من همان جا نشستم و درد سالها دوری و غم را برای مادر گفتم. حس می کردم مادر روبروی من با همان چادر سفید و روسری آبی که توی خواب دیدم نشسته.

دلم شکست  و سرم رو روی سنگگ گذاشتم و از ته دل گریه کردم. بعد از ظهر ابری جمعه رو مالامال از غم کرد. انگار دنیا برام به آخر رسیده بود. هیچ امیدی به برگشتن به خونه و ادامه ی زندگی نداشتم. دلم می خواست اونقدر همون جا می نشستم و گریه می کردم که مادر دستم و می گرفت و پیش خودش می برد.

صدای پایی که هر لحظه  به من نزدیک می شد کنارم قطع شد. گفتم مسعوده، خسته شده اومده که برگردیم. زیر نم نم بارون لباسهام خیس شده بود و صورتم رو هم اشک پوشونده بود. سرم رو بلند کردم و از روی قبر بلند شدم و کنار سنگ نشستم.

بارون توی صورتم می بارید، چشام به زمین بود. یه جفت کفش مردانه جلوی چشام دیدم . دقت کردم کفش مسعود نبود. سرم رو بالا بردم و به صورتش نگاه کردم. از شدت گریه و بارونی که می اومد نتونستم صورتش رو تشخیص بدم.

آهسه از جام بلند شدم و تمام قد جلوش ایستادم. از چیزی که میدیدم داشتم شاخ در میاوردم. باورم نمی شد! با گریه و خنده گفتم : ر. ر... ضا. تویی؟

رضا که ناباورانه چشماش رو تو صورتم می چرخوند به طرفم اومد و گفت خواهر جون؟!

مهناز؟! تو کجا این جا کجا؟ کی اومدی؟ دختر تو که ما رو کشتی؟

خواهر و برادر تو آغوش هم زار میزدیم. انگار مادر تازه رفته بود؟

داغش تازه ی تازه بود و ما غصه دار از نبودن مادر و خوشحال از اینکه همدیگه رو پیدا کردیم فقط گریه میکردیم و اشک می ریختیم . به رضا که مدام ازم می پرسید. چرا به ما خبر ندادی کجا بودی؟

گفتم از ترس اون خدا بی خبر. که بخواد بیاد دوباره منو آزار بده و آبروریزی کنه از دختر خاله خواهش کردم چیزی به کسی نگن. با اینکه نگران مادر بودم اما جرأت نداشتم روی از خودم بجا بذارم مانی و مسعود با تعجب به ما نزدیک شدند و من در میان اشک و ناله برادرم رو به اونها معرفی کردم.

و با سربلندی از هویت به دست آورده ام پیش شوهرم و اثبات بی گناهی ام پیش برادرم . دست در دست هم برای مادر فاتحه ای دیگر خوندیم و به طرف ماشین رفتم.

در حالی که تنها برادرم جمع خلوت سه نفره مان را مزین کرده بود.

خدایا شکرت . صبر تلخ است .

اما ثمره اش شیرین.

آخرین فشنگ

مردان هیأت پابرهنه ، با سینه های عریان سرخ ؛ دست بر شانه های یکدیگر دایره ای بزرگ تشکیل داده بودند و بر سینه می زدند . فریاد " علمدار عباسه ! این تشنه لب عباسه ! " در فضا طنین انداخته بود  . سرها پایین و بالا می آمد و دستها به هوا بر می خواست  و محکم تر از قبل بر سینه کوبیده می شد . گویی اشک از چشمان همه جاری بود . زن خودش را به عباس رساند . پاشو . عباس توی اتاق تاریک نشسته بود و بی صدا اشک می ریخت . " مادر راحتم ، بزار می خوام تنها باشم "  " پاشو مادر این بچه اینقدر سراغت رو گرفته که کلافم کرده " پسرک یک باره خودش را جلوی پای عباس رساند : " مگه نمی خوای بیای پایین ، همه منتظرند آخه مگه من چیز زیادی ازت می خوام فقط یکبار یکبار برام روضه ابوالفضل رو بخون قول می دم دیگه اذیتت نکنم دیگه . عباس میان حرف های پسرک که پرچانگی می کرد گفت : آخه رضا جون امشب حالم خوب نیست ، باشه یه شب دیگه هنوز تا تاسوعا و عاشورا چند روز دیگه باقی مانده . پسرک ناامید سر چرخاند و به پیر زن نگاه کرد و عباس آن ها را در سکوت بدرقه کرد . با صدای در اتاق عباس سرش را میان دستانش گرفت .

