ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

تا ابتدای جاده راهی نمانده است

در سراشیبی تپه میان مه غلیظی می دوم . پاهایم در خاک چسبنده و لزج فرو می روند . هوای مرطوب و خنکی که از روی کشتزارهای خیس و باران خورده برمی خیزد ، تنم را مور مور می کند . در دامنه ی تپه روی سنگ ناهمواری می نشینم . به افق نگاه می کنم . سرخی غروب زیر ابرهای تیره پنهان می شود . نگاهم از افق پایین می خزد. روی راه باریک مالرو ثابت می ماند . انگار منتظرم که برگردد . گفت تا اول جاده می رسانمت . اینجا که نگه داشت ، فکر کردم جای دنج و خوبی است برای حرف زدن ، برای واکندن سنگ هایمان از هم . هنوز کاملا پیاده نشده بودم که گاز را گرفت . دور زد و درمیان گرد و خاکی که از زیر لاستیک عقب موتور برخاست محو شد .

از پشت تپه دختری سرک می کشد . موهای کرنلی اش رنگ شب است . عینکم را روی بینی جا به جا می کنم. او را می بینم روبروی آیینه ایستاده . تی شرت سفید استریج پوشیده با دامن فن کوتاه . انگشت اشاره اش را تکان می دهد : خانم زهره خانم آیا حاضری زن این بابای یک لاقبا بشوی . و تمام عمرت نان خالی را با عشق مزه مزه کنی .؟ حاضری .؟

- ببین عزیزم اصل تفاهمه . اون گفت که دوست نداره زنش بیرون از خونه کار کنه که منم به کارهای هنری بیشترعلاقه دارم . گفت که به رو راستی و صداقت و وفاداری و چمی دونم همه صفت های خوب دنیا اهمیت می ده که منم می دم .

- بهش نگفتی که سفرروخیلی دوست داری . که از مردهای بی حال و بددل و بد اخلاق بیزاری ؟

- اگه مادرم زنده بود .......

با ریزش چند سنگ ریزه متوجه کَرَکی می شوم که آن بالاها زمین را می پالد . جفتش کمی آن طرفتر او را می پاید . همین طور که به سمفونی ( بدبده) ی کَرَک هاگوش می کنم زهره را می بینم کنار مرد پشت ویترین فروشگاهی ایستاده است. می پرسد: اون کفش آبی جلو بازچطوره .؟ مرد می گوید: همون که فقط دوتا بنده داره.؟یا اون که گوشی به دستشه ،کت وشلوار سُرمه ای پوشیده ،‌ داره ادای آرتیست ها رو در میاره . ؟

از فروشگاه بیرون می آیند . بین راه هیچ حرفی نمی زنند . زهره کلید را که داخل قفل در           می چرخاند . مرد با قدم های بلند و بدون خداحافظی دور می شود . زهره کفش ها را به دیوار می کوبد : دیونة عوضی من چشم چرونم یا تو که آمار دقیق همة رابطه های پنهون و آشکار منطقه تون رو داری .؟

کَرَک ها رفته اند . نگاه من روی راه باریک مالرو مانده است. از دور تراکتوری که تریلی را یدک        می کشد می آید. روی دیواره ی سبز رنگ تریلی نوشته « رب چین چین ». از صدای موتور تراکتور پیداست که برای گذشتن از سربالایی چه رنجی می کشد. تریلی روی سرازیری که می رسد سرعت        می گیرد. راننده ناشیانه بیرون می پرد. لاستیک های عقب تراکتور یک باره از زمین کنده می شوند. تریلی گاهی به راست گاهی به چپ یک طرفه می شود. تراکتورمثل توپ می غلتد. صدای برخورد تریلی باتراکتورمیان دشت می پیچد.

زهره چشم دوخته به در . اولین باری است که خانوادة مرد او و خانواده اش را دعوت کرده اند . از دختری که کنارش نشسته می پرسد : داداشت کجا رفته .؟

دختر می گوید : داره زاغ سیاه تو رو چوب می زنه .!!

- جداً ، چرا نمی یاد تو .؟

- دنبال بهونه می گرده . به قول زن اولش سادیسم داره .

صدای سیلی و گریه می آید . مرد داد می زند : چرا گفتی ،‌ چرا فضولی کردی .؟

زهره اشک هایش را پاک می کند : کی بود که از روراستی و صداقت حرف می زد .؟

در پناه بوته ی گَوَنی نشسته ام . یک گوجه فرنگی غلتان از جلوی پایم می گذرد . چند مرد به کمک رانندة تراکتور آمده اند .

