اصغر درد آلوده نالید :« بهت می گم برو ، من دیگه کارم تمومه » محمد که نفس نفس میزد، به زحمت لبخندی زد و گفت :
-« به همین خیال باش ، فکر کردی به همین راحتی می ذارم بری بهشت » چشمهای اصغر نمی دید ، ترکشی سخت و داغ آنها را درانده بود ، پاها و شکمش هم از رقص ترکشها بی نصب نمانده بود ، درد مثل پیچکی در تمام وجودش رخنه کرده بود و تمام وجودش را تسخیر کرده بود .با هر بالا و پایین رفتن محمد ، اصغر که روی دوش او قرار داشت ، مثل مرغ پر کنده ای می نالید :
-« آخ ، یواش ، یواش تر ..... دِ به چه زبونی بهت بگم بری .... تا فرصت هست برو ... برودیگه ... آخ ....»
محمد بی اعتنا به حرفهای اصغر، راه خاکی را می پیمود ، در حالیکه نمی دانست راه درست از کدام طرف است ، چند ساعت از عملیات گذشته بود و آنها تنها بازماندگان این عملیات بودند .
دامن قیرگون شب سیاه و ظلمانی روی دشت پهن شده بود و چشم چشم را نمی دید ، همه جا تاریک و ساکت بود و تنها گاه گاهی سوت خمپاره ای فضا را می شکافت و صدای مهیب انفجارش سکوت وهم انگیز آنجا را بههم می ریخت و محمد ،با هر قدمی که بر می داشت گمان می کرد پشت سرش کوهی از آتش قرار دارد . با صدای سوت و انفجار او زمین گیر می شد . در حالیکه از شدت خستگی نای بلند شدن نداشت و هیکل اصغر ، چون کوله باری روی دوشش سنگینی می کرد ، اما او با سماجت همچنان به پیش می رفت .
سکوت وهم انگیز دشت و سایه های خاکریزهای مقابلش صحنة وحشتناکی را به وجود آورده بودند و دلهره عذابش می داد ، تاریکی باعث شده بود راه درستی را برای برگشت پیدا نکند ، مردد مانده بود از کدام طرف به رفتن ادامه دهد تا به نیروهای خودی برسد . عرق از پیشانی اش سرازیر شده بود و از پهنای صورتش به پایین می غلتید و لابلای محاسن بلندش گم می شد .
محمد ، جز صبر چاره ای نداشت و یا علی گویان مسیرش را می پیمود ، به هن هن افتاده بود . اصغر نفس نفس میزد و هراز چند گاهی ، صدای آخ درد آلودش ، سکوت بین آن دو را می شکست و محمد را وادار می ساخت برای رسیدن به نیروهای خودی تندتر از قبل قدم بردارد . او برای نجات جان اصغر چاره ای جز رفتن و رسیدن به مقصد نداشت .
محمد همچنان عرق ریزان پیش می رفت تا اینکه انفجار خمپاره ای او را زمین گیرش کرد ، صدای نالة اصغر فضا را شکافت :
-« آخ .. یواش .. . به چه زبونی بگم ، منو بذار و برو ... من دیگه رفتنی ام ... بذار راحت بمیرم .... اینقده عذابم نده ...» نه داداش ،تو چه خیالی ... فکر کردی به همین راحتیا میذارم بری اون دنیا ، یا باید باهم به مقصد برسیم یا باید با هم ازین دنیا بریم ..... تا نفس دارم تو رو اینجا نمی زارم ، انفجار دوم مجال حرف زدن نداد.... صدای انفجار توی دشت گم شد و دوباره سکوت بود و سکوت و دشتی تاریک و راهی نامعلوم پیش روی آن دو ، محمد فکر می کرد که حتماً میتواند راهی برای رسیدن به نیروهای خودی پیدا کند ، با شیطنت همیشگی اش گفت :
-« شانست زده اصغر آقا ، دیگه از حورالعین خبری نیست ، ان شاءالله عوضش آمپول و تیغ جراحی در انتظارته داداش ، دیگه چیزی به زیارتشون نمونده ،حاضر شو » و اصغر بیچاره که حالا حسابی بیحال و ناتوان شده بود چاره ای جز صبر و تحمل نداشت . ناگاه هر دو با انفجاری نقش زمین شدند و صدای ضجة اصغر به هوا رفت ، محمد به سراغ اصغر که توی تاریکی ناله می کرد رفت و گفت :
-« بد آوردیم پسر ، پایم به تلة انفجاری خوده ، مثل اینکه دور و بر مون پر مینه ، انگار تا حالا همش توی میدون مین راه می رفتیم ، خدا بهمون رحم کرده که تا حالا سالم موندیم » واصغر که از شدت درد به خودش می پیچید ، نالان گفت :
-« هی بهت گفتم برو....... نرفتی ....... حالا بفرما .... این تو و این میدون مین.....»
انفجار بعدی مجال نداد محمد حرفش را تمام کند ، کنار اصغر زمین گیر شد و سرش را میان دو دستش پنهان کرد تا از اصابت ترکش محفوظ بماند .
تلة منوری آسمان را روشن کرده بود ، انگار ستاره ها از آسمان به زمین می آمدند و رقص کنان آنها را دعوت به میهمانی می کردند . محمد سرش را بالا گرفت و اطراف را نگاه کرد ، تا چشم کار می کرد دشت بود و مینهایی که مثل گوجه فرنگی از سطح زمین بیرون زده بودند ، تا حالا که خدا خیلی به اونها رحم کرده و تا اینجا اونا سالم مونده بودند .
دشت برای لحظه ای روشن شد و هنوز محمد اطرافش را می پایید که دوباره تاریکی همه جا را فرا گرفت ، یک دنیا تاریکی اطرافش را احاطه کرده بود . با میدان مینی که معلوم نبود اول وآخرش کجاست . صدای نالة اصغر او را به خود آورد . به سختی صدایش را می شنید ، گوشهایش را به دهن اصغر نزدیک کرد تا صدایش را بهتر بفهمد :
-« تو رو خدا... تا ...وقت هست از اینجا برو ..... من دیگه دوام نمی یارم ..... تو که میتونی یا برگرد و یا برو ....»
-« نه اصغر نه داداش باید هر دو با هم بریم ... نمی تونم تو رو تنها بذارم ... خواهش می کنم آروم باش ... اینقده حرف نزن ... برات خوب نیست ... طاقت بیار ... بلاخره به جایی می رسیم .»
