ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

وقتی بنزین تمام کردم

با وانتی که بوی کهنگی می داد و پیری از قواره اش می ریخت ، علی الطلوع زدیم به جاده ، دو نفری . تا قبل از گرم شدن هواو جوش آوردن ماشین به مقصدمان برسیم . به روستای آبا و اجدادیمان ، تا پس از صرف ناهار و کمی استراحت با سرد شدن هوا دوباره برگردیم شهر . کدخدا مرده بود. او به گردن من و خانواده ام خیلی حق داشت . بزرگ ده بود . مشکلات همه را به خوبی حل و فسق می کرد .خدا رحمتش کند.راستی راستی کدخدا بود نه برگ چغندر.کدخدا که بود هیچ ، وقتی محرم می شد به عشق امام حسین (ع) شبیه خوانی می کرد و به جای حر (علیه الرحمه) می خواند و گاهی هم شمر می شد . بد اخلاق و عصبانی . بد هیبت و ترسناک ، خدارحمتش کنه، خودش آدم خوبی بود ولی وقتی شمر می شد کسی مقابلش قرار نمی گرفت . جدی بود و شمیشرش رو چنان بلا و پایین می برد که انگار می خواست همون لحظه،صحرای کربلا رو جلوی چشم مستمعین و تماشاچی های شبیه بیاره ، خدا رحمت کرده که انشاءالله با حضرت حر(علیه الرحمه )همنشین بشه . خیلی مرد خوبی بود . اما سوادش کم بود و مردم بی سواد ده به خاطر کدخدا بودن و سن زیاد و ریش سفیدش ، عزت شو داشتند و تو کارهایی که برای آبادی ده انجام می داد ، همیشه همراه و هم قدمش بودند . عحب مرد با وفایی بود خدابیامرز . به همه خوش بین بود و همه ی مردم ده را دوست داشت . صدای خوبی داشت . اذان می گفت ، قرآن می خواند و شبیه خوانی می کرد .هر سال موقع محرم .

از شهر که خارج شدیم ناله های ماشین شروع شد و در اولین قدم اتوبان ، کف جاده کم آورد و سر پیچ درست سر پیچ ، درست وسط اتوبان پس زد و شروع کرد به دل دل زدن ، ریپل زد و سرفه کرد . حالا نزن کی بزن . جون کند تا به کنار اتوبان کشیدمش و من هم غرق در عرق خجالتِ خراب شدنِ ماشین ، عرق ریختم تا به کنار اتوبان بردمش .جون کند تا به کناراتوبان رسیدیم . ناله کرد تا رسید کنار جاده و درست بغل نرد های گارد ریل جاده ، ترپ ترپی کرد و با تکان های شدیدی خاموش شد . انگار عزرائیل داشت قبض روحش می کرد که اینجوری لقوه به هیکلش افتاده بود . خاموش شد و بی حرکت ماند . از هیچ کجایش صدا در نیامد که نیامد .عباس گفت :

- تازه اول صبحه .. داغ کرد ؟

- نه . ماشین خسته اس .مثل من ، مثل هر کس دیگه . زبون نداره بگه خسته س . اینجوری به ما می فهمونه حیونی . و گفت :

- ای بابا . هنوز آفتاب که سیخکی نتابیده ، تازه بیست کیلومتر نشده راه افتادیم .

- حالا که حیونی خاموش کرده .

- چرا وایستاد ؟ یعنی داغ کرده؟ جواب شو نداده از ماشین پیاده شدم . کاپوت ماشین رو زدم بالا و زل زدم به موتورش . نگاش کردم . موتور داغ بود و هرمی که بلند می شد با بوی بنزین و روغن سوخته زد تو دماغم که سرم رو برگردوندم به طرف اتوبان . بخار گرم روغن و بنزین که تموم شده دوباره به موتورش نگاه کردم . هنوز داغ بود و نمی شد بهش دست زد . همه جاش سیاه بود و غرق روغن ، جای تمیزی توش دیده نمی شد . به کاربراتش نگاه کردم ، سیمهای برقش رو وارسی کردم که روی موتور و باطری آویزان بود که چیزی دست گیرم نشد. کنارم ایستاد و زل زد به موتور ماشین و گفت :

- بنزین داره!؟

با تعجب نگاش کردم .

- آره ، همین دیروز ده لیتر بنزین زدمش . با تعحب گفت :

- ده لیتر !

-ها ، ده لیتر.

- ای بابا ، این ده لیتر که فقط از پمب بنزین تا خونه رو جواب می ده . تا اینجا هم که اومده شانسی بوده . خجالتت داده بابا.