در گرگ و میش غروب راننده گوجه فرنگی های سالم را داخل تریلی می ریزد .

زهره کز کرده گوشة اتاق . نامادریش می گوید : چرا قنبرک زدی دختر .؟ به تپل پورت که نمی برنت چشم به هم بزنی اونجا هم وصل به شهر می شه . شادی می گوید : پترزبورگ مامان . نامادری ادامه          می دهد : همون که دخترم گفت :‌ حالا پاشو ، این سیاهه رویه جایی بذار گم نشه . یه دستی هم به سرو صورتت بکش . مثلاً فرداشب ،‌ شب عروسیتِ .

وحشت از تاریکی ، از اشباح سرگردان از جانوران خزنده به سراغم می آید . سیاهی چادرم باعث استتارم در تاریکی می شود . بلند می شوم . راننده تراکتور رفته است . خون گوجه فرنگی های له شده از کنار راه تا روی دشت پاشیده است .

زهره ازبین میله های حفاظ پنجره نگاه می کند به آدم هایی که گاه به گاه می گذرند ، به         مرغابی هایی که در سایه درختان نارون آب کاریز را گل آلود می کنند. به انتهای دشت ، به ابرهایی که روی بینالود نشسته اند .

از داخل بوته ی گون ( کلاوو ) یی بیرون می خزد . روی دوپا می ایستد . به دمش تکیه می دهد . اطراف را می پاید . مرا که می بیند جست و خیز کنان می گریزد .

زهره سر سفره یک کاسه آش نذری می گذارد . مرد کاسه را پرت می کند . رشته ها و تکه های کوچک سبزی می چسبند به دیوار . نخودها و لوبیاها می پاشند روی فرش . مرد می خندد : دوست ندارم پای همسایه ها به اینجا باز بشه .

دو لکة زرد رنگ از دور دیده می شود . پیکانی می گذرد . نگاهم را می دوانم ته راه ، باز دو لکة زرد دیگر از آن دورها می آیند و می روند طرف جاده .

زهره می گوید : تمام بدنم درد می کنه . دست هام رو ببین یه جای سالم ندارن . مرد ابروهایش را در هم می کشد : وظیفه ته ،‌ زن گرفتم برای چی . ننم بیاد این گاو و این چند تا بره رو جمع کنه .؟

-قرارمون این نبود . اگه بحث کاره ، می تونم با آموزش و پرورش قرارداد ببندم . توی همین رستا تدریس می کنم .

-چه غلط ها ،‌ کاردانی دانشگاه آزادت رو به رخم می کشی . روز اول گفتم که دوست ندارم زنم بیرون از خونه کار کنه .

-خیلی چیزها رو هم نگفتی .

-حالا جواب منو می دی .؟ تقصیر تو نیست .  همة زن ها پر رو شدن . پاشو برو خونة بابات ، تا بیام تکلیفت رو روشن کنم . بلند شو ، خودم تا اول جاده می رسونمت .

پاهایم می لرزد. اشک هایم می چکد روی خاک. حس می کنم اگر نیاید از ترس و تنهایی خواهم  مرد . زهره جاده را نشانم می دهد. می گوید :‌ دنبالم بیا ،‌ نترس تنها نیستی.

به روبرو نگاه می کنم . مه رقیق شده آنقدر که جاده را به وضوح می بینم . از راه باریک مالرو فاصله می گیرم . به لکة زردی که نزدیک می شود توجه نمی کنم . می رسم به مزرعة ذرت . ذرت ها بلندند از قد من هم بلندتر . نور ماه مسیرم را روشن می کند . به پشت سر نگاه نمی کنم ، تند تند قدم برمی دارم . باد ساقه های ذرت را تکان می دهد . گاهی پاهایم توی گِل فرو می روند . بیگانه ای نامم را فریاد می زند ، به سرعت قدم هایم می افزایم . تا ابتدای جاده راهی نمانده است .

 

 

 

فرش زندگی

پشت به میز مطالعه اش نشسته بود. جزوه های دانشگاهی اش را مرتب کرد و یکی از جزوه ها را باز نمود.

به نظر میرسید مطالعه می کند، اما استرس داشت ، روی صندلی جابجا شد. چندین بار، شروع به خواندن صفحه اول جزوه اش کرد

صدای حرف زدن پدر و مادرش را از پشت در شنید.

پدر گفت : خانم خدا را شکر ، اگه این وام 30 میلیونی جور نمی شد ما که نمی تونستیم جهیزیه نرگس جان را تهیه کنیم.

