ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

قفس طلایی

در حالیکه لباس راحتی پوشیده بود وموهای موج دار و بلندش روی شانه اش ریخته بود، کتاب به دست وارد اشپزخانه شد.

خوره هر چه زودتر خواندن کتاب به جانش افتاده بود. تنها ساعاتی از روز که می توانست بی درد سر مطالعه داشته باشد همین بعد از ظهر ها بود.

کتاب نسبتا پر قطر و جلد قهوه ای را روی میز ناهار خوری گذاشت و نگاهی به طرح جلد آن کرد.قایقی که قایقرانی تنها در رودخانه ای رو به افق پارو می زد.فضای مه الود و پر رمز و راز جلد کتاب حس غریبی به او می داد.بالای صفحه با خط درشتی نوشته بود((رازهایی در باره مردان که هر زنی باید بداند))

نفسش تندتر شد.برگشت و یک لیوان چای داغ و خوشرنگ برای خودش ریخت و روی میز کنار دستش گذاشت و روی صندلی نشست.

طوطی سفید هلندی داخل قفس زیبا وطلایی گوشه اشپزخانه جیغی کشید و چند مرتبه داخل قفس این طرف و ان طرف پرید و با این کار خودش را به یاد اورد.با اینکه درِ قفس همیشه باز بود،انگار ان لحظه قصد بیرون امدن نداشت.

زن نگاهی به طوطی انداخت و از روی بی میلی گفت:عروس خانم،خوشگل خانم،بیا...بیا بیرون.عروس هلندی ششدانگ حواسش به بانوی خانه بود.

زن بلافاصله لای کتاب را باز کرد وصفحات سخنان ناشر،یادداشت مترجم،مقدمه وچند صفحه دیگر را ورقزد تا به صفحه اول رسید. نگاهی به خطوط انداخت. انگار به گنج بی پایانی دست یافته بود.

با خود اندیشید:یعنی می توانم رنج سی سال ندانستن را جبران کنم...؟!

سطر اول بالای صفحه نوشته شده بود((اولین قدم_ با خود صادق باشید و اذعان کنید به راستی خوشحال نیستید))

زن چشمانش را بر هم نهاد و گفت:آه خدای من ...  درد کهنه ای از اعماق قلبش تیر کشید.چشمانش را باز کرد و نگاهی به خطوط وسط صفحه انداخت.((به خودتان عشق بورزید ...به بازی در نقش قربانی شدن خاتمه دهید. استحقاق شما به مراتب بیشتر از این هاست ... ))

اشک در چشمانش حلقه زد. بالای صفحه بعدی این جمله به چشم می خورد((همان زن قدرتمندی باشید که برای آن آفریده شده اید))

گیج و منگ بود حرف های کتاب حرف دلش بود. می خواست به خواندن ادامه دهداما صبر و تحملِ شروع تا پایان کتاب را نداشت.با نفس عمیقی حواسش را بیشتر جمع کرد و رشته ای از موهای مواج و بلندش را پشت گوشش زدو به تیتر درشت چند صفحه بعد خیره شد.

((شش اشتباه بزرگ که زنان در رابطه با مردان مرتکب می شوند))

زن اب دهانش را قورت داد و با دقت بیشتری به خواندن ادامه داد.

((1_آیا در حق همسرتان مادری می کنید و با او مانند یک بچه رفتار می کنید ...؟))

زن زیر لب گفت:آه، بله ...

((2_آیا خود و ارزش هایتان را زیر پا می گذارید و خود را در مقام دوم قرار می دهید ...؟))

زن با بی صبری نالید: بله...

((3_آیا عاشق قدرت های همسرتان می شوید ...؟))

زن مستاصل و بی حوصله بلندتر گفت:بله ...بله ...

((4_آیا استعدادها و تواناییهای خودتان را دست کم می گیرید وگاهی ان را مخفی می کنید ...؟))

زن ناخوداگاه از روی صندلی بلند و گفت: آه لعنتی، بله ... و دوباره ارام روی صندلی پشت میز اشپزخانه قرار گرفت.

((5_آیا همیشه از موضع ضعف برخورد می کنید ...؟))

زن عصبانی ترو بلندتر گفت: همیشه ...

((6 _آیا هنگام نیاز مطالبه هایتان،مانند دختر بچه ها رفتار می کنید ...؟))

زن دوباره ایستاد وبا عصبانیت به میز کوفت و گفت: بله ... بله ...بله ...

طوطی سفید هلندی جیغی کشید و با چنگالها و منقارش میله های عمودی قفس را چند تا چند تا رد کرد و چند بار داخل قفس این طرف و ان طرف پرید.

زن با عجله صفحه هایی را که برای رهایی از اشتباهات،راه حل داده بود ورق زد و به تیتر درشت دیگری رسید.

