ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

یکی از ما دونفر

طبق معمول زمزمه ها بود و یک عده می گفتند باید سی سال داشته باشد؟! و بعضی هم با نگاه موشکافانه و دقیقتر به اطلاع می گفتند: نه بابا زور بزنه بیست و پنج داره؟!

خلاصه تازه وارد نقل مجلس شده بود و بحث داغ سن و سال و قیافه اش شده بود قوز بالای قوز گاهی فکر می کردم که اگر او نیامده بود چقدر بیکار بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم.

من و لیلا دوستم هر روز تازه وارد را سر ایستگاه اتوبوس می دیدیم با آن اندام درشت و چاق و صورت پف کرده و لبهای گوشتی اش تازه از رنگ لباسهایش نگو که روی بدترین سلیقه های کره زمین را سفید کرده بود. شلوار قهوه ای پررنگ و اتو نشده و پیراهن آبی رنگ و رو رفته و تازه خجالتی بودنش هم که دیگر او را خیلی غیرقابل تحمّل تر کرده بود.

اصلاً هیچکس حاضر نبود با او هم صحبت شود ما را که می دید به سرعت از پلّه های اتوبوس بالا می رفت و لای جمعیت می خواست از دیدمان مخفی بماند امّا غافل از اینکه همه در مقابل او گم می شدند و او هم خودش خبر نداشت.

تا رسیدن به دانشگاه مدام من و لیلا او را زیر نظر داشتیم، عرق می ریخت توی هوای سرد پاییزی. وقتی پیاده می شد من و لیلا را نگاهی می کرد و بعد مثل برق از جلوی ما عبور می کرد.

توی کلاس از همه درسش بهتر بود و به قول استاد بهترین و پربارترین جلسات کنفرانس را او داشت. رفتار عجیب او در مقابل من و لیلا همه را به شک انداخته بود ویک روز سرکلاس دخترها باهم گپ می زدیم که یکی گفت : فکر کنم عاشق تو شده؟

من هم که از شدّت عصبانیت سرخ شده بودم. دود از کلّه ام بلند شد و سیلی محکمی حواله گوش بیچاره کردم. حرف به سرعت توی دهانها گشت و صبح یک روز پاییزی وقتی من و لیلا منتظر اتوبوس ایستاده بودیم دوباره سر ایستگاه ایستاد و ما را می پایید.

نم نم باران روی سرمان می بارید. نمی دانم چرا یک لحظه با تمام حرفهایی که شنیده بودم و می دانستم همه اش راست است یک لحظه احساس غرور کردم انگار من هم عاشقش شده بودم. امّا با آن قیافه مضحک و گوشتالود اصلاً با عقل جور در نمی آمد.

اینها بود و گذشت تا اینکه وقتی چشمم بازکردم دیدم واقعاً دوستش دارم او هم هر وقت من و لیلا را می دید گوش تا گوش سرخ می شد. شک نداشتم بخاطر من هر روز کلّی منتظر می ماند و هیچ اتوبوسی را سوار نمی شد تا من و لیلا هم بیاییم.

دی ماه که آمد. پاییز جول و پلاسش راجمع کرد و رفت صبح سردی بود و من تنها بودم لیلا سرما خورده بود و نیامد سرایستگاه که ایستادم دیدمش که از قبل ایستاده بود و بارانی آبی رنگ پوشیده بود. چقدر حالا از لباس پوشیدنش خوشم می آمد.

توی دلم خنده ای کردم به ابلهی خودم طعنه زدم و درکمال ناباوری دیدم که نزدیکم آمد و جلوی من ایستاد. و سرش را بلند نکرد خیلی مضطرب بود و من هم دست کمی از او نداشتم مِن مِن کنان گفت: سَ سَ سلام ببخشید و در حالیکه گوش تا گوش سرخ شده بود دوباره گفت : ببخشید. لیلا خانم نیومدن.

با تعجّب گفتم: لیلا. لیلا نه! چطورمگه

او هم خیلی آرام گفت: مدّتیست که حرفی باشما دارم امّا ...

من هم مطمئن بودم که الان از علاقه اش به من خواهد گفت بادی به غبغب انداختم و نگاهم راازاو کندم و دورو بر را نگاهی کردم .

دوباره گفت : لطفاً آدرس لیلا خانم رو به من بدید. برای امر خیر قرار خدمتشون برسم.

امروز برای اوّلین بار بدون لیلا سرایستگاه ایستادم و لیلا دست توی دست تازه وارد آن طرف خیابان برف گرفته مدام مرا می پایید باد سرد که وزیدن گرفت.

اتوبوس به راه افتاد و توی مه صبحگاهی فقط چراغهای قرمز از پشت سر دیده می شد.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.