مادرش گفت : حق باشماست ،

ان شاء الله فردا هم چیدمان آپارتمان نقلی نرگس رو کامل می کنیم و پس فردا پس از مراسم با میهمان ها بر می گردیم خونه ی  نرگس جان.

از خدا می خوام این جوونها خوشبخت بشن و شاد زندگی کنند ، اون وقت خستگی ما هم از تن مون بیرون میره.

نرگس با شنیدن صحبت های پدر و مادرش خوشحال شد.

 حس خوشحالی همراه با استرس به او اجازه نمی داد تمرکزکامل روی مطالعه اش داشته باشه، اما انگیزه اش قوی بود. آخرین امتحان دوره ی کارشناسی رو پاس می کرد0

او صبح زودتر از بقیه ی اعضای خانواده بیدار شد. مثل همیشه با عجله و بدون صبحانه خوردن، از خونه بیرون آمد و به دانشگاه رفت.

ترس و استرس امتحان تمام شده بود. یکی از دوستانش پرسید نرگس امتحان چطور بود. نرگس جواب داد : عالی...!!!

روز خوبی برای نرگس شروع شده بود. از دوستانش خداحافظی کرد و به خانه برگشت. مادربزرگ آمده بود. چقدر از دیدن چهره ی همیشه آرام مادربزرگ خوشحال شد. خود را در آغوش مادربزرگ انداخت.

مادر از آشپرخانه نرگس را صدازد ، دخترجان زودباش الان برادرت علی از مدرسه برمی گردد تا همگی بریم چیدمان آپارتمان شما را کامل کنیم.

علی از مدرسه آمد و همگی با آژانسی که صدای بوقش شنیده می شد راهی شدند.

نرگس در آپارتمان را باز کرد و کنار ایستاد تا مادربزرگ وارد شود. مادربزرگ با دست راست عصایش را گرفته بود و با دست چپ صورت نرگس را به صورت خود نزدیک کرد و او را بوسید. گفت: مبارک باشه دخترم.....

 

وارد آپارتمان شدند. مادر به طرف آشپزخانه رفت . مادر بزرگ روی مبل نشست.
از چند روز پیش پدر و مادر چیدمان کلی را انجام داده بودند و برای امروز کارهای ظریف باید انجام می شد.
علی شروع به دویدن از این اتاق به اتاق دیگر کرد.
او با شیطنت هایش، دوست داشت شیرین کاری کند و موجب خنده اطرافیانش شود. نرگس نگران او بود.

و مرتب می گفت علی مواظب باش.... ، به گلدان دست نزن...، آرام راه برو.... ، ندو...، اما علی نه به حرف مادرش و نه به حرف نرگس توجهی نداشت ، از طرفی مادربزرگش هم هوای او را داشت ، نوه ام را اذیت نکنید، بذارین بچه ام از مدرسه اومده و خسته است راحت باشه.... .

نرگس در آشپزخانه به همراه مادرش کابینت ها را مرتب می کرد.

مادربزرگ دستهایش را زیر چانه اش گرفته و روی عصای چوبی اش تکیه داده بود. به علی گفت: نوه گلم درس و مشق نداری؟... علی جواب داد: چرا مادربزرگ....

علی کیف مدرسه اش را با خود آورده بود ،دفتر و کتاب اش را درآورد. شروع به نوشتن کرد.

ناگهان علی فریاد زد نرگس ببخشید ، نفهمیدم چرا این جوهر روی فرش ریخت. نرگس به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده...!
 قسمت سفیدرنگ قالی جوهری شده بود. نرگس گفت: خدای من.... چیکار کردی ...!
عصبانی بود...از فرط ناراحتی قطره اشکی از چشمش بیرون آمد.

اما علی می خندید. مادرش علی را دعوا کرد، که این چه کاری بود کردی...!

علی گفت مامان به خدا تقصیر من نبود، الان پاکش می کنم.

مادربزرگ ساکت به این اتفاقات نگاه می کرد.

علی فوراً به آشپزخانه دوید، با یک دستمال خیس برگشت حق با او بود با یکی، دوبارکشیدن دستمال اثری از جوهر نماند.

علی قاه قاه خندید و به نرگس گفت: دیدی اشک تو  درآوردم، این جوهر واقعی نیست، اسمش جوهر خنده است.

مادربزرگ نظاره گر این نمایش بچه گانه علی بود و ناراحتی نرگس را هم حس کرد. اورا صدا کرد و گفت: نرگس جان، حتی اگر جوهر واقعی هم بود، دخترم فدای سرت شما نباید ناراحت بشی.

این ماجرای شما منو یاد خاطره ای انداخت.

