ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

جریمه

پیرزن، نگاهی به سکه ها انداخت، دستش را از پنجره داخل ماشین برد و با صدایی بلند گفت: «دِ... یعنی چی!؟ با اون ماشین بزرگ از این وَر شهر، می‌ریم اون ور، فقط صد تومن می‌گیرن! ... این تکه راه پونصد تومن؟»

راننده، کلافه و ناراحت میان اسکناس ها را جستجو کرد و روبه عقب گفت: «پول خرد دارین؟» پسر جوانی، کرایه‌اش را جلوی او گرفت. راننده از میان پول‌ها، سکه‌ای به پیرزن داد. پیرزن، سکه ی دویست تومانی را قاپید و گفت: «خیر ببینی جوون...»

راننده پایش را روی گاز فشرد و از کنارش دور شد. به آینه نگاه کرد، جسم نحیف پیرزن، لحظه به لحظه در عمق ترافیک  فرومی‌رفت.

پشت ماشین‌ها توقف کرد و به چراغ قرمز چشم دوخت. مسافرجوان، بی خداحافظی پیاده شد و از میان ماشین‌ها، به پیاده رو پناه برد.

نگاه راننده چرخید و روی کیف سیاه رنگی که بر صندلی خالی جا مانده بود خیره ماند! تندی پیاده شد و از میان ماشین‌ها به دنبال جوان دوید: «آقا پسر... آقا پسر...کیفتون... »

دستش را روی شانه‌اش گذاشت، کیف را طرفش گرفت و نفس زنان گفت: «کی... کیفتون...رو صندلی عقب افتاده بود.» جوان ابروهایش را بالا برد و خندید: «من! من کیف همراه ندارم ... به خاطر همین جور مشکلات...»

دست‌های راننده پایین افتاد. بوق پی در پی ماشین‌ها، بلند و بلندتر شد. پلیسی برگ جریمه را به دهان برف پاک کن گذاشت. به طرف ماشینش دوید. پلیس به او چشم دوخت، سری تکان داد: «از شما بعیده؛ شما که باید بهتر از همه مقررات رو بدونین...»

راننده برگ جریمه را، از دهان برف پاک کن بیرون کشید. خنده‌ای تلخ بر لبانش نشست. بوق ماشین‌ها بلندتر شده بود. کیف را روی داشبورد انداخت و آرام حرکت کرد.

زنی دست تکان داد: «فلکه ... فلکه ...»

تاکسی ایستاد؛ زن به پیاده رو اشاره کرد. هفت دختر و پسر قد و نیم قد جلو دویدند؛ خودشان را با زحمت عقب ماشین جا دادند و در را به زور بستند.

دنبال ترافیک سنگین؛ راه افتاد. پسر کوچک‌تر خودش را، زیر هیکل گوشت آلود برادرش جا به جا کرد و گفت: «آقا! نمی‌شه سریع‌تر برین؟ دارم ... خفه می‌شم!» از میان ماشین‌ها گذشت و نزدیک فلکه ایستاد.

در باز شد و همه بیرون ریختند. زن اسکناس را طرفش گرفت.

راننده به بچه‌ها نگاه کرد و گفت: «کرایه هشت نفر رو باید بدین... نه پنج نفر!؟» زن گوشه‌ی چشمی نازک کرد: «واه... مگه تاکسی چه قدر جا داره؟ .... خب اگه ما سوار نمی‌شدیم، پنج نفر دیگه سوار می‌شدن... » اسکناس را گرفت و روی داشبورد گذاشت، بی آن که چیز دیگری بگوید به راه افتاد.

***

کنار خیابان پارک کرده بود تا کمی استراحت کند. نگاهش، چندبار، از کیف سیاه به برگ جریمه و اسکناس‌های روی داشبورد چرخید. دست بر پیشانی‌اش گذاشت و به کیف چشم دوخت. چهره‌ی تک تک مسافران از نظرش گذشت؛ فکر می‌کرد که کیف کدام یک از آن ها بوده است!؟

پسری، در را باز کرد و با شتاب روی صندلی جلو، کنارش نشست. آدامسش را توی دهان چرخاند و از شیشه عقب ماشین مدام این طرف و آن طرف را پایید. ماشین گشت، آژیرزنان از خم خیابان بیرون آمد، از کنار تاکسی گذشت و دور شد.

پسر، یقه‌اش را بالا کشید: « .... دِهه... دِهه...  آقا را بیفت... برو تو کوچه پس کوچه‌ها!»

 راننده دست از پیشانی برداشت و به پسر چشم دوخت. شلوار جین سفید، کت قرمز و سری تراشیده!

آهسته گفت: «الان وقت استراحتمه... مسافر نمی برم؛ می‌خوام یه ساندویچ بخورم... »

پسر، آدامسش را توی دهان چرخاند؛ خنده‌ی موذیانه‌ای گوشه‌ی لبش نشست.

- «اِ ... اِهه ... مگه مسافرکش نیستی ها! بِت چند برابر پول می‌دم.»

 راننده سویچ را درآورد و سرش را تکان داد: « نخیر... پیاده شو آقا جون ... اصلا الآن کار دارم.» پسر دستی بر سر تراشیده‌اش کشید و به انتهای خیابان نگاه کرد؛ ماشین گشت در ازدحام ماشین‌ها، میان ترافیک مانده بود. کت قرمزش را درآورد و به دست گرفت: «پس با اجازه، آق رارنده می رم ... ساندویچ نوش جوووووونتون!» چشمکی زد، به سرعت پیاده شد و در خم خیابان از قاب نگاه مرد بیرون رفت.

راننده، آینه را تنظیم کرد. ماشین‌ها، از عمق آینه به طرفش می‌آمدند و پشت ترافیک می‌ماندند. دود غلیظ؛ بالاتر از ماشین ها و خانه‌ها، آسمان را خاکستری کرده بود.

به داشبورد، نگاه کرد. دلش لرزید! عرق سردی بر تنش نشست! جای کیف سیاه رنگ و اسکناس‌های روی داشبورد خالی بود!؟ نور قرمز چراغ ماشین گشت که آژیرزنان در ترافیک مانده بود، بر چهره‌اش پاشید! خواست در را باز کند، طرف ماشین گشت برود و چیزی بگوید؛ اما ماشین‌ها یکی یکی راه افتادند.

نفس عمیقی کشید و به برگ جریمه چشم دوخت؛ درآمد چند روز کار روی آن چشمک می‌زد! 

 

 


 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.