ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ابوالحسن کجا موند؟

ظهر تابستان است، آفتابی داغ بر سر روستا می تابد، بتول آغا زیر سایه ی درخت نشسته و به جان لباس هایی افتاده که چرک و کثیف روی هم تلنبار شده. بتول آغا لباس ها را به داخل تشت مسی انداخته و چنگ می زند. آبی کثیف و تیره بداخل تشت دویده و کفها کم رنگ می شود. بتول آغا دوباره چنگ می زند،وقتی مطمئن می شود که لباس ها تمیز شده، لباس های شسته شده را اول در تشت آب مال می کند بعد در حوض آبکشی کرده و روی بند پهن می کند. صدای کلون در بلند می شود. بتول آغا می گوید: کیه؟ صدای آشنایی می گوید: منم!

بتول آغا دستش را با پارچه خشک می کند و در را باز می کند. ابوالحسن یک گونی دستش دارد که گوشه ی حیاط می گذارد. بتول آغا می گوید: کجایی بچه؟ باز رفتی پی بازی؟ دائی ات رو دیدی؟ بلاخره آق داداشم چی گفت؟ ابوالحسن در جواب مادر به اتاق دوید: تشنه ام نه نه ، خیلی راه آمدم.

 بتول آغا می گوید: چای دم کرده ام، صبر کن دستم را آب بکشم، یه کم آب بریز رو دستم.

 ابوالحسن با پارچ، آب روی دست مادر ریخت. ابوالحسن پرسید: ننه ، دختر خاله آفاق خونه نیست؟ مادر جواب داد: رفته خونه ی طلعت. مادر دوباره پرسید: نگفتی که آق داداشم چی گفت؟ ابوالحسن جواب داد: دائی گفت یک استخاره بکنید. سلمان مرد بدی نیست، سلمان برادر صفدره و فامیل دور صفوریها هم هست. بتول آغا پرسید: تو گونی چیه؟ ابوالحسن گفت: یه دبه روغن ، آرد ، شکر و تخم مرغه، دائی برای ما داده. بتول آغا گونی را بر داشته و می گوید: بریم تو خونه چای برات بیارم. بتول آغا استکان چای و قند و یک کلوچه ی محلی را توی سینی مقابل پسر ده ساله اش گذاشت و گفت: یه چای بخور، پسرم. بعد زیر لب انگار که با خودش حرف می زد گفت: آفاق بیست و پنج سالشه، تنها یادگار خواهرمه. پدر و مادر نداره. نمی دونم این درسته که زن سلمان بشه یا نه؟ ابوالحسن در حالی که قند را می جوید گفت: نه نه ، چرا من بابا ندارم؟ مادر گفت: چای ات را بخور ابوالحسن. بابای تو الان توی آسمونهاست. آن خدا بیامرز در جوانی بر اثر بیماری فوت کرد. بتول آغا آه کشید و روسری اش را روی سر مرتب کرد و گفت: سه پسر اولم فوت کردند و تنها تو برایم ماندی.

ساعتی بعد بتول آغا توی پستو مشغول جمع و جور بود. ابوالحسن بلند شد که بیرون برود که بتول آغا داد زد: ابوالحسن کجا می ری؟ ابوالحسن گیوه هایش را به پا کشید: خونه ی هاشم، می خوایم تیر کمون بازی کنیم. بتول آغا گوشزد کرد: مبادا برین باغ صفوریها؟ صفدر تهدید کرده که یه بار دیگه ببینه که شما می یان باغ و  میوه ها را می خورید، حسابتون را می رسه. ابوالحسن گیوه هایش را بست و گفت: نمی ریم. نه نه، .. زرد آلوهاش مال خودش!