متعجب نگاش کردم . بعید بود اونجوری نظر بده و طفلک راس  می گفت . مصرف بنزینش بالا بود . کاش قبل از فلکه بنزین زده بودم . فایده نداشت . ماشین خاموش بود . شاید هم جدی جدی بنزین نداشت و شاید هم عیبی پیدا کرده بود . با خودم گفتم :

-«علی االله ، استارت بزنم شاید ! خبر کرد .» بهش گفتم بیا و او هم مثل یه بره آروم افتاد دنبالم . رفتیم تا ته ماشین . بعد دو نفری سپر رو گرفتیم و زور زدیم - بالا پایین – چندبار ماشین رو تکوندیم . مثل درخت توت که تکون می دادیم و توت های رسیده ش می ریخت تو چادر شب ، ماشین صداهای مختلفی داد و از گوشه و کنار گلگیرا و کفش ، مثل توت خاک و گلِ خشک شده ریخت روی زمین . رفتم جلو و روی صندلی جابجا شدم و دست دراز کردم که استارت بزنم . .سویچ روی ماشین نبود !از روی شلوار جیب ها مو گشتم ، اونجا هم نبود . داد زدم :

- «سویچ نیس .. تو ورش داشتی» ؟.

- «خودت گفتی .هیچ وقت سویچ رو تو ماشن جانذار ، برا همین ورش داشتم.» کنار ماشین وایستاده بود . سویچ توی دستش تاب می خورد و به چپ و راست می رفت ، مثل برف پاکن تو روزهای بارونی . نگاش کردم . سویچ رو داد به من . هولکی از دستش قاپیدم و گذاشتمش روماشین و استازت زدم. ماشین نالید و موتورش صدای عجیبی کرد . دوباره زدم. ترپ ، ترپ کنان روشن شد و خاموش شد . هنوز وایستاده بود و نگام می کرد .

-«گفتم که... بنزین نداره. الکی دارین زور می زنیین.»

از ماشین پیاده شدم . پشتی صندلی رو دادم بالا . به طرف فرمون خم شد . یک چهار لیتری برداشتم و سیخ وایستادم کنار جاده و با عبور هر ماشینی داد زدم:

- «بنزین....بنزین ..»

آفتاب بالا اومده بود و کم کم داغی شو می فهمیدم . مثل میخ به سر و صورتم می خورد و فرو می رفت  و من ظرف بدست ، با هر ماشینی که از دور پیدا می شد بال بال می زدم . ظرف رو بالا و پایین می بردم و داد می زدم: «بنزین... بنزین ..» اما کسی محلمان نمی داد . شاید! اهمیت نداشت که یک نفر کنار جاده مونده . شاید عجله داشتن برای رفتن و رسیدن به مقصد و شاید! هم... .

کنارم ایستاده بود و حالا دونفری برای ماشین ها دست بلند می کردیم. در واقع بال می زدیم. ولی کو چشم بینا ..؟ اصلا ما رو می بینن؟ اصلا ما دیده می شیم؟ یک ساعت گذشت و ما هنوز کنار جاده بودیم . دو نفری و هی بال می زدیم :

-« بنزین... بنزین ...بنزین »

از دور ، ماشین سواری سفید رنگی به ما نزدیک شد . براش بال زدیم و چهار لیتری رو بالا و پایین بردیم. چند قدمی به طرف ماشین رفتیم . رفتن که نه دویدیم، او هم با عجله و شتاب طرف ما می آمد . سرعتش که کم شد به هم رسیدیم . شیشه ی سمت ما پایین بود . راننده ی ماشین داد زد:

-« چیکار ..می کنی پیرمرد؟»

- بنزین داری !؟

- چرا وسط جاده اومدین خطر ناکه

= بنزین ... بنزین داری؟

-بابا جان! اینجا که وایستادین...

- ما که وا نستادیم . ماشین بد قلقی کرد . لاکردار مثل اژدها بنزین می خوره . بنزین داری؟

- نه بابا ! بنزینم کجا بود . این ماشینا دیگه مث قدیم نیس ، باک شون صافی داره . سیستمش انجکتوریه ، با قدیمیا فرق داره.. نمی شه بنزین کشید .

- پس چرا وایستادی . خوشحالمون کردی ؟

-واستادم بگم که ..

-وایسادی بگی چی ؟

-واستادم بگم که.. اینجا ..

-اینجا چی ؟

-اینجا نباید واستین !

-برا چی ..؟

- براکه ممنوعه .. پشت سرت رو نگاه کن . برگشتم نگاه کردم . خشکم زد و برق از سرم پرید . تابلوی بزرگی پشت سرم بود . درشت نوشته شده بود ، « توقف مطلقا ممنوع.. سرتاسر اتوبان » تازه فهمیدم چرا کسی برای کمک وا نمیستاد .