((تست_ده نشانه ی یک قربانی عشق ...به خودتان امتیاز دهید .))

زن ده سوال تست را با وسواس خاصی یکی یکی خواند و به خود امتیاز داد و امتیاز ها را جمع بست و نگاهی به نتیجه امتیاز های کتاب انداخت.

((100 تا 80 به شما تبریک می گوییم.شما از رابطه برابر با همسرتان برخوردار هستید.))

((79 تا  60 شما یک قربانی عشق با مشکل جدی نیستید .))

((59 تا 40 اخطار شما یک قربانی عشق هستید .))

((39 تا 0 اورژانس شما یک قربانی عشق هستید. به خود احترام نمی گذارید و اعتماد به نفس پایینی دارید.وقت ان رسیده که برخیزیدو مانند یک زن قوی باشید ...توصیه های کتاب را به کار ببندید و مشاوره بگیرید .

زن با حساسیتی خاص نگاهی به امتیازات خود انداخت وبا ناباوری زیر لب گفت:  8فقط8 .  از 100 امتیاز فقط 8 و بلافاصله نگاهی به سطر های اخر صفحه انداخت .0 تا 39 اورژانس ...

پلک هایش را روی هم نهاد .رعشه ای به ستون فقراتش افتاد و غم دلش را چلاند. نفس بلند و پر اندوهی بیرون داد و لای کتاب را بست .

پس از لحظه ای چشمانش را باز کرد، نگاهش به نوشته های پشت جلد افتاد .

((حتم دارم زمانی که نوشته های این کتاب را بخوانید،خواهید گفت ای کاش ده یا چهارده سال پیش این کتاب را مطالعه کرده بودم اما ناراحت نباشید شما می توانید ...

زن با حسرت زیر لب زمزمه کرد:ای کاش سی سال پیش این کتاب به دستم می رسید ...

پرنده هنوز در قفس بال بال می زد و با هر حرکت نا متعارف زن جیغی می کشید .

زن دست برد و جرعه ای از چای پر رنگ لیوان را که حال سردتر و تلخ تر شده بود، سر کشید و نگاهی به پرنده که هنوز از قفس بیرون نیامده بود انداخت.

مصمم ترلای کتاب را باز کرد و نا خوداگاه صفحات پایانی کتاب را ورق زد.چند صفحه مانده به اخربالای صفحه با تیتر درشتی نوشته شده بود ((در رودخانه زندگی هرازگاهی دست از پارو زدن بکشید، اگر دیدید قایق ایستاد، مطمئن باشیدهمسرتان سهم خودش را انجام نمی داده است. نگاهی به پشت سر بیاندازید ببینید همسفرتان پارو می زند یا مشغول دیدن مناظر اطراف است یا شاید به خواب عمیقی فرو رفته است .

زن نگاهی به انگشتان استخوانی و پوست چروکیده دستانش انداخت و احساس کرد چقدر خسته است. نا خود اگاه سرش را به عقب چرخاندو متوجه شد همسفرش سال هاست از قایق پیاده شده ...

طوطی هلندی از قفس بیرون امده بود و داشت با بال بال زدن اماده پرواز می شد


                                                                                   

 

 

جریمه

پیرزن، نگاهی به سکه ها انداخت، دستش را از پنجره داخل ماشین برد و با صدایی بلند گفت: «دِ... یعنی چی!؟ با اون ماشین بزرگ از این وَر شهر، می‌ریم اون ور، فقط صد تومن می‌گیرن! ... این تکه راه پونصد تومن؟»

راننده، کلافه و ناراحت میان اسکناس ها را جستجو کرد و روبه عقب گفت: «پول خرد دارین؟» پسر جوانی، کرایه‌اش را جلوی او گرفت. راننده از میان پول‌ها، سکه‌ای به پیرزن داد. پیرزن، سکه ی دویست تومانی را قاپید و گفت: «خیر ببینی جوون...»

راننده پایش را روی گاز فشرد و از کنارش دور شد. به آینه نگاه کرد، جسم نحیف پیرزن، لحظه به لحظه در عمق ترافیک  فرومی‌رفت.

پشت ماشین‌ها توقف کرد و به چراغ قرمز چشم دوخت. مسافرجوان، بی خداحافظی پیاده شد و از میان ماشین‌ها، به پیاده رو پناه برد.

نگاه راننده چرخید و روی کیف سیاه رنگی که بر صندلی خالی جا مانده بود خیره ماند! تندی پیاده شد و از میان ماشین‌ها به دنبال جوان دوید: «آقا پسر... آقا پسر...کیفتون... »

دستش را روی شانه‌اش گذاشت، کیف را طرفش گرفت و نفس زنان گفت: «کی... کیفتون...رو صندلی عقب افتاده بود.» جوان ابروهایش را بالا برد و خندید: «من! من کیف همراه ندارم ... به خاطر همین جور مشکلات...»