ابوالحسن ، هاشم را کوچه ی پایینی پیدا کرد. آنها همسن و سال بودند. هاشم دستش یه تیر کمان بود. هاشم تیر و کمان را نشان داد و گفت: اینو امروز درست کردم. ابوالحسن گفت: ببینم؟ این بزرگتره. نیست؟ هاشم تیر کمان را بهش داد و گفت: امتحانش کن، عالیه! ابوالحسن یک بار امتحان کرد. بعد گفت: راست می گویی. خیلی خوبه! بیا بریم دنبال اصغر ، بعد بریم تا مکینه. هاشم غر زد: بریم مکینه چکار؟ مگر آب می خوایم؟ بریم دنبال اصغر .. آنها دوان دوان از کوچه باغها گذشتند و در مسیر خاکی دویدند تا به خانه ی اصغر رسیدند. بزودی هر سه در کوچه باغ های روستا راه افتادند. از جالیزهای خیار گذشتند. چشمشان به باغبانی خورد که داشت سفره ی ناهارش را جمع می کرد. آنها باز دویدند. بلاخره از دویدن خسته شدند، بر روی تپه ای کنار درختهای سبز نشستند. آن وقت بود که چشمشان به باغ صفوریها افتاد. باغ پر از درخت زرد آلو بود. زردآلوهای طلایی رسیده روی درخت چشمک می زد. هاشم گفت: بچه ها ، صفدر رفته خوابیده.. شرط می بندم که هیچ کسی توی باغ نیست. اصغر گفت: دلم می خواد این زرد آلوهای شیرین را بخورم، خیلی خوشمزه س. ابوالحسن گفت: نه نه ام گفته که سراغ زرد آلوها نریم که این دفعه صفدر رحم ندارد، بعد کمی فکر کرد و گفت: زرد آلو چه طعمی داره! من که بابا ندارم که برام بخره، اصغر گفت: من که بابا دارم، بابام هیچ وقت برام زرد آلو نمی خره. هاشم حرف آخر را زد: منم هوس زرد آلو کردم! هاشم بعد از این حرف کنار دیوار کاه گلی رفت و گفت: صفدر الان هفت پادشاه را به خواب دیده و تند از روی دیوار کاه گلی نیمه ی شکسته گذشت و بقیه هم بدنبالش. بچه ها به بالای درخت تنومند رفتند. ابوالحسن از شاخه ای گرفته و مدام بالاتر می رفت. اصغر روی شاخه ی پایینی نشسته بود. هاشم هم روی درخت زرد آلوی پهلویی رفته بود. درختها با مهربانی شاخه های پر برگشان را بر سر آنها افشان کرده بود. زرد آلوهای آبدار سرخ گون را می کندند و می خوردند و با هم شوخی می کردند. هوا گرم بود و پشه پر نمی زد. یه باره اصغر جیغ کرد: بچه ها صفدر داره می یاد! بیلش هم همراهشه! زود باشین، بپریم پایین. زمین ُپر کاهگله و طوری مان نمی شه! هر سه به پایین پریدند. صفدر جیغ زد: خوب گیرتان آوردم، صبر کنید که دستم به شما برسد. اصغر و هاشم گوششان به این حرفها نبود. به سرعت از دیوار شکسته گذشتند و تند تند یک کوره راه را دویدند. بلاخره از دویدن ایستادند و اصغر داد کشید: ابوالحسن کجا جا موندی؟ هاشم هم به راهی که آمده بودند نگاه کرد و چون جوابی نیامد به اصغر گفت: این پسره کجا موند؟ نکنه زیر دست صفدر مونده؟ بعد به هاشم گفت: برگردیم باغ صفوریها، زود باش و تند شروع به دویدن کرد. هاشم از عقبش به سرعت دوید. هر دو نفس زنان به باغ رسیدند. مدتی در سکوت به اطراف نگاه کردند اثری از صفدر نبود. وقتی مطمئن شدند کسی نیست، ابوالحسن را صدا زدند. ابوالحسن صدایش بلند شد: من اینجام، تروخدا بیاین کمک. هاشم از روی دیوار کاهگلی نیمه گذشت و همراه اصغر خودشان را به باغ رساندند. ابوالحسن خیلی بالاتر روی یک سنگ تیز افتاده بود و شلوارش پاره شده بود. دستها و پاهایش خونی شده بود، اصغر سعی کرد که بلندش کند اما نمی توانست. ابوالحسن نالید: نمی توانم تکان بخورم، ولم کنید. هاشم و اصغر از دو طرف شانه های ابوالحسن را گرفتند. بزحمت و نفس زنان او را تا کنار دیوار شکسته رساندند. از روی دیوار شکسته ردش کردند. بعد روی تپه ای نشستند. ابوالحسن دراز کشیده و ناله می کرد، نفس زنان نالید: برین کمک بیارین، دیگه نمی تونم بیام. هاشم و اصغر با هم بلند شدند و گفتند: منتظر باش.

ساعتی بعد چند نفر به سمت منزل بتول آغا می رفتند. بتول آغا صدای کلون در را شنید و در را باز کرد و از دیدن جماعتی که ابوالحسن را روی پتو گذاشته و حمل می کردند وحشت کرد.. بتول آغا توی سر خودش زد و جیغ کشید. آفاق چادر سر کرده بود. آفاق به سرعت پرده ی اتاق را کنار زد و ابوالحسن را روی پتو خواباند، شربت درست کرد.