تیرهای رسام مثل شهابی از بالای سرشان عبور می کردند و محمد با دیدن آنها دلش آرامتر شد ،چون جهت عبور تیرها مسیر حرکتشان را مشخص می کرد . او می بایست بر خلاف جهت آنها به سمتی که شلیک می شدند می رفت ، شاید تیرها از طرف بچه های خودی شلیک شده بود . نیم خیز شد و پیکر نیمه جان اصغر را با یک «یا علی »روی دوشش کشید و به سمتی که تیرهااز آنجا شلیک می شد به راه افتاد . قلبش به شدت می طپید و انتظاری کشنده آزارش می داد ، هر ثانیه ای که می گذشت بر دلهره اش افزوده می شد و انتظار انفجار دیگری را داشت .
صدای سوت خمپاره هایی که پیاپی در دور دست منفجر شد او را بر جایش میخکوب کرد ، حالا برایش مسجن شده بود راه را اشتباه آمده و باید برمی گشت ، باید راهی پیدا می کرد و از میدان مین خارج می شد .
محمد نیمی از شب را به دنبال عملیات ، سرگردان در بیابان با پیکری بر دوش که هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشد طی کرده بود و حالا گرفتار میدان مین شدند . مینهای که معلوم نبود ، چه شکلی کاشته شده بودند و هر لحظه خطر انفجارشان می رفت .
خستگی ناشی از پیاده روی و حمل پیکر نیمه جان اصغر توانش را بریده بود و تنها امیدش رسیدن به نیروهای خودی بود . طفلی اصغر خون زیادی از بدن پاره پاره اش رفته بود و دیگر رمقی به تنش نداشت و محمد می ترسید قبل از اینکه از میدان مین خارج بشه ، اصغر در اثر خون ریزی به شهادت برسد ، احساس رفتن او و تنها ماندش عذابش می داد . دلش میخواست هرچه زودتر از این مخمصه ای که دچارش شده بود خلاص می شد .
ساعت ها از شروع عملیات می گذشت ، طبق پیش بینی هایی که انجام شده بود باید تا حالا تیپ و لشگرهای عمل کننده به اهداف عملیات رسیده باشند و قبل از طلوع آفتاب مواضع خود را مستحکم کنند . توی کالک عملیاتی که برای توجیه نیروهای عمل کننده تهیه شده و راهکارهای عملیات در آن درج شده بود ، خاک ریزهای مثلثی نیروهای عراقی را به خوبی ترسیم کرده بودند و نیروهای عمل کننده به خوبی نسبت به منطقه مقابلشان توجیه شده بودند ولی در هیچ کالکی از میدان مینی به این وسعت حرفی به میان نیامده بود ، انگار از بد شانسی و بخت بد به این سمت کشیده شده بودند .
اصغر به سختی نفس می کشید و جملات مبهمی را ادا می کرد ، تنها حرفی که از گفته های اصغر در آن حال و هوا برای محمد قابل فهم بود «یا مهدی» بود که به سختی ادا می شد، قلبش لرزید و بی اختیار بر روی دو زانو نشست و پیکر نیمه جان اصغر را روی زمین گذاشت و نا امیدانه سر بروی خاک بیابان نهاد ، بغضی که ساعتها گلویش را می فشرد سر باز کرد و صدای گریه و ناله ی درد ناکش که حضرت مهدی (ع) را به کمک می طلبید در دل دشت پیچید .
زمان به کندی می گذشت ، نه صدای محمد به گوش می رسید و نه اصغر نفسی می کشید ، انگار همه چیز برای آن دو تمام شده بود . سکوت بود و تاریکی ، دیگر از صدای انفجار و تیر رسام خبری نبود . گویی عملیات به اتمام رسیده ، یا اینکه آتش بس اعلالم شده بود . برای لحظه ای آسمان روشن شد و محمد از لای پلکهای خسته و گل آلودش سایه هایی را میدید که به طرف آنها می آیند . میخواست فریاد بزند اما قدرت فریاد هم نداشت ، منور خاموش شد و جز صدای پاهایی که به طرف آنها می آمد ، در دشت خاموش صدایی نبود .
صدا هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر می شد و محمد به راحتی آنطرف تر افرادی را دید که به سمت آنها می آیند . صدا در گلوی خشکیده اش خفه شده بود و بیرون نمی آمد ، محمد چرخی زد و باصدای آرامی نالید «یا مهدی» ، در اثر چرخش پایش به سیم تلة انفجاری برخورد کرد ، انفجاری رخ داد و آسمان روشن شد .در میان روشنایی حاصل از انفجار ، محمد به راحتی آنها را می دید . قامت آنها در نگاه خسته اش قاب شده بود که چشمهایش را بست ، روزنه امید نوری در دلش تاباند و نفسی به راحتی کشید و سرش را روی خاک ها گذاشت ، درحالیکه صدای گفتگوی آنها را به وضوح می شنید که می گفتند : « از این طرف ... اینجا افتاده اند.... مثل اینکه زخمی اند .....»
آفاق روی نیمکت چوبی نشسته بود و نگاهش از پشت شیشههای عینک به دنبال دانههای در رفتهی بافتنی دوید.
ملک خاتون دوباره از پسرش میگفت که قرار بود پاییز از فرنگ بازگردد و او را از آن جا با خود ببرد. ملک خاتون با غرور سر بالا میگرفت و میگفت که هیچ کدام از دخترهای موبور و چشم آبی فرنگی نتوانستند دل تکدانه پسرش را بربایند؛ او هنوز مشغول تحصیل است و انتخاب همسر آینده را بعهده مادرش گذاشته.
دختر سفید پوش ساکت و آرام به حرفهای پیرزن گوش میداد. گاه لبخند کم رنگی روی لبان باریکش نقش میبست و به تایید حرفهای او سر تکان میداد.
باد در شاخههای عریان درختان پیچید و انبوه برگهای خشک را، بر شانههای ملک خاتون، نیمکتهای چوبی محوطه باغ و سنگ فرشهای خاکستری گستراند.
سرما زیر پوست چروکیده پیرزن دوید، شال بزرگ پشمی را روی شانههای گوشت آلودش مرتب کرد و خود را در صندلی سیاه رنگ فرو برد. نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد: «میخوام یه دختر چشم و ابرو مشکی واسش پیدا کنم. حتماً از بس اون دخترای رنگ ماست فرنگی رو دیده از هرچی گیس زرد و چشم آبیه متنفره ...»