اگر دوست دارین برای تو و علی تعریف می کنم چون شنیدن این خاطره برای مامان تون تازگی نداره.

علی داد زد : آره مادبزرگ لطفا تعریف کن.

مادربزرگ عینکش را بالا برد و از زیر عینک به نرگس نگاه کرد و گفت: عروس خانم هر چیز نویی برای انسان عزیزِ اما نباید ناراحت بشی ، اتفاقی نیفتاده.
بچه ها ، در زمان ما ، بنا به دلایلی بزرگترها یا امکانات نداشتند و یا آگاهی نداشتند،وبه نیازهای مادی و معنوی بچه ها اهمیت چندانی نمی دادند اما در زمان شما اکثر خانواده ها بیشتر از نیاز بچه ها امکانات فراهم می کنند.

علی منتظر شنیدن خاطره مادر بزرگ بود. مادربزرگ پس کو خاطره ؟

مادربزرگ گفت : راست می گی ننه، ماجرای جوهری شدن فرش منو به 60 سال پیش برد، ماجرای جهیزیه ی خودم.

16 سال بیشتر نداشتم که با تصمیم پدرم نشستم سر سفره عقد، ماکه بچه بودیم هر چی پدر و مادرها برای ما تصمیم می گرفتند ما فقط چشم می گفتیم.

بچه ها پدر من آن زمان برای خودش برو بیایی داشت، من در یک خانه ویلایی زیبا بزرگ شدم ، دو تا در بزرگ چوبی داشت که یک در به یک کوچه باز می شد و در دیگر از آن سوی ساختمان به کوچه ی دیگری باز می شد. وسط حیاط حوض آبی رنگ بزرگی وجود داشت و به موازات آن دو باغچه زیبا قرار داشت.

از طلوع آفتاب همه بیدار می شدند، بروبیاها شروع می شد. پدرم چندین کارگاه قالی بافی را اداره می کرد. او را ارباب صدا می کردند.

کارگران نخ های قالی را در زیرزمین خانه مان انبار می کردند و یکسری کارگران دیگر آن نخ ها را به کارگاه ها می بردند.

علی گفت مادربزرگ پس وقتی نشستین سر سفره عقد، عروسیتون چی شد؟

مادربزرگ بعد از کمی مکث ، تنفس عمیقی کشید و ادمه داد :

بله بچه ها، برای من در سن 16 سالگی عقد و عروسی در ذهنم مثل خاله بازی و عروسک بازی بود.

از لباس سفید عروسی و پارچه های کادوئی و چند تکه طلائی که خانواده داماد برایم آورده بودند، همچون بچه ای که از اسباب بازیهاش لذت می برد ، لذت می بردم.

خلاصه همه مراسم ها پشت سرهم و به سرعت برگزار شد و جهیزیه من هم به خانه ی پدرشوهرم فرستاده شد.

آن زمان اکثر خانواده ها از هر قشری برای عروس و داماد فقط یک اتاق مجزا اختصاص می دادند. افراد معدودی بودند که از اول خانه ی مستقل داشته باشند.

اتاق من هم در طبقه دوم خانهی پدرشوهرم قرار داشت.

خانه ی آنها کوچکتر از خانه ی پدری ام بود اما مثل همه ی خانه های ویلایی قدیم خیلی با صفا بود. از پله های درون حیاط که بالا می آمدی یک ایوان کوچکی قرار داشت که در اتاق من به آن ایوان باز می شد.

بچه ها ما مثل شما در خرید و یا چیدمان وسایل زندگی خودمان ، حضور نداشتیم. و بزرگترها برای ما تصمیم می گرفتند ، خودشون می بریدند خودشون می دوختند.

بالاخره شب عروسی فرا رسید، تا آن لحظه من خودم اتاق مان را ندیده بودم.

پس از برگزاری مراسم ، وقتی در اتاق خودم قدم گذاشتم خیلی خوشحال بودم مادرم جهیزیه مختصر منو خیلی قشنگ چیده بود.

دو فرش لاکی رنگ با نقش و نگار بسیار زیبا ، کف اتاق را پوشانده بود، در انتهای اتاق صندوق خانه ای وجود داشت که رخت خوابها را با نظم آنجا چیده بودند، اتاق دارای دو طاقچه بود که 2 عدد چراغ نفتی و یک قرآن روی طاقچه ها گذاشته بودند.

بدین ترتیب با جهیزیه مختصری که پدرم برایم تهیه کرده بود زندگی مشترکمان را شروع کردیم.

10 روز از شب عروسی من گذشت. همه چیز برایم نو و خوشحال کننده بود.