آفاق به زحمت چند قاشق شربت به دهن ابوالحسن ریخت. ابوالحسن چهره درهم کشید: نمی خورم، آفاق. نه نه گفت: باید پی حکیم بفرستیم. بزودی حکیم رسید: حکیم مدتی پاهای ابوالحسن را معاینه کرد، بلاخره گفت: دست و پای بچه از چند جا شکسته، شکستگی درمان داره. اما این بچه وضع عمومی اش خیلی بده، فکر نمی کنم دیگه بتونه راه بره. حکیم گفت: دواهایی را که می دم براش تهیه کنید. فعلا حرکتش نمی دهید که براش خطر داره. فردا می فرستم شکسته بند بیاید.

بتول آغا بعد از رفتن حکیم گریه می کرد و دعا می خواند. آفاق که دید خاله اش روحیه اش را با حرفهای حکیم از دست داده، مراقبت از پسر خاله اش را به عهده گرفت. سبزی خرد کرد و آش درست کرد. دواهایی که طبیب داده بود را به پسر خاله اش داد. بعد تمام شب مراقب پسر خاله اش بود. ابوالحسن آن شب تب داشت و نخوابید و تا صبح دچار کابوس می شد. آفاق تمام شب بالای سر پسر خاله اش بیدار بود. بتول آغا تا دیر وقت شب نماز می خواند و دعا به درگاه خدا می کرد که ابوالحسن حالش بهتر شود. شب بعد ابوالحسن بهتر بود، آرام تر شده بود. مادر و آفاق هر دو امیدوارتر شده بودند. روز بعد شکسته بند آمد و دست و پای ابوالحسن را جا انداخت. پایش را بست. آن شب بتول آغا به آفاق گفت: اکبر آقا برادر صفدر تو را می خواد، یک خانه برات می خرد. دائی ات موافقه. نظر تو چیه؟ خاله جان؟ آفاق چشمهایش تر شد و گفت: به روح مادرم قسم که اگر تا آخر عمر هم مجرد بمونم محاله که زن برادر صفدر بشم. همین صفدر این بلا را سر پسرت آورده. برین به آنها بگین که محاله که زن آنها بشم، غیر ممکنه خاله جون.

بتول آغا ، صورت آفاق را بوسید و گفت: الحق که دختر خواهرمی. خدا خیرت بده آفاق. این چند وقت خیلی کمک کردی. اگر تو را نداشتم چه می کردم؟

 ابوالحسن روز بعد هم حالش خوب بود. اما شب ناگهان حالش بد شد و آن شب ابوالحسن به شکل ناگهانی فوت کرد. روز بعد خبر فوت ابوالحسن توی همه ی روستا پیچید. هاشم برای اصغر تعریف کرد که صفدر انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، صفدر به یکی گفته که اولا من کاری به بچه ها نداشته ام! دوما من امر ارباب را اطاعت می کنم، نمک خورده ی خانه ی اربابم. تقصیر من چیه؟ اصغر گفت: این صفدر یه بی شرفیه! لنگه اش خودشه!

 روز بعد دائی از شهر به روستا آمده بود. همان وقت بود که دائی گفت که خدا کند چشمم به این مرتیکه ، صفدر نخورد که می ترسم خون جلو چشمم را بگیرد و خونش را بریزم.

آن روز مقابل منزل صفوریها جماعتی روستایی جمع شده بودند. همه سنگ بدست داشتند. دستهایشان مشت بود. آقا از خانه بیرون آمد به جماعت نگاه کرد و گفت: چیه؟ چرا زل زدین به من؟ آدم ندیدین؟ دستهای روستایی ها ُشل شد. هیچ کس سنگی نزد. آقا سوار درشکه شد و درشکه راه افتاد. یکی از افرادی که سنگ بدست داشت هاشم بود. هاشم سنگ را پشت درشکه پرت کرد. سنگ به درشکه نخورد. اصغر گفت: شانس آوردی که ارباب ندید و گرنه پوستت را می کند. توی کالسکه، ارباب پرسید: ُاهوی سورچی این جماعت چرا آمده بودند؟ سورچی گفت: ارباب. مثل اینکه یه بچه ُمرده. اشتباه نکنم بالای درخت زرد آلو بوده که صفدر با بیل رسیده، از بالای درخت افتاده.

