ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

اینجا نیست

نشسته‌ام بر در غار، چشم دوخته‌ام به پروانه‌ای که به دام نمی‌افتد. زیرک‌تر از آن‌ست که گول دعوت مرا بخورد، و بخواهد بر تارهای تنیده‌ام دمی بیاساید. خسته از این انتظار بیهوده، بر فراز صخره می‌روم، تا به تماشای روزی دیگر از عمر کوتاه خویش بنشینم. شاید در دامنه کوه، کاروانی خسته، زیر ستون قبه مانند آن اطراق کرده باشد، و من ساعتی با نگاه کردن به آدم‌ها و شترهایشان تنهایی‌ام را از یاد ببرم.

بر خلاف انتظارم دو مرد را می‌بینم که مدام به پشت سر خود نگاه می‌کنند، و با قدم‌های بلند به سوی کوه ثورمی‌آیند. سریع و پرتوان با کمک  دست‌ها، خود را از دیواره کوه بالا می‌کشند، و شتابان وارد غار می‌شوند. می‌چسبم به رشته‌ای آویزان و می‌سرم تا دهانه غار.

ناگاه، ندایی فرمان می‌دهد: بجنب، پرده‌ای بر دهانه‌ی غار بکش!

حسی بسیار خوشایند همه پاهایم را به حرکت وا می‌دارد، و بذاقم شروع به ترشح می‌کند. طعمه را از یاد می‌برم و چونان پرنده‌ی کوچکی دور دهانه‌ی غار به پرواز در می‌آیم. آیا این من بودم، منی که در تمام روز فقط چند تار می‌تنیدم، و باقی روز را چشم‌براه حشره‌ای بخت برگشته، بی‌هیچ حرکتی می‌ماندم. یا نیروی دیگری بود که این تارها را در دهانم می‌گذاشت؟

شادمان بودم و با تحسین به پرده‌ای که تنیده بودم، نگاه می‌کردم. برای اولین بار تنم زندگی را با سرخوشی تمام می‌چشید. که ناگهان شیهه‌ی اسبانی خسته و عوعوی سگ‌هایی سمج که به این سو می‌آمدند، قلبم را چنان به تپش واداشت، که گویی بدنم لای نوک‌های پرنده‌ای جسور در حال دو نیم شدن است.چندین مرد تنومند تا در غار پیش آمدند. از لابلای تارها نگاهی به درون انداختند. یکی‌شان گفت: برگردیم، اینجا نیست. دیگری سرش چنان پایین بود، انگار زمین را بو می‌کشید. گفت: ببینید، رد پاها به اینجا ختم شده!اولی داد زد: تارهای عنکبوت را نمی‌بینید، چطور ممکن است، وارد غار شده باشد، بی‌آنکه تارها پاره شوند؟ بعد به پرنده‌ای نگاه کرد که جلوی حفره غار روی تخم‌هایش خوابیده بود. ادامه داد: عجله کنید باید به جستجوی او به یثرب برویم.

هیجان‌زده و ناآرام به درون غار خزیدم، و در کنجی ساکت به او نگریستم. مردی بود با چهره‌ای گندم‌گون، پیشانی گشاده و چشمانی سیاه. دست‌هایش را روی زانو گذاشته بود، و خیره شده بود به چیزی که من نمی‌دیدم.نگاه مشتاق و احترام آمیزش، حرکات منظم سر و بدنش و تواضع بی‌حدش حکایت از رازی داشت سر به مهر.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.