ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

آخرین فشنگ

مردان هیأت پابرهنه ، با سینه های عریان سرخ ؛ دست بر شانه های یکدیگر دایره ای بزرگ تشکیل داده بودند و بر سینه می زدند . فریاد " علمدار عباسه ! این تشنه لب عباسه ! " در فضا طنین انداخته بود  . سرها پایین و بالا می آمد و دستها به هوا بر می خواست  و محکم تر از قبل بر سینه کوبیده می شد . گویی اشک از چشمان همه جاری بود . زن خودش را به عباس رساند . پاشو . عباس توی اتاق تاریک نشسته بود و بی صدا اشک می ریخت . " مادر راحتم ، بزار می خوام تنها باشم "  " پاشو مادر این بچه اینقدر سراغت رو گرفته که کلافم کرده " پسرک یک باره خودش را جلوی پای عباس رساند : " مگه نمی خوای بیای پایین ، همه منتظرند آخه مگه من چیز زیادی ازت می خوام فقط یکبار یکبار برام روضه ابوالفضل رو بخون قول می دم دیگه اذیتت نکنم دیگه . عباس میان حرف های پسرک که پرچانگی می کرد گفت : آخه رضا جون امشب حالم خوب نیست ، باشه یه شب دیگه هنوز تا تاسوعا و عاشورا چند روز دیگه باقی مانده . پسرک ناامید سر چرخاند و به پیر زن نگاه کرد و عباس آن ها را در سکوت بدرقه کرد . با صدای در اتاق عباس سرش را میان دستانش گرفت .

   شهر چند ماهی بود که در زیر دود سیاه و غلیظ خفقان گرفته بود هر چند دشمن از شهر فرار کرده بودند اما عده ای توی شهر بودند و برای آنها نقشه کشیده بود . مردم بی پناه در میان نخلستان ها آواره بودند . حسین وضو می گرفت و عباس میان نخلها نشسته بود و یس را تلاوت می کرد .

جاده ماهشهر آبادان بسته شده بود و آنها در تیررس دشمن بودند . دیگر از مهمات خبری نبود . یعنی از هیچ کس خبری نبود . بچه های گردان اغلبشان شهید شده بود یا توی شهر پراکنده بودند و زنان و بچه های سگردان را به اردوگاه می رساندند گاهگاهی صدای شلیک گلوله هایی به گوش می رسید . آب دیگر ته کشیده بود . قمقمه هم خالی از آب شده بود ، تشنگی رمق را از حسین و عباس گرفته بود . خیلی سخت بود . اروند کنارشان ، اما لب نمی زدند یعنی نمی شد روغنی سیاه سطح آب را فرا گرفته بود و تعفن جنازه های عراقی ها هم به آن اضافه شده بود . حسین سلام نمازش را که داد کنار عباس نشست داداش پاشو دیگه باید بریم این جا کاری برای ما وجود نداره تو ی شهر به کمک ما بیشتر احتیاج دارند . عباس قرآن جیبی کوچکش را بست و نگاهی توی چشمان برادر کوچکش کرد . داداش من داداش خوبم تا شب باید این جا بمانیم . شناسایی بخش دیگه ای از این منطقه هم بر عهده منه . اگه خسته شدی تو برو ، من هم خودم را در اولین فرصت به تو می رسونم . نه داداش چی فکر کردی مگه مادر من رو به تو و تو رو به خدا نسپرده ، تازه من کنارت می مونم این طوری خیالم راحت تره . عباس بلند شد . خودش را به تانک خالی آب رساند که در گرمای سوزان جنوب انگار داشت ذوب می شد . بوی سوختن شهر که تا چند ساعت قبل مشام را می آزرد هنوز بینی اش را می سوزاند . آهی کشید ، صدایی از پشت نخل ها به گوشش رسید . به سرعت تفنگش را برداشت ، گلنگدگ  را کشید ، اسلحه اش مسلح بود . حسین خودش را به او رسانده بود و صدای مسلسلی که به یکباره پیاپی شلیک می کرد . عباس حسین را می کشید و از تیر رس آن ها دور می کرد . لحظه ای بعد صدای عباس بود که فریاد می کرد حسین بخواب بخواب روی زمین حسین سینه خیز به جلو می رفت تا خودش را به سنگری که همان نزدیک با کیسه های شن روی هم پیچیده بودند برساند . حسین فریاد می زد : لعنتی برو چرا دنبالم می آی مگه نباید منطقه رو شناسایی کنی این هم شناسایی برو باید اطلاع بدی که این ور امن نیست . این ور اروند عراقی هست . شهر هنوز پاکسازس نشده این طرف مرز پر ددشمن .