ارباب گفت: ُ مرده که ُمرده. من چه کار کنم؟  

 بتول آغا سر قبر تنها پسرش جیغ می زد و موی سرش را می کند. آفاق می گریست. جماعت همه ماتمزده بودند. سلمان پنهانی از پشت تخته سنگی آفاق را نگاه می کرد. آفاق اما نمی دانست. دائی با شنیدن اسم صفدر تف کرد و گفت: مرتیکه ی نا لوطی بی غیرت و اضافه کرد: داشتم خواهر زاده ام را بدبخت می کردم خوب شد فهمیدیم. هاشم و اصغر گریه می کردند. بتول آغا سرش را روی شانه ی آفاق گذاشت و گریه کرد و جیغ می زد: دیدی آفاق بدبخت شدم؟ برم به کی شکایت کنم؟ برای چند دانه زرد آلو ، پسرکم را ُکشتن، درد دلم رو به که بگم؟ شب داشت از راه می رسید و هوا هر لحظه تاریک تر می شد. کم کم تاریکی بر سر شهر دامن گسترد و جماعتِ گریان در مه ای مبهم گم شدند.

 

زخمی

اصغر درد آلوده نالید :« بهت می گم برو ، من دیگه کارم تمومه » محمد که نفس نفس میزد، به زحمت لبخندی زد و گفت :

-« به همین خیال باش ، فکر کردی به همین راحتی می ذارم بری بهشت » چشمهای اصغر نمی دید ، ترکشی سخت و داغ آنها را درانده بود ، پاها و شکمش  هم از رقص ترکشها بی نصب نمانده بود ، درد مثل پیچکی در تمام وجودش رخنه کرده بود و تمام وجودش را تسخیر کرده بود .با هر بالا و پایین رفتن محمد ، اصغر که روی دوش او قرار داشت ، مثل مرغ پر کنده ای می نالید :

 -« آخ ، یواش ، یواش تر ..... دِ به چه زبونی بهت بگم بری .... تا فرصت هست برو ... برودیگه ... آخ ....»

محمد بی اعتنا به حرفهای اصغر، راه خاکی را می پیمود ، در حالیکه نمی دانست راه درست از کدام طرف است ، چند ساعت از عملیات گذشته بود و آنها تنها بازماندگان این عملیات بودند .

 دامن قیرگون شب سیاه و ظلمانی روی دشت پهن شده بود و چشم چشم را نمی دید ، همه جا تاریک و ساکت بود و تنها گاه گاهی سوت خمپاره ای فضا را می شکافت و صدای مهیب  انفجارش سکوت وهم انگیز آنجا را بههم می ریخت و محمد ،با هر قدمی که بر می داشت گمان می کرد پشت سرش کوهی از آتش قرار دارد . با صدای سوت و انفجار او زمین گیر می شد . در حالیکه از شدت خستگی نای بلند شدن نداشت و هیکل اصغر ، چون کوله باری روی دوشش سنگینی می کرد ، اما او با سماجت همچنان به پیش می رفت .

سکوت وهم انگیز دشت و سایه های خاکریزهای مقابلش صحنة وحشتناکی را به وجود آورده بودند و دلهره عذابش می داد ، تاریکی باعث شده بود راه درستی را برای برگشت پیدا نکند ، مردد مانده بود از کدام طرف به رفتن ادامه دهد تا به نیروهای خودی برسد . عرق از پیشانی اش سرازیر شده بود و از پهنای صورتش به پایین می غلتید و لابلای محاسن بلندش گم می شد .

محمد ، جز صبر چاره ای نداشت و یا علی گویان مسیرش را می پیمود ، به هن هن افتاده بود . اصغر نفس نفس میزد و هراز چند گاهی ، صدای آخ درد آلودش ، سکوت بین آن دو را می شکست و محمد را وادار می ساخت برای رسیدن به نیروهای خودی تندتر از قبل قدم بردارد . او برای نجات جان اصغر چاره ای جز رفتن و رسیدن به مقصد نداشت .

محمد همچنان عرق ریزان پیش می رفت تا اینکه انفجار خمپاره ای او را زمین گیرش  کرد ، صدای نالة اصغر فضا را شکافت :

-« آخ .. یواش .. . به چه زبونی بگم ، منو بذار و برو ...  من دیگه رفتنی ام ... بذار راحت بمیرم .... اینقده عذابم نده ...» نه داداش ،تو چه خیالی ... فکر کردی به همین راحتیا میذارم بری اون دنیا ، یا باید باهم به مقصد برسیم یا باید با هم ازین  دنیا بریم ..... تا نفس دارم تو رو اینجا نمی زارم ، انفجار دوم مجال حرف زدن نداد.... صدای انفجار توی دشت گم شد و دوباره سکوت بود و سکوت  و دشتی تاریک و راهی نامعلوم پیش روی آن  دو ، محمد فکر می کرد که حتماً میتواند راهی برای رسیدن به نیروهای خودی پیدا کند ، با شیطنت همیشگی اش گفت :