روز یازدهم صبح خیلی زود صدایی منو بیدار کرد. پدرشوهرم پشت در بود و ما را صدا می کرد، من زودتر بیدار شدم در را باز کردم، پدرشوهرم گفت دخترم چادر سرکن و چیزی نگفت از پله ها پایین رفت.

همسرم نیز بیدار شد. همراه پدر شوهرم، کارگر خانه ی پدرم که باهم از پله ها بالا آمدندرا شناختم.

پدر شوهرم به گوش همسرم چیزی گفت که من نشنیدم ، من خواب آلو و هاج و واج کناری ایستاده بودم. همسرم به کارگری که آمده بود کمک کرد و فرش های اتاق را جمع کردند و با گاری که آورده بودند فرشها را بردند.

بچه ها ، من آن موقع در سنی بودم که در اوج غرور جوانی قرار داشتم، غرورم شکسته شد از همسر و پدرشوهرم خجالت می کشیدم که چرا پدرم فرش های جهیزیه منو پس گرفت.

ضربان قلبم را بشدت حس می کردم، به دیوار تکیه دادم و بی اختیار گریستم.

اصلا علت بردن فرش ها را نمی دانستم.

آن لحظات سخت ، سرم را پایین گرفته بودم ، فقظ چشمان اشکبار خود را به پایین دوخته بودم.

نه مادرم نه پدرم ، قبلا هیچ کس به من چیزی نگفته بود و فرش هایی که به ظاهر جهیزیه من حساب می شدند فقط 10 روز در اتاق من پهن بودند.

آن روز سخت گذشت، من از اتاق بیرون نیامدم ، شرمگین از رفتار پدرم، دوست نداشتم هیچ کس را ببینم. بالاخره آخر هفته رسید و من مهمان خانه پدرم بودم.

جرات نداشتم از پدرم سوالی بکنم. پدرم مردی  پر تلاش، منضبط و سختگیر بود.
مادرم از نارحتی من خیلی ناراحت بود اما او هم در مقابل تصمیم پدرم اختیاری از خود نداشت. خدابیامرز مادرم گفت : دخترم ناراحت نباش، گویا پدرت بابت تسویه حساب و بدهی پدرشوهرت ، از قبل این قرار رو با هم گذاشته بودند که به صورت نمایشی و در ظاهر جهیزیه خالی از فرش نباشد و بعد از 10 روز فرشها را به پدرت برگردونند.

مادربزرگ نفس عمیقی کشید و جرعه ای از لیوان آب نوشید.

دوباره کمی مکث کرد و ادامه داد :

بله بچه ها پدر من و پدرشوهرم بدون توجه به نیاز من ، با هم معامله کرده بودند. بچه ها هرچندغرور من شکسته بود و خیلی ناراحت بودم، اما با گذشت زمان زخم دلم التیام یافت.

همسرم بعد از مدتی فرش خرید، ما زندگی خوبی داشتیم، صاحب فرزندانی شدیم و همهی کاستی های زندگی مان به مرور حل می شد.

من فهمیدم فرش و جهیزیه همه بهانه ایست تا دوجوان دست در دست هم با عشق و محبت زندگی مشترکشان را شروع کنند.

حالا نرگس جان درسته این شوخی برادرت اصلا کار خوبی نبود، اما شما هم ناراحت نشو، گریه برای عروس خانوما شگون نداره ، پاشو خواهر و برادر همدیگر رو بغل کنید و علی مثل همیشه صدای خنده هاش بلند بود....

مادر نرگس از آشپزخونه با ظرف شیرینی آمد و گفت آره مادرجان...............

 

 

 

وقتی بنزین تمام کردم

با وانتی که بوی کهنگی می داد و پیری از قواره اش می ریخت ، علی الطلوع زدیم به جاده ، دو نفری . تا قبل از گرم شدن هواو جوش آوردن ماشین به مقصدمان برسیم . به روستای آبا و اجدادیمان ، تا پس از صرف ناهار و کمی استراحت با سرد شدن هوا دوباره برگردیم شهر . کدخدا مرده بود. او به گردن من و خانواده ام خیلی حق داشت . بزرگ ده بود . مشکلات همه را به خوبی حل و فسق می کرد .خدا رحمتش کند.راستی راستی کدخدا بود نه برگ چغندر.کدخدا که بود هیچ ، وقتی محرم می شد به عشق امام حسین (ع) شبیه خوانی می کرد و به جای حر (علیه الرحمه) می خواند و گاهی هم شمر می شد . بد اخلاق و عصبانی . بد هیبت و ترسناک ، خدارحمتش کنه، خودش آدم خوبی بود ولی وقتی شمر می شد کسی مقابلش قرار نمی گرفت . جدی بود و شمیشرش رو چنان بلا و پایین می برد که انگار می خواست همون لحظه،صحرای کربلا رو جلوی چشم مستمعین و تماشاچی های شبیه بیاره ، خدا رحمت کرده که انشاءالله با حضرت حر(علیه الرحمه )همنشین بشه . خیلی مرد خوبی بود . اما سوادش کم بود و مردم بی سواد ده به خاطر کدخدا بودن و سن زیاد و ریش سفیدش ، عزت شو داشتند و تو کارهایی که برای آبادی ده انجام می داد ، همیشه همراه و هم قدمش بودند . عحب مرد با وفایی بود خدابیامرز . به همه خوش بین بود و همه ی مردم ده را دوست داشت . صدای خوبی داشت . اذان می گفت ، قرآن می خواند و شبیه خوانی می کرد .هر سال موقع محرم .