ملک خاتون عینک دور سیاه را روی بینی بزرگ و چروکیدهاش مرتب کرد؛ دختر سفید پوش را یک بار دیگر از نظر گذراند. چند تار موی سیاه و براق روی گونهی گل انداختهی دختر در باد میرقصید. پیرزن سرخم کرد و به چشمهای مشکی دختر که میان چهرهی گندمیاش جذابتر از هر روز بود خیره ماند.
بعد از سکوتی طولانی بلندتر از قبل، طوری که آفاق هم بشنود گفت: «بعضیها میخوان دختر ترشیدشون رو آویز گردن پسرم کنن؛ ولی من نمیذارم. مثلاً همین پاییز گذشته که پسرم از فرنگ برگشت و به دیدنم اومد؛ دختر آبله روی یکی از همین پیریها دورو بر پسرم میپلکید. حتی یک بار هم یه دسته گل براش خریده بود. معلومه دیگه؛ هرکی قد و بالای پسرم رو با اون کت و شلوار سورمهای اتو کشیده وکروات زرشکی ببینه، یک دل که نه، صد دل شیفتش میشه ... »
آفاق چشم از بافتیاش برمیداشت و هر از گاه به آن دو مینگریست؛ دیگر از حرفهای تکراری ملک خاتون خسته شده بود. کاموای سفید را دور کلاف پیچید و میلههای بافتنی را زیر بغل زد. مقوای کهنهای که روی آن نشسته بود را برداشت و سلانه سلانه از زیر سایهی درختان عریان محوطه، طرف ساختمان آجرنمایی که در انتهای باغ بود راه افتاد.
ملک خاتون با دیدن او که دور و دورتر میشد به خشم آمد. دستههای سیاه ویلچر را میان انگشتهای کوتاه و گوشت آلودش فشرد. با غیظ نیم خیز از روی ویلچر بلند شد و به طرف آفاق که هم چنان پیش میرفت فریاد زد: «صد سال دیگه هم که جلوم بشینی و بافتنی ببافی و التماس کنی، حاضر نمیشم دختر ترشیدهی آبله رو تو، واسه پسر تحصیل کردم بگیرم. مگه دختر قحطه که ...»
بعد، گویی فکری به ذهنش خطور کرد؛ آرام سر جایش نشست و زیر لب زمزمه کرد: «شایدم؛ شایدم با همون دسته گل دل پسرم رو ربوده ... آخه پسرم گفته بود پاییز که بیاد میام... میام و تو رو با خودم میبرم... پس چرا نیومد!؟ »
چهره ملک خاتون رنگ باخت و نفسش به سختی بالا آمد. دخترِ سفید پوش، شالِ پشمی را روی شانههای گوشت آلود پیرزن مرتب کرد، در حالی که سعی میکرد آرامش سازد، قرصی از جیب روپوش بلندش در آورد و به دهانش گذاشت. بطری آب را به لبهای خشکیده و کبود رنگ او نزدیک کرد؛ ملک خاتون با دستهایی لرزان بطری را گرفت و طعم خنک آب به دهانش دوید. دختر جوان دستههای ویلچر را گرفت و به دنبال آفاق که حالا تا پلههای سنگی و فرسوده ساختمان رسیده بود؛ از زیر سایهی درختانِ عریان به راه افتاد. صدای خش خش برگهای خشکیدهای که سنگ فرشهای خاکستری را پوشانده بودند؛ بلندتر از قارقار کلاغی که روی بام ساختمان مرثیه سرایی میکرد در وجود دختر طنین انداخت. همه پرستارهای آسایشگاه سالمندان میدانستند آخرین بار ده پاییز گذشته بود که پسر، ملک خاتون را به آن جا آورد و برای همیشه به فرنگ رفت. پسر به پیرزن گفت که باز میگردد؛ ولی هیچ گاه بازنگشت.
از آن سال تاکنون، قصهی همیشگی پیرزن، هرروز و هرروز برای پرستاری تازه کار تکرار میشد...
هوا انقدر متراکم وسنگین بود که مثل کیک میشد برید وگازش زد.
سیخ داغ هرم خورشید فرو میرود توی چشم وذره ذره منفذهای پوستم ، مردک بی انصاف سیمهای خاردار را
چند بار محکم کشید وپیچید دور دستم ،طوری که از روی لباس غواصی رد شده و رسیده به گوشت وپوستم .
باهر حرکت کوچکی درد عمیقی میپیچد توی دست ها وپاهایم .
باخنده ولهجه کج وکوله عربی اش زل زد توی چشمم
: سه دور به راست سه دور به چپ حال داره میده مگه نه ؟سباح الخمینی ! حالا اگه تونست بازش کن !
: اخه پاهامونو چرا بستین دیوونه ها !!حالا چطوری راه بریم ؟
سعید راست میگفت ، دلشوره پیچید توی وجودم ، نگاهم چرخید توی نیزار وزمینهای اطرافمان ، خبری از ماشین های بزرگ " ریو" نبود !
: پس چطور میخوان مارو منتقل کنن عقب ؟ بااین سیم پیچی ها که نمیتونیم جم بخوریم ؟؟!!
نگاه نگرانش که ریخت توچشمهایم نتوانستم تاب بیاورم سرم را چرخاندم به طرفی دیگر ،بعثی ها متصل دور
وبرمان بالا پایین میرفتند ، کلاه لاستیکی سخت صورت وگردنم را در خود میفشرد حتی مهلت نداد انرا
در بیاورم ، احساس خفگی میکنم اما این احساس بیشتر بخاطر کلافگی است ، معلوم است عملیات لو
رفته که منتظرمان نشسته بودند اما چطور ؟ وحالا چه میشود ؟
خیلی زود همه چیز معلوم شد ، وقتی ردیفمان کردند روی خاک و یکی یکی غلطاندنمان توی چاله های بزرگ تازه فهمیدیم چه خبر است وقتی همراه بچه ها شهادتین را زمزمه میکردم به خودم گفتم :خدایا شکر همیشه انتظار غرق شدنو داشتم اما نه توی خاک .