-« شانست زده اصغر آقا ، دیگه از حورالعین خبری            نیست ، ان شاءالله عوضش آمپول و تیغ جراحی در انتظارته داداش ، دیگه چیزی به زیارتشون نمونده ،حاضر شو » و اصغر بیچاره که حالا حسابی بیحال و ناتوان شده بود چاره ای جز صبر و تحمل نداشت . ناگاه هر دو با انفجاری نقش زمین شدند و صدای ضجة اصغر به هوا رفت ، محمد به سراغ اصغر که توی تاریکی ناله می کرد رفت و گفت :

-« بد آوردیم پسر ، پایم به تلة انفجاری خوده ، مثل اینکه دور و بر مون پر مینه ، انگار تا حالا همش توی میدون مین راه می رفتیم ، خدا بهمون رحم کرده که تا حالا سالم موندیم »  واصغر که از شدت درد به خودش می پیچید ، نالان گفت :

-« هی بهت گفتم برو....... نرفتی ....... حالا بفرما .... این تو و این میدون مین.....»

- « غصه نخور پسر ، خدا بزرگه ، یا این میدون مین به بهشت می ره یا به سنگرهای خودی ختم میشه ، خیره ان شاءالله ، هر چی خدا بخواد همون میشه ، نگران نباش ... شایدم در بهشت اینجا به رومان باز شده ،»

 انفجار بعدی مجال نداد محمد حرفش را تمام کند ، کنار اصغر زمین گیر شد و سرش را میان دو دستش پنهان کرد تا از اصابت ترکش محفوظ بماند .

 تلة منوری آسمان را روشن کرده بود ، انگار ستاره ها از آسمان به زمین می آمدند و رقص کنان آنها را دعوت به میهمانی می کردند . محمد سرش را بالا گرفت و اطراف را نگاه کرد ، تا  چشم کار می کرد دشت بود و مینهایی که مثل گوجه فرنگی از سطح زمین بیرون زده             بودند ، تا حالا که خدا خیلی به اونها رحم کرده و تا اینجا اونا سالم مونده بودند .

دشت برای لحظه ای روشن شد و هنوز محمد اطرافش را می پایید که دوباره تاریکی همه جا را فرا گرفت ، یک دنیا تاریکی اطرافش را احاطه کرده بود . با میدان مینی که معلوم نبود اول وآخرش کجاست . صدای نالة اصغر او را به خود آورد . به سختی صدایش را می شنید ، گوشهایش  را به دهن اصغر نزدیک کرد تا صدایش را بهتر بفهمد :

-« تو رو خدا... تا ...وقت هست از اینجا برو  ..... من دیگه دوام نمی یارم ..... تو که میتونی یا برگرد و یا برو ....»

-« نه اصغر نه داداش باید هر دو با هم بریم ... نمی تونم تو رو تنها بذارم ... خواهش می کنم آروم باش ... اینقده حرف نزن ... برات خوب نیست ... طاقت بیار ... بلاخره به جایی می رسیم .»

تیرهای رسام مثل شهابی از بالای سرشان عبور می کردند و محمد با دیدن آنها دلش آرامتر شد ،چون جهت عبور تیرها مسیر حرکتشان را مشخص می کرد . او می بایست بر خلاف جهت آنها به سمتی که شلیک می شدند می رفت ، شاید تیرها از طرف بچه های خودی شلیک شده بود . نیم خیز شد و پیکر نیمه جان اصغر را با یک «یا علی »روی دوشش کشید و به سمتی که تیرهااز آنجا شلیک می شد به راه افتاد . قلبش به شدت می طپید و انتظاری کشنده آزارش می داد ، هر ثانیه ای که می گذشت بر دلهره اش افزوده می شد و انتظار انفجار دیگری را داشت .

صدای سوت خمپاره هایی که پیاپی در دور دست منفجر شد او را بر جایش میخکوب کرد ، حالا برایش مسجن شده بود راه را اشتباه آمده و باید برمی گشت ، باید راهی پیدا می کرد و از میدان مین خارج می شد .

محمد نیمی از شب را به دنبال عملیات ، سرگردان در بیابان با پیکری بر دوش که هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشد طی کرده بود و حالا گرفتار میدان مین شدند . مینهای که معلوم نبود ، چه شکلی کاشته شده بودند و هر لحظه خطر انفجارشان می رفت  .

خستگی ناشی از پیاده روی و حمل پیکر نیمه جان اصغر توانش را بریده بود و تنها امیدش رسیدن به نیروهای خودی بود . طفلی اصغر خون زیادی از بدن پاره پاره اش رفته بود و دیگر  رمقی به تنش نداشت و محمد می ترسید قبل از اینکه از میدان مین خارج بشه ، اصغر در اثر خون ریزی به شهادت برسد ، احساس رفتن او و تنها ماندش عذابش می داد . دلش میخواست هرچه زودتر از این مخمصه ای که دچارش شده بود خلاص می شد .