   شهر چند ماهی بود که در زیر دود سیاه و غلیظ خفقان گرفته بود هر چند دشمن از شهر فرار کرده بودند اما عده ای توی شهر بودند و برای آنها نقشه کشیده بود . مردم بی پناه در میان نخلستان ها آواره بودند . حسین وضو می گرفت و عباس میان نخلها نشسته بود و یس را تلاوت می کرد .

جاده ماهشهر آبادان بسته شده بود و آنها در تیررس دشمن بودند . دیگر از مهمات خبری نبود . یعنی از هیچ کس خبری نبود . بچه های گردان اغلبشان شهید شده بود یا توی شهر پراکنده بودند و زنان و بچه های سگردان را به اردوگاه می رساندند گاهگاهی صدای شلیک گلوله هایی به گوش می رسید . آب دیگر ته کشیده بود . قمقمه هم خالی از آب شده بود ، تشنگی رمق را از حسین و عباس گرفته بود . خیلی سخت بود . اروند کنارشان ، اما لب نمی زدند یعنی نمی شد روغنی سیاه سطح آب را فرا گرفته بود و تعفن جنازه های عراقی ها هم به آن اضافه شده بود . حسین سلام نمازش را که داد کنار عباس نشست داداش پاشو دیگه باید بریم این جا کاری برای ما وجود نداره تو ی شهر به کمک ما بیشتر احتیاج دارند . عباس قرآن جیبی کوچکش را بست و نگاهی توی چشمان برادر کوچکش کرد . داداش من داداش خوبم تا شب باید این جا بمانیم . شناسایی بخش دیگه ای از این منطقه هم بر عهده منه . اگه خسته شدی تو برو ، من هم خودم را در اولین فرصت به تو می رسونم . نه داداش چی فکر کردی مگه مادر من رو به تو و تو رو به خدا نسپرده ، تازه من کنارت می مونم این طوری خیالم راحت تره . عباس بلند شد . خودش را به تانک خالی آب رساند که در گرمای سوزان جنوب انگار داشت ذوب می شد . بوی سوختن شهر که تا چند ساعت قبل مشام را می آزرد هنوز بینی اش را می سوزاند . آهی کشید ، صدایی از پشت نخل ها به گوشش رسید . به سرعت تفنگش را برداشت ، گلنگدگ  را کشید ، اسلحه اش مسلح بود . حسین خودش را به او رسانده بود و صدای مسلسلی که به یکباره پیاپی شلیک می کرد . عباس حسین را می کشید و از تیر رس آن ها دور می کرد . لحظه ای بعد صدای عباس بود که فریاد می کرد حسین بخواب بخواب روی زمین حسین سینه خیز به جلو می رفت تا خودش را به سنگری که همان نزدیک با کیسه های شن روی هم پیچیده بودند برساند . حسین فریاد می زد : لعنتی برو چرا دنبالم می آی مگه نباید منطقه رو شناسایی کنی این هم شناسایی برو باید اطلاع بدی که این ور امن نیست . این ور اروند عراقی هست . شهر هنوز پاکسازس نشده این طرف مرز پر ددشمن .

عباس بلندتر از حسین فریاد می زد تو چه کاره ای بر گرد عقب . گفتم :  برگرد تو توی اون سنگر کاری نداری . عباس توی اون سنگر گلی مهماته . من از اون ها استفاده می کنم تا سرشون رو گرم کنم . اینجوری تو هم عقب میری . نه بچه کلّه شقی نکن کار تو نیست صدای حسین دیگر به گوش عباس نمی رسید . چند دقیقه ای بود که دیگر عباس ، حسین را هم نمی دید . چون کنار سنگر خودش را پنهان کرده بود . حالا دیگر صدای سربازان عراقی به وضوح به گوش می رسید . عباس صدای قلبش را که در سینه اشبه شدت می زد را می شنید . حسین دور شده بود و او دیگر برادرش را نمی دید . اسلحه اش را ممی دید که تنها یک فشنگ دارد . چقدر زجر آور است گرما بیداد می کرد . گرچه خورشید آسمان خرمشهر کم کم داشت به خون می نشست . لحظه ای سرش را به دیوار فرو ریخته ای که در همان  نزدیکی حسین بود تکیه داد . تشنگی لبان ترک خورده اش را زخم کرده بود و خون از لبانش کشاله کرده بود . حسین جان آخه بچه این چه کاریه . دیگر سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدای عراقی ها هم خفه شده بود . عباس آرام و بی صدا می خواست خودش را به حسین برساند . صدای حسین به گوشش رسید . عباس اون جایی چرا نرفتی مگه نگفتم برو . عباس آهسته تر گفت بیا . گفتم سینه خیز بیا اینور پیش من . حسین آرام خودش را روی زمین می کشید . تفنگ توی دستش بود و چندین خشاب هم روی شانه اش انداخته بود . با هیجان خودش را می خواست به عباس برساند . داداش نگاه کن کارمون در آمد .