قبل از این که دیگر نتوانم فریاد بزنم ، نام عزیز ترین دلبندم را بارها وبارها به فریاد تکرار کردم
: حسین جان ، حسین جان ، حسین جان
هم او باپاشنه پوتین ناغافل کوبید توی دهانم
: منحوس ببند آن حلقومت را
تکه های دندان خرد شده ام با خونابه ای غلیظ از دهانم زد بیرون ، درد پیچید توی چشمم ، الان دیگر تشنه بودم وکلافه ، عطش بند بند وجودم را میسوزاند باور بلایی که داشتند به سرمان میآوردند سخت بود نگاهی به بالای انداختم باز دیدمش که ایستاده بالای سرم وقطرات عرق از نک بینی اش همینطور میچکید
زیر لب قر قر میکرد : سه تا به راست سه تا به چپ و با بیلش خاک ها را میپاشید روی سر وصورتم
چرا ؟ چرا بااین حرص و ولع ؟ انگار سوال را دید توی چشمهایم نفس زنان بدون اینکه دست از کارش بکشد ، سرم داد زد انگار پارس میکرد
: جا بیاد حالت اللهی ..... واحد سال از عشا الی الطلوع فرمانده از ترس شما نمیزاره بخوابیم فقط داد سرمونه
تا صبح دور سنگرا میدویم داد سرمونه ، سه دور به راست سه دور به چپ ،سه دور به راست سه دور به چپ ........ امشب راحت خوابیدم انشاالله
خواستم بخندم اما خاک رسید به فرق سرم و ناغافل همه جا تاریک شد فقط صدای ناله بچه ها را می شنیدم چند نفر به خس خس افتاده بودند دلم آتش گرفت برایشان ، دهان باز کردم تافریاد بکشم اما طعم خاک فضای دهانم را پر کرد ، خیلی زود حس کردم سینه ام سنگین شد ه .
خفقان گرفتم ، بی اراده ودیوانه وار خواستم سرم را از این سو به ان سو بگردانم ، که نشد !! خواستم دست وپا بزنم وشنا کنم مثل زمانیکه توی موج ها محاصره می شدیم ، که نشد!! شده بودم ماهی به قلاب کشیده ای که در مشت ماهیگیر به خودش میتابد اما نمیتواند جم بخورد ، انگار زیر آب زمینگیر شده بودیم مثل همان وقت ها که آتش وگلوله روی آب را فرا میگرفت وما مجبور میشدیم بانفسی حبس شده و سینه ای دردناک زیر آب بمانیم ..... ماندم وبلاخره تسلیم شدم یک قطره اشک آرام از گوشه چشمم سر خوردسعی کردم بخندم ، که نشد !! .
پس بی هیچ صدایی منگنه خاک شدم .............
معصومه کتاب دعا کوچک خشتی را از داخل کتابخانه برداشت و تکیه اش را داد به دیوار .کتاب را باز کرد و به آیات آن نگاه کرد.آتنا هم نگاه کرد .خواست حرفی بزند که زری رحل را گذاشت جلویشان روی فرش دانه اناری.اشک های پیاپی معصومه چکید روی کتاب .آتنا کتاب دعا را روی رحل جفت و جور کرد .حروف و کلمات روی صفحه سفید کاغذ ،ردیف شده بودند و معصومه آنها را تار می دید یا بالا –پایین می دید یا اصلا نمی دید .دست برد تا اشک های داغ را کناربزند، شاید بهتر ببیند .
آتنا گفت:"شروع کن .بخون .زیارت نامه هم بخونیم، برمی گردیم هتل.
بسم الله الرحمان الرحیم گفت و بعد زیر چشمی معصومه را پایید:
-زود باش دیگه معصومه!
معصومه به ضریح نگاه کرد و بغضش را فرو داد:"دلم گرفته یا امام غریب"
جمعیت زائرین حضرت رضا(ع)دور ضریح جمع شده بودند و با امامشان مناجات می کردندو اشک می ریختند .
معصومه گفت:"یک هفته دیگه اینجا می مونم."
-اما دو هفته است که مشهد موندیم!
تا حاجت نگیرم نمی یام.
-اما نمی شه .فشار زری بالاست .گرمی هوا ،شلوغی ،برای قلب او خوب نیست.باید برگردیم.
معصومه سرش را انداخت پایین و شروع به خواندن کتاب دعا کرد:
"اللهم لن لولیک الحجته بن الحسن صلواتک علیه و علی ابائه فی...
-خدایا بوده باش برای ولی ات حجت بن الحسن که درودهای تو بر او و بر پدران او...
کتاب دعا را تمام کرد و بر پیشانی چسباندو ناله وار چیزی زمزمه کرد.سپس به آتنا نگاه کرد:
"شنیدم دیروز یکی رو شفا دادن."
-خوش به سعادتش .
تا یک هفته ی دیگه ما هم شفا می گیریم.
- انشالله .اما باید برگردیم معصومه.
-شما برین من می مونم چند روز دیگه... در جوار آقا.
-یعنی چه؟!تا ابد که نمی شه اینجا بمونی .معلوم نیست آقا به تو هم نظر کنه و شفا بگیری .
آتنا رحل را برداشت و سرجایش گذاشت وکتاب را در کتابخانه قرار داد:"من فردا با زری برمی گردم .خود دانی!
از بچگی دین اسلام را دوست داشت و از پدرش خواسته بود او را با این دین آشنا کند .از پوشش خانم های مسلمان محجبه توی کشورش خوشش می آمد و همیشه با حسرت به آنها نگاه می کرد .بزرگتر که شده بود ،هر وقت به کتابخانه می رفت سراغ کتابی را می گرفت که درباره امام شیعیان داخل آن نوشته شده باشد .حتی یک بار در کتابی درباره حضرت علی(ع) مطالبی خوانده بود و تاچند روز مدهوش شده بود ...
صدای آتنا در گوشش پیچ برداشت:
-گفتم که نمی شه معصومه.
زری به میان حرف آنها دوید وگفت:
-باشه دو روز دیگه به خاطر معصومه صبر می کنیم .
آتنا چادرش را کشید توی صورتش وبه معصومه نگاه کرد که داشت اشک
می ریخت.جانماز جلویش پهن بود.مهرو تسبیح روی آن بوی عطرو گلاب
می داد.معصومه به نماز ایستاد.مردم اطرافش در رفت و آمد بودند.زری گفت:
-به خاطر دل زن داداش، باشه می مونیم.
معصومه نگاه کرد به ضریح و آیینه کاری ها .بلند شد و رفت جلو .گردنبند عروسی اش هنوز بوی ساز و دُهل می داد.آن را از گردنش باز کرد .سرش را گذاشت به قلابهای ضریح .داخل ضریح پربود از نذریات .پیرزنی دو زانو نشسته بود و چند تکه پارچه سبز رنگ را با اشک و ناله و آه گره می زد به قلابها و اعتقادش را رخت می آویخت.چادر مشکی ها دور ضریح درد دل، زمزمه می کردند.پیرزن سرش را بلند کرد و گفت:
-اگر حاجت داری همین امروز از آقا بگیر.