ساعت ها از شروع عملیات می گذشت ، طبق پیش بینی هایی که انجام شده بود باید تا حالا تیپ و لشگرهای عمل کننده به اهداف عملیات رسیده باشند و قبل از طلوع آفتاب مواضع خود را مستحکم کنند . توی کالک عملیاتی که برای توجیه نیروهای عمل کننده تهیه شده  و راهکارهای عملیات در آن درج شده بود ، خاک ریزهای مثلثی نیروهای عراقی را به خوبی ترسیم کرده بودند و نیروهای عمل کننده به خوبی نسبت به منطقه  مقابلشان توجیه شده بودند ولی در هیچ کالکی از میدان مینی به این وسعت حرفی به میان نیامده بود ، انگار از بد شانسی و بخت بد به این سمت کشیده شده بودند .

اصغر به سختی نفس می کشید و جملات مبهمی را ادا می کرد ، تنها حرفی که از گفته های  اصغر در آن حال و هوا برای محمد قابل فهم بود «یا مهدی» بود که به سختی ادا می شد، قلبش لرزید و بی اختیار بر روی دو زانو نشست و پیکر نیمه جان اصغر را روی زمین گذاشت و نا امیدانه سر بروی خاک بیابان نهاد ، بغضی که ساعتها گلویش را می فشرد سر باز کرد و صدای گریه و ناله ی درد ناکش که حضرت مهدی (ع) را به کمک می طلبید در دل دشت پیچید .

زمان به کندی می گذشت ، نه صدای محمد به گوش می رسید و نه اصغر نفسی می کشید ، انگار همه چیز برای آن دو تمام شده بود . سکوت بود و تاریکی ، دیگر از صدای انفجار و تیر رسام خبری نبود . گویی عملیات به اتمام رسیده ، یا اینکه آتش بس اعلالم شده بود . برای لحظه ای آسمان روشن شد و محمد از لای پلکهای خسته و گل آلودش سایه هایی را میدید که به طرف آنها می آیند . میخواست فریاد بزند اما قدرت فریاد هم نداشت ، منور خاموش شد و جز صدای پاهایی که به طرف آنها می آمد ، در دشت خاموش صدایی نبود .

صدا هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر می شد و محمد به راحتی آنطرف تر افرادی را دید که به  سمت آنها می آیند . صدا در گلوی  خشکیده اش خفه شده بود و بیرون نمی آمد ، محمد چرخی زد و باصدای آرامی نالید «یا مهدی» ، در اثر چرخش پایش به سیم تلة انفجاری برخورد کرد ، انفجاری رخ داد و آسمان روشن شد .در میان روشنایی حاصل از انفجار ، محمد به راحتی آنها را می دید . قامت آنها در نگاه خسته اش قاب شده بود که چشمهایش را بست ، روزنه امید نوری در دلش تاباند و نفسی به راحتی کشید و سرش را روی خاک ها گذاشت ، درحالیکه صدای گفتگوی آنها را به وضوح می شنید که می گفتند : « از این طرف ... اینجا افتاده اند.... مثل اینکه زخمی اند .....»

پاییز که بیاید

آفاق روی نیمکت چوبی نشسته بود و نگاهش از پشت شیشه‌های عینک به دنبال دانه‌های در رفته‌ی بافتنی دوید.

 ملک خاتون دوباره از پسرش می‌گفت که قرار بود پاییز از فرنگ بازگردد و او را از آن جا با خود ببرد. ملک خاتون با غرور سر بالا می‌گرفت و می‌گفت که هیچ کدام از دخترهای موبور و چشم آبی فرنگی نتوانستند دل تکدانه پسرش را بربایند؛ او هنوز مشغول تحصیل است و انتخاب همسر آینده را بعهده مادرش گذاشته.

دختر سفید پوش ساکت و آرام به حرف‌های پیرزن گوش می‌داد. گاه لبخند کم رنگی روی لبان باریکش نقش می‌بست و به تایید حرف‌های او سر تکان می‌داد.

باد در شاخه‌های عریان درختان پیچید و انبوه برگ‌های خشک را، بر شانه‌های ملک خاتون، نیمکت‌های چوبی محوطه باغ و سنگ فرش‌های خاکستری گستراند.

سرما زیر پوست چروکیده پیرزن دوید، شال بزرگ پشمی ‌را روی شانه‌های گوشت آلودش مرتب کرد و خود را در صندلی سیاه رنگ فرو برد. نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد: «می‌خوام یه دختر چشم و ابرو مشکی واسش پیدا کنم. حتماً از بس اون دخترای رنگ ماست فرنگی رو دیده از هرچی گیس زرد و چشم آبیه متنفره ...»