از شهر که خارج شدیم ناله های ماشین شروع شد و در اولین قدم اتوبان ، کف جاده کم آورد و سر پیچ درست سر پیچ ، درست وسط اتوبان پس زد و شروع کرد به دل دل زدن ، ریپل زد و سرفه کرد . حالا نزن کی بزن . جون کند تا به کنار اتوبان کشیدمش و من هم غرق در عرق خجالتِ خراب شدنِ ماشین ، عرق ریختم تا به کنار اتوبان بردمش .جون کند تا به کناراتوبان رسیدیم . ناله کرد تا رسید کنار جاده و درست بغل نرد های گارد ریل جاده ، ترپ ترپی کرد و با تکان های شدیدی خاموش شد . انگار عزرائیل داشت قبض روحش می کرد که اینجوری لقوه به هیکلش افتاده بود . خاموش شد و بی حرکت ماند . از هیچ کجایش صدا در نیامد که نیامد .عباس گفت :

- تازه اول صبحه .. داغ کرد ؟

- نه . ماشین خسته اس .مثل من ، مثل هر کس دیگه . زبون نداره بگه خسته س . اینجوری به ما می فهمونه حیونی . و گفت :

- ای بابا . هنوز آفتاب که سیخکی نتابیده ، تازه بیست کیلومتر نشده راه افتادیم .

- حالا که حیونی خاموش کرده .

- چرا وایستاد ؟ یعنی داغ کرده؟ جواب شو نداده از ماشین پیاده شدم . کاپوت ماشین رو زدم بالا و زل زدم به موتورش . نگاش کردم . موتور داغ بود و هرمی که بلند می شد با بوی بنزین و روغن سوخته زد تو دماغم که سرم رو برگردوندم به طرف اتوبان . بخار گرم روغن و بنزین که تموم شده دوباره به موتورش نگاه کردم . هنوز داغ بود و نمی شد بهش دست زد . همه جاش سیاه بود و غرق روغن ، جای تمیزی توش دیده نمی شد . به کاربراتش نگاه کردم ، سیمهای برقش رو وارسی کردم که روی موتور و باطری آویزان بود که چیزی دست گیرم نشد. کنارم ایستاد و زل زد به موتور ماشین و گفت :

- بنزین داره!؟

با تعجب نگاش کردم .

- آره ، همین دیروز ده لیتر بنزین زدمش . با تعحب گفت :

- ده لیتر !

-ها ، ده لیتر.

- ای بابا ، این ده لیتر که فقط از پمب بنزین تا خونه رو جواب می ده . تا اینجا هم که اومده شانسی بوده . خجالتت داده بابا.

متعجب نگاش کردم . بعید بود اونجوری نظر بده و طفلک راس  می گفت . مصرف بنزینش بالا بود . کاش قبل از فلکه بنزین زده بودم . فایده نداشت . ماشین خاموش بود . شاید هم جدی جدی بنزین نداشت و شاید هم عیبی پیدا کرده بود . با خودم گفتم :

-«علی االله ، استارت بزنم شاید ! خبر کرد .» بهش گفتم بیا و او هم مثل یه بره آروم افتاد دنبالم . رفتیم تا ته ماشین . بعد دو نفری سپر رو گرفتیم و زور زدیم - بالا پایین – چندبار ماشین رو تکوندیم . مثل درخت توت که تکون می دادیم و توت های رسیده ش می ریخت تو چادر شب ، ماشین صداهای مختلفی داد و از گوشه و کنار گلگیرا و کفش ، مثل توت خاک و گلِ خشک شده ریخت روی زمین . رفتم جلو و روی صندلی جابجا شدم و دست دراز کردم که استارت بزنم . .سویچ روی ماشین نبود !از روی شلوار جیب ها مو گشتم ، اونجا هم نبود . داد زدم :

- «سویچ نیس .. تو ورش داشتی» ؟.