آفتاب سیخکی می تابید و گرماش بیشتر شده بود و طاقتمان طاق . دور ماشین چرخیدم ، چندتا لگد به لاستیکاش زدم و چند تا فحش به خودم نثار کردم . بازهم کنارم ایستاده بود . ولی هیچی نگفتیم . نه من و نه او ، رفتن ماشین ها رو تماشا می کردیم که ماشین رفت . نه او حرفی می زد و نه من . از دور ماشینی پیدایش شد . نزدیک و نزدیکتر آمد . دیگر حوصله نداشتم دست بلند کنم . چهار لیتری هنوز دستم بود . ترسیدم دست بلند کنم و مثل ماشین اولی کنفم کنه. فقط نگاهش می کردم. یک وانت بود که به ما نزدیک می شد . صلانه صلانه ، کمرش زیر قشار بار خم شده بود و خستگی از قیافه ی ماشین و راننده اش  می ریخت . درست مثل ما، آروم نگه داشت . شیشه سمت شاگردش تا نصفه پایین بود . داد زد :

-بنزین تموم کردی؟ ذوق زده گفتم :

-آره.. و از ماشینش پیاده شد و مثل ما صندلی شو داد جلو . به حدی که به فرمونش چسبید و آونوقت یک چهار لیتری قرمزی رو بیرون کشید که توی دستش سنگینی می کرد. برق خوشحالی توی چشمش می درخشید. عباس پیش دستی کرد و دوید طرفش و چار لیتری رو گرفت و به سمت باک ماشین دوید . هاج و واج نگاش کردم . چه فرز و چالاک می نمود. راننده گفت:

-شاگرد زرنگی داری ها.

-نه پسرمه .. عباسه .

- ماشاءالله زرنگه

-آره طفلکی

با کمک هم بنزین ها رو خالی کردیم توی باک . پول بنزین رو دادم به راننده . به اکراه گرفت .دعاش کردم . قسمش دادم تا پول رو گرفت و گذاشت توی جیب پیرهنش و گفت :

-راننده خوب اونه که زاپاس داشته باشه.. و خداحافظی کرد و رفت به سمت ماشینش . به سختی حرکت کرد و دود اگزوش رو پاشوند توی هوا و یک راست رفت توی ریه های ما دو نفر . دلم ریخت و رنگم پریده بود که پسرم گفت:

-چیه بابا؟،چیزی شده؟ رنگت  مث میت شده.. ها

حرف راننده رو داشتم توی مغزم مرور می کردم که گفته بود: «راننده ی خوب اونه که زاپاس داشته باشه» . اسم زاپاس رو که شنیدم خشکم زد و برق ازم پریده بود. تازه یادم اومد که دیروز لاستیک زاپاسم رو داده بودم پنچرگیری و یادم رفته از پنچرگیری ورش دارم. خشکزده و بی حرکت بودم . عرق سردی رو یپیشونیم نشسته بود و سرم تیر کشید . بدنم کرخت شد . عباس تکونم     می داد که به خودم اومدم . بدنم داغ شد، سرد شد که عباس گفت:

-چیزی شده بابا؟

چند بار گفته بود و من فقط یک مرتبه شو فهمیده بودم .

-نه بابا..باید برگردیم.

-چرا؟

-لاستیک زاپاس  نداریم . نمی شه رفت . نمی شه راه دوری رفت . خوب شد یادم اومد .بر می گردیم ..

نشستم پشت رل ماشین . استارت زدم . چندین مرتبه . تا اینکه موتور با سر و صدا روشن شد . دود توی فضا پیچیده بود . حسابی سرفه کرد. نشست توی ماشین و حرکت کردیم. ماشین ناله می کرد و عباس سرفه . ماشین به ترپ ترپ افتاد. انگاری زلزله شده بود. توی ماشین عقب جلو می رفتیم تا بلاخره راه افتاد و اولین دوربرگردان دور زدیم به سمت شهر.

من بودم و پسرم عباس ، با وانتی که بوی کهنگی می داد و آفتابی که راست از وسط آسمون می تابید روی سرمون. ماشین چند بار سرفه کرد . انگار داشت بالا می آورد تااینکه نفسش راست شد. تو سینه ی بزرگراه  که افتادیم دیگه نمی نالید. صداش صاف شده بود. انگار از قفس تنگی فرار کرده، می پرید .دور ورداشته بود . سرعت تازه داشت می رسید به هشتاد . از ماشین بعید بود اینهمه سرعت . پسرم گفت :

- لامصب سرعتی داره ها... گفتم :

-آره .. یاد جوونیاش افتاده . گفت :

- «مگه ماشینت جوون بوده ! از موقعی که یادم میاد همینجوری بوده . داغون و زوار در رفته .. » ناراحت شدم . بهم برخورد ، عصبانی شدم و شرقی گذاشتم تو گوشش ..... زنم جیغ می کشید .. از خواب پریدم . توی رخت خواب نشسته بود . هاج و واج نگاش کردم . به من زل زده بود . منم نگاش کردم . یهو منفجر شد و داد زد:

- لنگ و لگد زدی هیچی نگفتم ..چرا تو گوشم زدی ؟ ..ای وای ..چرا.. دوشک خی. . ی .. س ه..؟ چه افتضاحی ... خجالت بکش ..جوونیت ... کم کشیدم... حالا دیگه چرا.....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.