ملک خاتون عینک دور سیاه را روی بینی بزرگ و چروکیده‌اش مرتب کرد؛ دختر سفید پوش را یک بار دیگر از نظر گذراند. چند تار موی سیاه و براق روی گونه‌ی گل انداخته‌ی دختر در باد می‌رقصید. پیرزن سرخم کرد و به چشم‌های مشکی دختر که میان چهره‌ی گندمی‌اش جذاب‌تر از هر روز بود خیره ماند.

بعد از سکوتی طولانی بلند‌تر از قبل، طوری که آفاق هم بشنود گفت: «بعضی‌ها می‌خوان دختر ترشیدشون رو آویز گردن پسرم کنن؛ ولی من نمی‌ذارم. مثلاً همین پاییز گذشته که پسرم از فرنگ برگشت و به دیدنم اومد؛ دختر آبله روی یکی از همین پیری‌ها دورو بر پسرم می‌پلکید. حتی یک بار هم یه دسته گل براش خریده بود. معلومه دیگه؛ هرکی قد و بالای پسرم رو با اون کت و شلوار سورمه‌ای اتو کشیده وکروات زرشکی ببینه، یک دل که نه، صد دل شیفتش می‌شه  ... »

آفاق چشم از بافتی‌اش برمی‌داشت و هر از گاه به آن دو می‌نگریست؛ دیگر از حرف‌های تکراری ملک خاتون خسته شده بود. کاموای سفید را دور کلاف پیچید و میله‌های بافتنی را زیر بغل زد. مقوای کهنه‌ای که روی آن نشسته بود را برداشت و سلانه سلانه از زیر سایه‌ی درختان عریان محوطه، طرف ساختمان آجرنمایی که در انتهای باغ بود راه افتاد.

ملک خاتون با دیدن او که دور و دورتر می‌شد به خشم آمد. دسته‌های سیاه ویلچر را میان انگشت‌های کوتاه و گوشت آلودش فشرد. با غیظ نیم خیز از روی ویلچر بلند شد و به طرف آفاق که هم چنان پیش می‌رفت فریاد زد: «صد سال دیگه هم که جلوم بشینی و بافتنی ببافی و التماس کنی، حاضر نمی‌شم دختر ترشیده‌ی آبله رو تو، واسه پسر تحصیل کردم بگیرم. مگه دختر قحطه که ...»

 بعد، گویی فکری به ذهنش خطور کرد؛ آرام سر جایش نشست و زیر لب زمزمه کرد: «شایدم؛ شایدم با همون دسته گل دل پسرم رو ربوده ... آخه پسرم گفته بود پاییز که بیاد میام... میام و تو رو با خودم می‌برم... پس چرا نیومد!؟ »

چهره ملک خاتون رنگ باخت و نفسش به سختی بالا آمد. دخترِ سفید پوش، شالِ پشمی را روی شانه‌های گوشت آلود پیرزن مرتب کرد، در حالی که سعی می‌کرد آرامش سازد، قرصی از جیب روپوش بلندش در آورد و به دهانش گذاشت. بطری آب را به لب‌های خشکیده و کبود رنگ او نزدیک کرد؛ ملک خاتون با دست‌هایی لرزان بطری را گرفت و طعم خنک آب به دهانش دوید. دختر جوان دسته‌های ویلچر را گرفت و به دنبال آفاق که حالا تا پله‌های سنگی و فرسوده ساختمان رسیده بود؛ از زیر سایه‌ی درختانِ عریان به راه افتاد. صدای خش خش برگ‌های خشکیده‌ای که سنگ فرش‌های خاکستری را پوشانده بودند؛ بلندتر از قارقار کلاغی که روی بام ساختمان مرثیه سرایی می‌کرد در وجود دختر طنین انداخت. همه پرستارهای آسایشگاه سالمندان می‌دانستند آخرین بار ده پاییز گذشته بود که پسر، ملک خاتون را به آن جا آورد و برای همیشه به فرنگ رفت. پسر به پیرزن گفت که باز می‌گردد؛ ولی هیچ گاه بازنگشت.

 از آن سال تاکنون، قصه‌ی همیشگی پیرزن، هرروز و هرروز برای پرستاری تازه کار تکرار می‌شد...

سه دور به راست سه دور به چپ

هوا انقدر متراکم وسنگین بود که مثل کیک میشد برید وگازش زد.


سیخ داغ هرم خورشید فرو میرود توی چشم وذره ذره منفذهای پوستم ، مردک بی انصاف  سیمهای خاردار را


 چند بار محکم کشید وپیچید دور دستم ،طوری که از روی لباس غواصی رد شده و رسیده به گوشت وپوستم .