- «خودت گفتی .هیچ وقت سویچ رو تو ماشن جانذار ، برا همین ورش داشتم.» کنار ماشین وایستاده بود . سویچ توی دستش تاب می خورد و به چپ و راست می رفت ، مثل برف پاکن تو روزهای بارونی . نگاش کردم . سویچ رو داد به من . هولکی از دستش قاپیدم و گذاشتمش روماشین و استازت زدم. ماشین نالید و موتورش صدای عجیبی کرد . دوباره زدم. ترپ ، ترپ کنان روشن شد و خاموش شد . هنوز وایستاده بود و نگام می کرد .

-«گفتم که... بنزین نداره. الکی دارین زور می زنیین.»

از ماشین پیاده شدم . پشتی صندلی رو دادم بالا . به طرف فرمون خم شد . یک چهار لیتری برداشتم و سیخ وایستادم کنار جاده و با عبور هر ماشینی داد زدم:

- «بنزین....بنزین ..»

آفتاب بالا اومده بود و کم کم داغی شو می فهمیدم . مثل میخ به سر و صورتم می خورد و فرو می رفت  و من ظرف بدست ، با هر ماشینی که از دور پیدا می شد بال بال می زدم . ظرف رو بالا و پایین می بردم و داد می زدم: «بنزین... بنزین ..» اما کسی محلمان نمی داد . شاید! اهمیت نداشت که یک نفر کنار جاده مونده . شاید عجله داشتن برای رفتن و رسیدن به مقصد و شاید! هم... .

کنارم ایستاده بود و حالا دونفری برای ماشین ها دست بلند می کردیم. در واقع بال می زدیم. ولی کو چشم بینا ..؟ اصلا ما رو می بینن؟ اصلا ما دیده می شیم؟ یک ساعت گذشت و ما هنوز کنار جاده بودیم . دو نفری و هی بال می زدیم :

-« بنزین... بنزین ...بنزین »

از دور ، ماشین سواری سفید رنگی به ما نزدیک شد . براش بال زدیم و چهار لیتری رو بالا و پایین بردیم. چند قدمی به طرف ماشین رفتیم . رفتن که نه دویدیم، او هم با عجله و شتاب طرف ما می آمد . سرعتش که کم شد به هم رسیدیم . شیشه ی سمت ما پایین بود . راننده ی ماشین داد زد:

-« چیکار ..می کنی پیرمرد؟»

- بنزین داری !؟

- چرا وسط جاده اومدین خطر ناکه

= بنزین ... بنزین داری؟

-بابا جان! اینجا که وایستادین...

- ما که وا نستادیم . ماشین بد قلقی کرد . لاکردار مثل اژدها بنزین می خوره . بنزین داری؟

- نه بابا ! بنزینم کجا بود . این ماشینا دیگه مث قدیم نیس ، باک شون صافی داره . سیستمش انجکتوریه ، با قدیمیا فرق داره.. نمی شه بنزین کشید .

- پس چرا وایستادی . خوشحالمون کردی ؟

-واستادم بگم که ..

-وایسادی بگی چی ؟

-واستادم بگم که.. اینجا ..

-اینجا چی ؟

-اینجا نباید واستین !

-برا چی ..؟

- براکه ممنوعه .. پشت سرت رو نگاه کن . برگشتم نگاه کردم . خشکم زد و برق از سرم پرید . تابلوی بزرگی پشت سرم بود . درشت نوشته شده بود ، « توقف مطلقا ممنوع.. سرتاسر اتوبان » تازه فهمیدم چرا کسی برای کمک وا نمیستاد .

آفتاب سیخکی می تابید و گرماش بیشتر شده بود و طاقتمان طاق . دور ماشین چرخیدم ، چندتا لگد به لاستیکاش زدم و چند تا فحش به خودم نثار کردم . بازهم کنارم ایستاده بود . ولی هیچی نگفتیم . نه من و نه او ، رفتن ماشین ها رو تماشا می کردیم که ماشین رفت . نه او حرفی می زد و نه من . از دور ماشینی پیدایش شد . نزدیک و نزدیکتر آمد . دیگر حوصله نداشتم دست بلند کنم . چهار لیتری هنوز دستم بود . ترسیدم دست بلند کنم و مثل ماشین اولی کنفم کنه. فقط نگاهش می کردم. یک وانت بود که به ما نزدیک می شد . صلانه صلانه ، کمرش زیر قشار بار خم شده بود و خستگی از قیافه ی ماشین و راننده اش  می ریخت . درست مثل ما، آروم نگه داشت . شیشه سمت شاگردش تا نصفه پایین بود . داد زد :