معصومه گردنبند طلا را کف دستش نگاه کرد:"خدای من ...مولای من...امام غریب من .من به پای خودم به اینجا نیامدم که ناکام و نامراد از اینجا ردم کنی .خودت مرا دعوت کردی .پس پذیرایی میزبان از مهمان را به چه گویند!؟محمد را شفا بده .از بچگی شنیدم تو ضامن آهو شدی پس ضمانت محمد مرا هم بکن یا موسی بن جعفر.
پیرزن نگاه کرد به گردنبند دست معصومه که همینجور یک جا تو دستش بند شده بود ،گفت:
-از اینجا ...از این قسمت بندازش داخل.
همان لحظه آتنا سراسیمه به او نزدیک شد:
-تلفن !برم بیرون ببینم مادرم چکار داره.
معصومه زیر چشمی تلفن همراه آتنا و هُرم قدم هایش را که تاب برمی داشت تا از او فاصله بگیرد ،را پایید.مشتش باز شد و نذری جا خالی کرد توی ضریح .چادر از سرش سرخورد و افتادروی شانه هایش .روسری گردی خیس صورتش را چسبیده بود.دلش لرزید و دوان دوان در پی آتنا به بیرون شتافت.روز بعد مبعث حضرت رسول(ع)بود و همه ی صحن متبرک را چراغانی کرده بودند.
به سقا خانه ،گنبد بارگاه نگاه کرد .یه جوری بغض پیچید توی گلویش.نشست لب حوض.کبوترها دور حوض می چرخیدند و آرام آرام نوک هایشان را درون آب زلال فرو می بردند.آتنا با چشمان قرمزو خیس به معصومه نزدیک شد:
-محمد رو، روبه قبله کردن.باید زود برگردیم.همین حالا.
خواست بغض معصومه بترکد که یک کبوتر از کنارش پرزدو رفت روی سقاخانه نشست و بالهایش را در اصوات اذان مغرب باز کرد.
نقارخانه می زدند که اشک های معصومه راه افتاد:
-دخیل بستم برای محمد.
اشک معصومه جوشید.نقارزن ها می خواندند:"رضا رضا ،یارضا"
همه نگاهشان سمت مناره ها بود.همان موقع پیرمردی که کت بلند و سیاه خادمان امام رضا (ع)را پوشیده بود و شال سبز انداخته بود ،از کنار معصومه گذر کرد و چیزی زمزمه کرد که معصومه نفهمید اما وقتی که از او دورشد یک تکه از پر شال سبز دور گردنش روی چادر مشکی معصومه به جا مانده بود.بوی گلاب ...بوی یار غریب ...بوی اذان و عیدی از مناره ها در رواق ها و تمام صحن پیچیده بود.
طبق معمول زمزمه ها بود و یک عده می گفتند باید سی سال داشته باشد؟! و بعضی هم با نگاه موشکافانه و دقیقتر به اطلاع می گفتند: نه بابا زور بزنه بیست و پنج داره؟!
خلاصه تازه وارد نقل مجلس شده بود و بحث داغ سن و سال و قیافه اش شده بود قوز بالای قوز گاهی فکر می کردم که اگر او نیامده بود چقدر بیکار بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم.
من و لیلا دوستم هر روز تازه وارد را سر ایستگاه اتوبوس می دیدیم با آن اندام درشت و چاق و صورت پف کرده و لبهای گوشتی اش تازه از رنگ لباسهایش نگو که روی بدترین سلیقه های کره زمین را سفید کرده بود. شلوار قهوه ای پررنگ و اتو نشده و پیراهن آبی رنگ و رو رفته و تازه خجالتی بودنش هم که دیگر او را خیلی غیرقابل تحمّل تر کرده بود.
اصلاً هیچکس حاضر نبود با او هم صحبت شود ما را که می دید به سرعت از پلّه های اتوبوس بالا می رفت و لای جمعیت می خواست از دیدمان مخفی بماند امّا غافل از اینکه همه در مقابل او گم می شدند و او هم خودش خبر نداشت.
تا رسیدن به دانشگاه مدام من و لیلا او را زیر نظر داشتیم، عرق می ریخت توی هوای سرد پاییزی. وقتی پیاده می شد من و لیلا را نگاهی می کرد و بعد مثل برق از جلوی ما عبور می کرد.
توی کلاس از همه درسش بهتر بود و به قول استاد بهترین و پربارترین جلسات کنفرانس را او داشت. رفتار عجیب او در مقابل من و لیلا همه را به شک انداخته بود ویک روز سرکلاس دخترها باهم گپ می زدیم که یکی گفت : فکر کنم عاشق تو شده؟
من هم که از شدّت عصبانیت سرخ شده بودم. دود از کلّه ام بلند شد و سیلی محکمی حواله گوش بیچاره کردم. حرف به سرعت توی دهانها گشت و صبح یک روز پاییزی وقتی من و لیلا منتظر اتوبوس ایستاده بودیم دوباره سر ایستگاه ایستاد و ما را می پایید.
نم نم باران روی سرمان می بارید. نمی دانم چرا یک لحظه با تمام حرفهایی که شنیده بودم و می دانستم همه اش راست است یک لحظه احساس غرور کردم انگار من هم عاشقش شده بودم. امّا با آن قیافه مضحک و گوشتالود اصلاً با عقل جور در نمی آمد.
اینها بود و گذشت تا اینکه وقتی چشمم بازکردم دیدم واقعاً دوستش دارم او هم هر وقت من و لیلا را می دید گوش تا گوش سرخ می شد. شک نداشتم بخاطر من هر روز کلّی منتظر می ماند و هیچ اتوبوسی را سوار نمی شد تا من و لیلا هم بیاییم.
دی ماه که آمد. پاییز جول و پلاسش راجمع کرد و رفت صبح سردی بود و من تنها بودم لیلا سرما خورده بود و نیامد سرایستگاه که ایستادم دیدمش که از قبل ایستاده بود و بارانی آبی رنگ پوشیده بود. چقدر حالا از لباس پوشیدنش خوشم می آمد.
توی دلم خنده ای کردم به ابلهی خودم طعنه زدم و درکمال ناباوری دیدم که نزدیکم آمد و جلوی من ایستاد. و سرش را بلند نکرد خیلی مضطرب بود و من هم دست کمی از او نداشتم مِن مِن کنان گفت: سَ سَ سلام ببخشید و در حالیکه گوش تا گوش سرخ شده بود دوباره گفت : ببخشید. لیلا خانم نیومدن.
با تعجّب گفتم: لیلا. لیلا نه! چطورمگه
او هم خیلی آرام گفت: مدّتیست که حرفی باشما دارم امّا ...