باهر حرکت کوچکی درد عمیقی میپیچد توی دست ها وپاهایم .


باخنده ولهجه کج وکوله عربی اش زل زد توی چشمم


: سه دور به راست سه دور به چپ حال داره میده مگه نه ؟سباح الخمینی ! حالا اگه تونست بازش کن !


: اخه پاهامونو چرا بستین دیوونه ها !!حالا چطوری راه بریم ؟


سعید راست میگفت ، دلشوره پیچید توی وجودم ، نگاهم چرخید توی نیزار وزمینهای اطرافمان ، خبری از ماشین های بزرگ " ریو" نبود !


: پس چطور میخوان مارو منتقل کنن عقب ؟ بااین سیم پیچی ها که نمیتونیم جم بخوریم ؟؟!!


نگاه نگرانش که ریخت توچشمهایم نتوانستم تاب بیاورم سرم را چرخاندم به طرفی دیگر ،بعثی ها متصل دور


 وبرمان بالا پایین میرفتند ، کلاه لاستیکی سخت صورت وگردنم را در خود میفشرد  حتی مهلت نداد انرا


 در بیاورم ، احساس خفگی میکنم اما این احساس بیشتر بخاطر کلافگی است ، معلوم است عملیات لو


 رفته که منتظرمان نشسته بودند اما چطور ؟ وحالا چه میشود ؟    


خیلی زود همه چیز معلوم شد ، وقتی ردیفمان کردند روی خاک  و یکی یکی غلطاندنمان  توی چاله های بزرگ تازه فهمیدیم چه خبر است وقتی همراه بچه ها شهادتین را زمزمه میکردم به خودم گفتم :خدایا شکر همیشه انتظار غرق شدنو داشتم اما نه توی خاک  .


قبل از این که دیگر نتوانم فریاد بزنم ، نام عزیز ترین دلبندم را بارها وبارها به فریاد  تکرار کردم 


: حسین جان ، حسین جان ، حسین جان


هم او باپاشنه پوتین ناغافل کوبید توی دهانم 


: منحوس ببند آن حلقومت را 


 تکه های دندان خرد شده ام با خونابه ای غلیظ از دهانم زد بیرون ، درد پیچید توی چشمم ، الان دیگر تشنه بودم وکلافه ، عطش بند بند وجودم را میسوزاند باور بلایی که داشتند به سرمان میآوردند سخت بود  نگاهی به بالای انداختم باز دیدمش که ایستاده بالای سرم وقطرات عرق از نک بینی اش  همینطور میچکید  


زیر لب قر قر میکرد : سه تا به راست سه تا به چپ و با بیلش خاک ها را میپاشید روی سر وصورتم 


چرا ؟ چرا بااین حرص و ولع ؟ انگار سوال را دید توی چشمهایم نفس زنان بدون اینکه دست  از کارش بکشد ، سرم  داد زد انگار پارس میکرد


: جا بیاد حالت اللهی .....  واحد سال از عشا الی الطلوع فرمانده از ترس شما نمیزاره بخوابیم فقط داد سرمونه


 تا صبح دور سنگرا میدویم داد سرمونه ، سه دور به راست سه دور به چپ ،سه دور به راست سه دور به چپ ........ امشب راحت خوابیدم انشاالله 


خواستم بخندم اما خاک رسید به فرق سرم و ناغافل همه جا تاریک شد فقط صدای ناله بچه ها را می شنیدم  چند نفر به خس خس افتاده بودند دلم آتش گرفت برایشان ، دهان باز کردم تافریاد بکشم اما طعم  خاک فضای دهانم را پر کرد ، خیلی زود حس کردم سینه ام سنگین شد ه .


خفقان گرفتم  ، بی اراده ودیوانه وار خواستم سرم را از این سو به ان سو بگردانم ، که نشد !! خواستم دست وپا بزنم وشنا کنم مثل زمانیکه توی موج ها محاصره می شدیم ، که نشد!! شده بودم  ماهی به قلاب کشیده ای که در مشت ماهیگیر به خودش میتابد اما نمیتواند جم بخورد ، انگار زیر آب زمینگیر شده  بودیم مثل همان وقت ها که آتش وگلوله روی آب را فرا میگرفت وما مجبور میشدیم بانفسی حبس شده و سینه ای دردناک زیر آب بمانیم  ..... ماندم وبلاخره تسلیم شدم یک قطره  اشک آرام از گوشه چشمم سر خوردسعی کردم بخندم ، که نشد !! .


پس بی هیچ صدایی منگنه خاک شدم .............