عباس بلندتر از حسین فریاد می زد تو چه کاره ای بر گرد عقب . گفتم :  برگرد تو توی اون سنگر کاری نداری . عباس توی اون سنگر گلی مهماته . من از اون ها استفاده می کنم تا سرشون رو گرم کنم . اینجوری تو هم عقب میری . نه بچه کلّه شقی نکن کار تو نیست صدای حسین دیگر به گوش عباس نمی رسید . چند دقیقه ای بود که دیگر عباس ، حسین را هم نمی دید . چون کنار سنگر خودش را پنهان کرده بود . حالا دیگر صدای سربازان عراقی به وضوح به گوش می رسید . عباس صدای قلبش را که در سینه اشبه شدت می زد را می شنید . حسین دور شده بود و او دیگر برادرش را نمی دید . اسلحه اش را ممی دید که تنها یک فشنگ دارد . چقدر زجر آور است گرما بیداد می کرد . گرچه خورشید آسمان خرمشهر کم کم داشت به خون می نشست . لحظه ای سرش را به دیوار فرو ریخته ای که در همان  نزدیکی حسین بود تکیه داد . تشنگی لبان ترک خورده اش را زخم کرده بود و خون از لبانش کشاله کرده بود . حسین جان آخه بچه این چه کاریه . دیگر سکوت همه جا را فرا گرفته بود و صدای عراقی ها هم خفه شده بود . عباس آرام و بی صدا می خواست خودش را به حسین برساند . صدای حسین به گوشش رسید . عباس اون جایی چرا نرفتی مگه نگفتم برو . عباس آهسته تر گفت بیا . گفتم سینه خیز بیا اینور پیش من . حسین آرام خودش را روی زمین می کشید . تفنگ توی دستش بود و چندین خشاب هم روی شانه اش انداخته بود . با هیجان خودش را می خواست به عباس برساند . داداش نگاه کن کارمون در آمد .

صدای تفنگی که داشت مسلح می شد همه فضا را پر کرد . سرباز عراقی روی سر حسین ایستاده بود و به عربی به او خطاب می کرد بلند شو ، بلند شو . حسین ایستاد . تفنگ از میان دستانش رهاشد . سرباز با قنداقه تفنگ توی شقیقه اش کوبید . حسین افتاد روی زمین . عباس می دید و صدایی از او در نمی آمد . عرق همه پهنای صورتش را فرا گرفته بود . دوربین توی کوله اش را با دستانش فشرد . خدایا چه کار کنم . عباس برو عباس برو برو به جای امن . صلاح نیست این جا باشی . منو بزن . زود باش لعنتی ، عباس مانده بود چهره مادر را می دید که آن روز حسین را به او سپرده بود که دوباره داد می زد لعنتیمن را بزن . نباید به دست این ها اسیر بشم . عباس با خودش حرف می زد . ساکت و بی صدا . معنای برادر چیه . معنای حسین چیه . بی حسین برم که چی ؟ بی تو چطوری ؟ خدای من . به همین راحتی بکشمت . خواست بگرید اما اشک هاش در وجودش لانه کرده بود . نتوانست ! اشکهایش هم مثل گلویش خشک بود . حسین آرزویش بود ، و جوانی خودش . بزن بزن عباس . عباس تفنگش را مسلح کرد . همان یک فشنگ ، حسین را نشانه رفت . از پشت دیوار گچی که فرو ریخته بود و بوی جنازه از آن جا بلند شده بود . سرباز عراقی که فارسی بلد نبود و منگ این طرف و آن طرف را نگاه می کرد . سربازان دیگر به او پیوستند . لحظه ای بعد حسین با دستانی رو سرش میان سربازان به آن طرف خاکریز می رفتند و حسین مدام پشت سرش را نگاه می کرد و ملتمسانه عباس را نگاه می کرد . عباس با چفیه اش عرقش را خشک کرد ، اسلحه مسلح بود . همان یک فشنگ و همان لحظه بنگ . و دیگر هیچ نفهمید . بیهوش نقش زمین شد .

   پسرک کنار عباس نشست. بابا بگو دیگه ، فردا شب تاسوعاست . روضه ابوالفضل رو می خونی . عباس سرفه می کرد و گلویش به شدت درد می کرد . معلوم نیست . شاید . پسرک ناامید جلوی در ایستاد . باشه مگه نگفتی پسر خوبی باش . من که پسر خوبی بودم و عزیز هم از من راضیه . عباس پسرک را نگاه کرد . دستانش را باز کرد . لحظه ای بعد پسرک میان آغوش او سرش را روی شانه های پهنش گذاشته بود . عباس زمزمه می کرد . حسین کوچوی من ، من که گفتم بابا حالش خوب نیست . من دیگه نمی تونم روضه ابوالفضل بخونم . زن در را باز کرد . نوری شدید خودش را از لای در اتاق به تو انداخت . عباس پاشو . مادر حسین هم گرسنه است باید شام بخوری ، فردا خیلی کار داری فردا شب روضه ابوالفضل با تو ! عباس از این خنده اش گرفته بود . سالها بود این طور نخندیده بود .

   بوی اسپند همه فضا را پر کرده بود و صدای روضه ابوالفضل عباس همه فضا را پر کرده بود . حسین هم کنارش ایستاده بود و همراه او تکرار می کرد . سرخه میان روضه انگار روضه را چندین برابر دلنشین کرده بود . هیأت همه اشک و آه بود . زن روی ایوان صورتش را محکم گرفته بود و اشک می ریخت . نسیم ملایمی وزیدن گرفت . نامه از روی میز به روی زمین  افتاد .

آدرس گیرنده : خرمشهر ، خیابان شهید حسین احمدی و مهر صلیب سرخ روی آن خودنمایی می کرد . حسین زنده است ! اسیر است !

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.