صدای تفنگی که داشت مسلح می شد همه فضا را پر کرد . سرباز عراقی روی سر حسین ایستاده بود و به عربی به او خطاب می کرد بلند شو ، بلند شو . حسین ایستاد . تفنگ از میان دستانش رهاشد . سرباز با قنداقه تفنگ توی شقیقه اش کوبید . حسین افتاد روی زمین . عباس می دید و صدایی از او در نمی آمد . عرق همه پهنای صورتش را فرا گرفته بود . دوربین توی کوله اش را با دستانش فشرد . خدایا چه کار کنم . عباس برو عباس برو برو به جای امن . صلاح نیست این جا باشی . منو بزن . زود باش لعنتی ، عباس مانده بود چهره مادر را می دید که آن روز حسین را به او سپرده بود که دوباره داد می زد لعنتیمن را بزن . نباید به دست این ها اسیر بشم . عباس با خودش حرف می زد . ساکت و بی صدا . معنای برادر چیه . معنای حسین چیه . بی حسین برم که چی ؟ بی تو چطوری ؟ خدای من . به همین راحتی بکشمت . خواست بگرید اما اشک هاش در وجودش لانه کرده بود . نتوانست ! اشکهایش هم مثل گلویش خشک بود . حسین آرزویش بود ، و جوانی خودش . بزن بزن عباس . عباس تفنگش را مسلح کرد . همان یک فشنگ ، حسین را نشانه رفت . از پشت دیوار گچی که فرو ریخته بود و بوی جنازه از آن جا بلند شده بود . سرباز عراقی که فارسی بلد نبود و منگ این طرف و آن طرف را نگاه می کرد . سربازان دیگر به او پیوستند . لحظه ای بعد حسین با دستانی رو سرش میان سربازان به آن طرف خاکریز می رفتند و حسین مدام پشت سرش را نگاه می کرد و ملتمسانه عباس را نگاه می کرد . عباس با چفیه اش عرقش را خشک کرد ، اسلحه مسلح بود . همان یک فشنگ و همان لحظه بنگ . و دیگر هیچ نفهمید . بیهوش نقش زمین شد .

   پسرک کنار عباس نشست. بابا بگو دیگه ، فردا شب تاسوعاست . روضه ابوالفضل رو می خونی . عباس سرفه می کرد و گلویش به شدت درد می کرد . معلوم نیست . شاید . پسرک ناامید جلوی در ایستاد . باشه مگه نگفتی پسر خوبی باش . من که پسر خوبی بودم و عزیز هم از من راضیه . عباس پسرک را نگاه کرد . دستانش را باز کرد . لحظه ای بعد پسرک میان آغوش او سرش را روی شانه های پهنش گذاشته بود . عباس زمزمه می کرد . حسین کوچوی من ، من که گفتم بابا حالش خوب نیست . من دیگه نمی تونم روضه ابوالفضل بخونم . زن در را باز کرد . نوری شدید خودش را از لای در اتاق به تو انداخت . عباس پاشو . مادر حسین هم گرسنه است باید شام بخوری ، فردا خیلی کار داری فردا شب روضه ابوالفضل با تو ! عباس از این خنده اش گرفته بود . سالها بود این طور نخندیده بود .

   بوی اسپند همه فضا را پر کرده بود و صدای روضه ابوالفضل عباس همه فضا را پر کرده بود . حسین هم کنارش ایستاده بود و همراه او تکرار می کرد . سرخه میان روضه انگار روضه را چندین برابر دلنشین کرده بود . هیأت همه اشک و آه بود . زن روی ایوان صورتش را محکم گرفته بود و اشک می ریخت . نسیم ملایمی وزیدن گرفت . نامه از روی میز به روی زمین  افتاد .

آدرس گیرنده : خرمشهر ، خیابان شهید حسین احمدی و مهر صلیب سرخ روی آن خودنمایی می کرد . حسین زنده است ! اسیر است !