من هم مطمئن بودم که الان از علاقه اش به من خواهد گفت بادی به غبغب انداختم و نگاهم راازاو کندم و دورو بر را نگاهی کردم .
دوباره گفت : لطفاً آدرس لیلا خانم رو به من بدید. برای امر خیر قرار خدمتشون برسم.
امروز برای اوّلین بار بدون لیلا سرایستگاه ایستادم و لیلا دست توی دست تازه وارد آن طرف خیابان برف گرفته مدام مرا می پایید باد سرد که وزیدن گرفت.
اتوبوس به راه افتاد و توی مه صبحگاهی فقط چراغهای قرمز از پشت سر دیده می شد.
صدای گریه ضعیفش را می شنوم . راهروهای پیچ در پیچ را می دوم . توی تخت کوچکش به رو افتاده . نمی تواند خودش را برگرداند. نمی تواند جیغ بکشد. کسی به سراغش نمی اید. می خواهم بغلش کنم. دستم به او نمی رسد. صدای خشنی داد می زند ساکت. پایم می لغزد. سقوط می کنم درون مایعی سیاه.ترسی عمیق تکانم می دهد. چهره دخترم واضح و واضحتر می شود. می بینم نوک پستان از دهانش بیرون خزیده و او در جستجویش بی تابی می کند.
چند نکته را به خواهر زاده ام یاد آوری می کنم . از جلوی آیینه می گذرم. روی صندلی جلوی ماشین ، کنار مجید می نشینم. مقابل دادگستری ییاده می شوم. تا ماشین را پارک کند به خواهر زاده ام زنگ می زنم. می گوید : شیرش رو خورد. شربت نوتروپیلش رو دادم پس اورد.
همراه مجید از پله های دادگستری بالا می روم. او زودتر از من به پاگرد پله های طبقه اول می رسد . و در پیچ سالن سمت چپ ناپدید می شود.
پشت میز کارم می نشینم . مثل هر روز از داخل سالن جر و بحث بی پایان خواهان ها و خوانده ها را می شنوم. قبل از پایان کار اداری به خانه می ایم . دخترم را بغل می کنم . برایش حرف می زنم . شکلک در می اورم . می خندم . عکس العملی نشان نمی دهد. می گذارمش توی گهواره . تابش می دهم . صورتش دور و نزدیک می شود . سرم درد می کند . احتمالا سم جملات دکتر متخصص نوزادان از پرده سماخ نشت کرده به تک تک سلول های خاکستری مغزم. هر بار که صورت دخترم نزدیک می شود سلول ها هم زمان فریاد می کشند : دیر گردن می گیره ، دیر می شینه ، نمی تونه خوب صحبت کنه ، نمی تونه بره مدرسه بچه های معمولی.
مجید بعد از ناهار می اید. سراغ دخترش نمی رود. می گوید : یه پانسیون شبانه روزی دیدم . شهریه یه ماهش رو پرداختم . وسایلش رو جمع کن فردا صبح می بریمش.
از روی ایوان چشم می دوزم به اسمان بی ستاره . به تکه ابر سیاهی که چهره ماه را پوشانده . چه شبها دخترم را روی هلال ماه می نشاندم . باد تابش می داد . ستاره برایش چشمک می زد. و او می خندید. خندیدنش را دوست داشتم . اما حالا که به دنیا امده نمی خندد . ُ
در چمدان را می بندم . دخترم را بغل می کنم . خوابیده ، سرش را روی بازوی چپم می گذارم . و پاهایش را روی ساعد دست راستم . وارد پانسیون می شویم . مجید چمدان را دم در تحویل می دهد و می رود . با اشاره مدیر پانسیون ، مربی مهد به استقبالم می اید . اونیفرمش سفید است با حاشیه های صورتی .دو خط عمودی بین ابروهایش دارد و سه خط افقی روی پیشانی .نزدیک می شود . سعی می کند لبخند بزند. فقط خطوط صورتش عمیق تر می شود. بچه را از بغلم می گیرد . دنبالش می روم . گوشی تلفن همراهش زنگ می زند . دخترم را می اندازد روی ساعد دست چپش . با دست راست
گوشی تلفن همراهش را از داخل جیب اونیفرمش بیرون می کشد . همانطور که پیامک می خواند می گوید: خاطرتون جمع باشه اینجا از هر نظر ... می گویم : اجازه بدین خودم بیارمش . توجهی نمی کند. می گویم : ببخشید حرفتون رو قطع کردم . می گوید: نگران نباشید ، مربی های اینجا از مادر دلسوزترند . می پیچم جلوی راهش . دخترم را از دستش می گیرم . صورتش قرمز و متورم شده . می گویم : دختر من مشگل داره .
وارد اتاق بزرگی می شویم . تخت های کوچک به ردیف کنار هم چیده شده اند. دختری تکیه داده به دیواره بلند تخت . نگاهش از در باز بیرون را می کاود . با دیدن ما دست هایش را به طرفمان دراز می کند . مربی که حالا یک دستش ازاد است گونه دخترک را نوازش می دهد . می گوید : مادر زهره مرده ، یلدا بچه طلاق ، ارش مادرش دو شیفت کار می کنه ، مادر امیدmsداره . لحضه ای می ایستد نگاهم می کند :مشگل شما چیه ؟منتظر جواب نمی ماند . ملحفه سفیدی روی تشک تخت کنار پنجره می کشد . می گوید : خانوادها ، بچه های مشگل دار رو یه مدتی میارن اینجا ، همین که به دوریشون عادت کردن ، می فرستنشون بهزیستی .
دخترم را می خوابانم روی ملحفه سفید . به ساعتم نگاه می کنم . خم می شوم . دستهایش را نوازش می کنم . صورتش را می بوسم . می خواهم بروم . انگشت اشاره ام را محکم گرفته بین انگشت های کوچکش . لبخند می زند . زانو می زنم کنار تخت . سرم را می گذارم روی لبه فلزی و سرد ان . زبانم را بین دندان هایم می فشارم . اینجا و حالانباید گریه کنم .
از پانسیون بیرون می ایم . داخل محوطه سبزی روی نیمکت می نشینم . روبرویم نهال کوچکی است خمیده ، با برگ های زرد . سرم را بالا می گیرم . شمشادهای سبزی را می بینم که به موازات ان ایستاده اند .
به دادگستری می روم . استعفایم را می نویسم . قبل از انکه به دوریش عادت کنم .