دست‌های راننده پایین افتاد. بوق پی در پی ماشین‌ها، بلند و بلندتر شد. پلیسی برگ جریمه را به دهان برف پاک کن گذاشت. به طرف ماشینش دوید. پلیس به او چشم دوخت، سری تکان داد: «از شما بعیده؛ شما که باید بهتر از همه مقررات رو بدونین...»

راننده برگ جریمه را، از دهان برف پاک کن بیرون کشید. خنده‌ای تلخ بر لبانش نشست. بوق ماشین‌ها بلندتر شده بود. کیف را روی داشبورد انداخت و آرام حرکت کرد.

زنی دست تکان داد: «فلکه ... فلکه ...»

تاکسی ایستاد؛ زن به پیاده رو اشاره کرد. هفت دختر و پسر قد و نیم قد جلو دویدند؛ خودشان را با زحمت عقب ماشین جا دادند و در را به زور بستند.

دنبال ترافیک سنگین؛ راه افتاد. پسر کوچک‌تر خودش را، زیر هیکل گوشت آلود برادرش جا به جا کرد و گفت: «آقا! نمی‌شه سریع‌تر برین؟ دارم ... خفه می‌شم!» از میان ماشین‌ها گذشت و نزدیک فلکه ایستاد.

در باز شد و همه بیرون ریختند. زن اسکناس را طرفش گرفت.

راننده به بچه‌ها نگاه کرد و گفت: «کرایه هشت نفر رو باید بدین... نه پنج نفر!؟» زن گوشه‌ی چشمی نازک کرد: «واه... مگه تاکسی چه قدر جا داره؟ .... خب اگه ما سوار نمی‌شدیم، پنج نفر دیگه سوار می‌شدن... » اسکناس را گرفت و روی داشبورد گذاشت، بی آن که چیز دیگری بگوید به راه افتاد.

***

کنار خیابان پارک کرده بود تا کمی استراحت کند. نگاهش، چندبار، از کیف سیاه به برگ جریمه و اسکناس‌های روی داشبورد چرخید. دست بر پیشانی‌اش گذاشت و به کیف چشم دوخت. چهره‌ی تک تک مسافران از نظرش گذشت؛ فکر می‌کرد که کیف کدام یک از آن ها بوده است!؟

پسری، در را باز کرد و با شتاب روی صندلی جلو، کنارش نشست. آدامسش را توی دهان چرخاند و از شیشه عقب ماشین مدام این طرف و آن طرف را پایید. ماشین گشت، آژیرزنان از خم خیابان بیرون آمد، از کنار تاکسی گذشت و دور شد.

پسر، یقه‌اش را بالا کشید: « .... دِهه... دِهه...  آقا را بیفت... برو تو کوچه پس کوچه‌ها!»

 راننده دست از پیشانی برداشت و به پسر چشم دوخت. شلوار جین سفید، کت قرمز و سری تراشیده!

آهسته گفت: «الان وقت استراحتمه... مسافر نمی برم؛ می‌خوام یه ساندویچ بخورم... »

پسر، آدامسش را توی دهان چرخاند؛ خنده‌ی موذیانه‌ای گوشه‌ی لبش نشست.

- «اِ ... اِهه ... مگه مسافرکش نیستی ها! بِت چند برابر پول می‌دم.»

 راننده سویچ را درآورد و سرش را تکان داد: « نخیر... پیاده شو آقا جون ... اصلا الآن کار دارم.» پسر دستی بر سر تراشیده‌اش کشید و به انتهای خیابان نگاه کرد؛ ماشین گشت در ازدحام ماشین‌ها، میان ترافیک مانده بود. کت قرمزش را درآورد و به دست گرفت: «پس با اجازه، آق رارنده می رم ... ساندویچ نوش جوووووونتون!» چشمکی زد، به سرعت پیاده شد و در خم خیابان از قاب نگاه مرد بیرون رفت.

راننده، آینه را تنظیم کرد. ماشین‌ها، از عمق آینه به طرفش می‌آمدند و پشت ترافیک می‌ماندند. دود غلیظ؛ بالاتر از ماشین ها و خانه‌ها، آسمان را خاکستری کرده بود.

به داشبورد، نگاه کرد. دلش لرزید! عرق سردی بر تنش نشست! جای کیف سیاه رنگ و اسکناس‌های روی داشبورد خالی بود!؟ نور قرمز چراغ ماشین گشت که آژیرزنان در ترافیک مانده بود، بر چهره‌اش پاشید! خواست در را باز کند، طرف ماشین گشت برود و چیزی بگوید؛ اما ماشین‌ها یکی یکی راه افتادند.

نفس عمیقی کشید و به برگ جریمه چشم دوخت؛ درآمد چند روز کار روی آن چشمک می‌زد!