-بنزین تموم کردی؟ ذوق زده گفتم :

-آره.. و از ماشینش پیاده شد و مثل ما صندلی شو داد جلو . به حدی که به فرمونش چسبید و آونوقت یک چهار لیتری قرمزی رو بیرون کشید که توی دستش سنگینی می کرد. برق خوشحالی توی چشمش می درخشید. عباس پیش دستی کرد و دوید طرفش و چار لیتری رو گرفت و به سمت باک ماشین دوید . هاج و واج نگاش کردم . چه فرز و چالاک می نمود. راننده گفت:

-شاگرد زرنگی داری ها.

-نه پسرمه .. عباسه .

- ماشاءالله زرنگه

-آره طفلکی

با کمک هم بنزین ها رو خالی کردیم توی باک . پول بنزین رو دادم به راننده . به اکراه گرفت .دعاش کردم . قسمش دادم تا پول رو گرفت و گذاشت توی جیب پیرهنش و گفت :

-راننده خوب اونه که زاپاس داشته باشه.. و خداحافظی کرد و رفت به سمت ماشینش . به سختی حرکت کرد و دود اگزوش رو پاشوند توی هوا و یک راست رفت توی ریه های ما دو نفر . دلم ریخت و رنگم پریده بود که پسرم گفت:

-چیه بابا؟،چیزی شده؟ رنگت  مث میت شده.. ها

حرف راننده رو داشتم توی مغزم مرور می کردم که گفته بود: «راننده ی خوب اونه که زاپاس داشته باشه» . اسم زاپاس رو که شنیدم خشکم زد و برق ازم پریده بود. تازه یادم اومد که دیروز لاستیک زاپاسم رو داده بودم پنچرگیری و یادم رفته از پنچرگیری ورش دارم. خشکزده و بی حرکت بودم . عرق سردی رو یپیشونیم نشسته بود و سرم تیر کشید . بدنم کرخت شد . عباس تکونم     می داد که به خودم اومدم . بدنم داغ شد، سرد شد که عباس گفت:

-چیزی شده بابا؟

چند بار گفته بود و من فقط یک مرتبه شو فهمیده بودم .

-نه بابا..باید برگردیم.

-چرا؟

-لاستیک زاپاس  نداریم . نمی شه رفت . نمی شه راه دوری رفت . خوب شد یادم اومد .بر می گردیم ..

نشستم پشت رل ماشین . استارت زدم . چندین مرتبه . تا اینکه موتور با سر و صدا روشن شد . دود توی فضا پیچیده بود . حسابی سرفه کرد. نشست توی ماشین و حرکت کردیم. ماشین ناله می کرد و عباس سرفه . ماشین به ترپ ترپ افتاد. انگاری زلزله شده بود. توی ماشین عقب جلو می رفتیم تا بلاخره راه افتاد و اولین دوربرگردان دور زدیم به سمت شهر.

من بودم و پسرم عباس ، با وانتی که بوی کهنگی می داد و آفتابی که راست از وسط آسمون می تابید روی سرمون. ماشین چند بار سرفه کرد . انگار داشت بالا می آورد تااینکه نفسش راست شد. تو سینه ی بزرگراه  که افتادیم دیگه نمی نالید. صداش صاف شده بود. انگار از قفس تنگی فرار کرده، می پرید .دور ورداشته بود . سرعت تازه داشت می رسید به هشتاد . از ماشین بعید بود اینهمه سرعت . پسرم گفت :

- لامصب سرعتی داره ها... گفتم :

-آره .. یاد جوونیاش افتاده . گفت :

- «مگه ماشینت جوون بوده ! از موقعی که یادم میاد همینجوری بوده . داغون و زوار در رفته .. » ناراحت شدم . بهم برخورد ، عصبانی شدم و شرقی گذاشتم تو گوشش ..... زنم جیغ می کشید .. از خواب پریدم . توی رخت خواب نشسته بود . هاج و واج نگاش کردم . به من زل زده بود . منم نگاش کردم . یهو منفجر شد و داد زد:

- لنگ و لگد زدی هیچی نگفتم ..چرا تو گوشم زدی ؟ ..ای وای ..چرا.. دوشک خی. . ی .. س ه..؟ چه افتضاحی ... خجالت بکش ..جوونیت ... کم کشیدم... حالا دیگه چرا.....