نشستهام بالای چهارپایه. باید جایی برای یک عکس تازه خالی کنم. دست میکشم روی عکس تمام قد بهروز، گرد و غبار یک روزهاش را پاک میکنم. دلم نمیآید آن را بردارم. می روم سراغ عکس نوزادیاش، نگاه میکنم به چشمهای نیمه باز و پف الودش.
-اوه، اوه عجب چشایی داره پدرسوخته! مثل چش روباه میمونه، غلط نکنم جای منو تو دلت بگیره خانوم!
-بده ببینم بچمو!
بچه را آهسته توی بغلم میگذارد. سرم را خم میکنم روی صورتش، نفس عمیقی میکشم. تمام ذرات وجودم پر میشود از بوی او.
-به کی بگه آدم! آقا هفت سال تاخیر داشته این دو ماه آخری رو نتونسته تحمل کنه. ببین اندازه یه کف دست میمونه!
- وزنش چقدربود؟
-گمونم پرستار گفت: یک کیلو و هفتصد گرم. اما جای نگرانی نیس خانوم، بچه های هفت ماهه همین وزنند.
شیر میخواهد، دستهایش را مشت کرده، صورتش را به هم کشیده، قرمز شده، صدای گریهاش بلند میشود. بهترین آهنگ زندگیام صدای گریهی او بود. وقتی گریه میکرد فقط مرا میخواست. فقط در آغوش من آرام میشد. به سرعت از چهارپایه پایین میآیم. گوشیم کنار اُپن است. میلرزد و گریه میکند. عکس او روی صفحه نیست. میگذارم همچنان گریه کند. برمیگردم بالای چهارپایه. بهروز ایستاده داخل فرودگاه، کنار چمدان بزرگ چرخ دارش، شلوار جین آبی پوشیده با پیراهن کتان سفید. آفتاب داغ تیرماه تابیده روی دستهای برهنهاش.بلندگو اعلام میکند: لطفا توجه فرمایید، برای آخرین بار از مسافرین محترم پرواز دویست و سی و هفت به مقصد تورنتو تقاضا میشودجهت سوار شدن به گیت شماره دو مراجع کنند. با تشکر هواپیمایی ایران ایر
بغلش میکنم، سرش را خم میکند روی صورتم، نفس عمیقی میکشم ،میخواهم بویش را در تمام ذرات وجودم ذخیره کنم. خودش را کنار میکشد. میگوید:" دست بردارید مامان، چند روز که بیشتر نیست." اما من میدانم هست، پدرش هم موقع رفتن همین را گفت. قبل از سوار شدن میایستد، برای آخرین بار دست تکان میدهد.هر چه به هواپیما نزدیکتر میشود از من دور و دورتر میشود. این آخرین عکسی است که من از او گرفتهام. بقیه عکسهایش را خودش فرستاده. قاب را برمیدارم زیر قاب عکس دیگری است. عکسی است از بهروز با دختری موطلایی. نشستهاند روی تابی دو نفره، بهروز سرش را خم کرده روی سینه او، موهای بلند دختر ریخته بر چهره بهروز.دختر دستش را انداخته دور گردن او، و چنان وانمود کرده که او، بهروز را بیشتر از من میخواهد. بهروز هم از همان موقع که این عکس دو نفره را فرستاد، ساز نیامدن را کوک کرد. هرچه التماسش کردم بیفایده بود. اگر من میرفتم خواستگاری او را نمیپسندیدم، زیادی خوشگل است و البته جسور. سالهاست که با چشمهای درشت و روشنش به من نگاه میکند. او نمیداند که بهروز هنگام تولد فقط یک کیلو و هفتصد گرم بوده. شاید هم بداند، حالا دیگر چه اهمیتی دارد.دختر پیوسته به من نگاه میکند، اما من صورت بهروز را نمیبینم، نگاهش را نمیبینم، فقط کفشهایش کمی آشناست. شبیه همان کفشهایی است که آن روز دوان دوان آمد. من داشتم اتاقش را جارو میکردم، کار نقاش تازه تمام شده بود. گفت: "مامان، مدارکم جور شد، الان به بابا زنگ میزنم برام بلیط رزرو کنه!"
لحنش عادی نبود. چنان هیجان زده بود که ستارههای درخشان روی دیوارها را ندید، نگفت: چراغ اتاقم را روشن بگذار، و پنجرهاش را باز. دلش میگیرد بدون من. ندید جارو از دستم افتاد و من تکیه زدم به دیوار رنگی. آنقدر شاد بود که قید همه وابستگیها را زد.
دوباره قاب را میگذارم روی عکس، به بهروز گفتهام دیگر عکس دو نفره برایم نفرست. به دیوار نگاه میکنم. نه، روی این دیوار عکس دیگری جا نمیشود. باید بروم سراغ دیوارهای دیگر.
نشستهام بر در غار، چشم دوختهام به پروانهای که به دام نمیافتد. زیرکتر از آنست که گول دعوت مرا بخورد، و بخواهد بر تارهای تنیدهام دمی بیاساید. خسته از این انتظار بیهوده، بر فراز صخره میروم، تا به تماشای روزی دیگر از عمر کوتاه خویش بنشینم. شاید در دامنه کوه، کاروانی خسته، زیر ستون قبه مانند آن اطراق کرده باشد، و من ساعتی با نگاه کردن به آدمها و شترهایشان تنهاییام را از یاد ببرم.
بر خلاف انتظارم دو مرد را میبینم که مدام به پشت سر خود نگاه میکنند، و با قدمهای بلند به سوی کوه ثورمیآیند. سریع و پرتوان با کمک دستها، خود را از دیواره کوه بالا میکشند، و شتابان وارد غار میشوند. میچسبم به رشتهای آویزان و میسرم تا دهانه غار.
ناگاه، ندایی فرمان میدهد: بجنب، پردهای بر دهانهی غار بکش!
حسی بسیار خوشایند همه پاهایم را به حرکت وا میدارد، و بذاقم شروع به ترشح میکند. طعمه را از یاد میبرم و چونان پرندهی کوچکی دور دهانهی غار به پرواز در میآیم. آیا این من بودم، منی که در تمام روز فقط چند تار میتنیدم، و باقی روز را چشمبراه حشرهای بخت برگشته، بیهیچ حرکتی میماندم. یا نیروی دیگری بود که این تارها را در دهانم میگذاشت؟
شادمان بودم و با تحسین به پردهای که تنیده بودم، نگاه میکردم. برای اولین بار تنم زندگی را با سرخوشی تمام میچشید. که ناگهان شیههی اسبانی خسته و عوعوی سگهایی سمج که به این سو میآمدند، قلبم را چنان به تپش واداشت، که گویی بدنم لای نوکهای پرندهای جسور در حال دو نیم شدن است.چندین مرد تنومند تا در غار پیش آمدند. از لابلای تارها نگاهی به درون انداختند. یکیشان گفت: برگردیم، اینجا نیست. دیگری سرش چنان پایین بود، انگار زمین را بو میکشید. گفت: ببینید، رد پاها به اینجا ختم شده!اولی داد زد: تارهای عنکبوت را نمیبینید، چطور ممکن است، وارد غار شده باشد، بیآنکه تارها پاره شوند؟ بعد به پرندهای نگاه کرد که جلوی حفره غار روی تخمهایش خوابیده بود. ادامه داد: عجله کنید باید به جستجوی او به یثرب برویم.
هیجانزده و ناآرام به درون غار خزیدم، و در کنجی ساکت به او نگریستم. مردی بود با چهرهای گندمگون، پیشانی گشاده و چشمانی سیاه. دستهایش را روی زانو گذاشته بود، و خیره شده بود به چیزی که من نمیدیدم.نگاه مشتاق و احترام آمیزش، حرکات منظم سر و بدنش و تواضع بیحدش حکایت از رازی داشت سر به مهر.
دقیقا از روزی که عمو زنگ زد و گفت:یه موقعیت کاری خوب تو کانادا برای بابام پیدا کرده . پدر و مادرم شروع کردند به حراج خونه و فروش اسباب و اثاثیه مون .
دل کندن از دوستام ،اسباب بازیهام و تختم اونقدرا سخت نبود که از کبوترم ،یه روز بارونی روی ایوون پیداش کرده بودم .
به مامان گفتم :سفید رو با خودم می یارم ! گفت : نمیشه . گفتم :پس نمی یام ! گفت: نمیشه ، بدون خونه و اسباب کجا می خوای بمونی ؟ نکنه سفید رو بیشتر از مامان و بابات دوست داری ؟
گریه کردم اونقدر که مریض شدم . نه غذا می خوردم نه حرف می زدم به قول بابام دچار افسردگی شده بودم . آخرش به این نتیجه رسیدن که یه جای خوب خوبتر از ایوون خونه ما برای کبوترم پیدا کنند .
چند روز بعد مامان چادر مامان بزرگ رو سرش کرد . کبوترم رو گذاشت تو یه کارتن کوچیک دستمو گرفت گفت بیا بریم . پرسیدم: کجا ؟ گفت می دونی کبوترا هم مامان و بابا و کس و کار دارن ؟
گفتم : نه . گفت : دلت می خواد کبوترت دوستاش رو ببینه ؟ گفتم: اره . گفت : پس بیا بریم .
از تاکسی که پیاده شدیم مامان گفت : سلام بده بگو: اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ، اسلام علیک یا ضامن اهو ، اسلام علیک غریب الغربا .
بعد دستمو محکم فشار داد گفت : اینجا خیلی شلوغه مواظب باش گم نشی .
کارتن رو سوراخ کرده بودم کبوترم سرش رو بیرون اورده بود و نگاه می کرد به گلدسته ها ، به کبوترهایی که روی گنبد طلا نشسته بودند،به مردمی که با پیاله های زرد از سقا خونه به بچه هاشون آب می دادند، هر دومون محو تماشای در و دیوار حرم بودیم . تا رسیدیم به جایی که یه عده دایره وارایستاده بودند . از لابلای جمعیت رفتیم جلو ، یه عالمه کبوتر روی تلی از گندم بدون هیچ ترسی دونه می چیدن . مامان از کیفش نایلونی بیرون آورد . پر گندم بود. ریخت برای کبوترا . گفت: حالا سفید رو بیار بیرون ،بذار بره پیش دوستاش .
کارتن رو محکم چسبوندم به سینه ام . اشک هام می چکید روی نوک کبوترم .
مامان گفت: پس تو خوشبختی اونو نمی خوای ، می خوای همیشه توی قفس باشه ،دوست نداری آزادش کنی ،
زل زده بودم به کبوترای دیگه نمی دونم چقدر طول کشید تا تونستم در کارتن رو باز کنم . سفید نشست روی شونم ، بغلش کردم، بوسیدمش،بهش گفتم برو پیش دوستات ، دیگه تنها نیستی .
سفید پرید روی تل گندم ها ، با چشم گریون براش دست تکون دادم .
اون موند تو وطن خودش در پناه امام رضا (ع)اما من دور شدم از .طن و افتادم بین غریبه ها ،غریبه هایی که نه زبو نشون رو می فهمیدم نه زبونم رو می فهمیدن.
از مامان پرسیدم :بازم می یایم اینجا،آخه دلم برای اینجا تنگ می شه ؟سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
حالا سالها از اون روز می گذرد. هر وقت از روی ایوان خانه ام در تورنتو به آسمان نگاه می کنم ،در دور دستها کبوتری می بینم خوشبخت که با بالهای سفیدش برایم دست تکان می دهد و ان سوترها پسرکی گریان.که با حسرت به گنبد و بارگاه امام هشتم نگاه می کند.
روی گنبد طلا چشم براه او نشسته بودم . اطراف را می پاییدم که تو امدی ،بدون همراه .
نشسته روی ویلچر، رنجور و سر به راه.
جمعیت راه باز کرد . رسیدی پشت پنجره ،
چفیه ات افتاده بود روی بازوها.
من پر کشیدم بالای یکی از رواق ها ، و زل زدم به سرخی چشمانی که می بارید بر بستر سبز چمن بی ریا.
تو کشیدی روسری مرطوبی که می داد بوی عطر نرگس بر ملکوت رضا. و
گره زدی عشق و ایمان و نرگس را با هم به پنجره طلا.
من خسته شدم بسکه تو کردی دعا ، تو قصد کرده بودی تا حاجتت را نگیری نکنی دامنش رها.
صحن خلوت شد شب از نیمه گذشت. من پلک هایم سنگین شد. تو پیوسته دست هایت رو به اسمان بود در شبی سیاه.
صدای اذان که از گلدسته های حرم بلند شد ، نماز خواندی ان هم فارغ از غوغا .
سپیده دمید باز شد گره ، پیچید عطر نرگس در فضا.
هر لحضه منتظر بودم که برخیزی ، تو خیره شده بودی به صفحه تلفن همراه . و روان بود اشکی که می شست غبار اندوه را از چهره ات بی صدا.
صفحه روشن شد . و یک پیام کوتاه .
تابید خورشید بر گنبد طلا.