معصومه کتاب دعا کوچک خشتی را از داخل کتابخانه برداشت و تکیه اش را داد به دیوار .کتاب را باز کرد و به آیات آن نگاه کرد.آتنا هم نگاه کرد .خواست حرفی بزند که زری رحل را گذاشت جلویشان روی فرش دانه اناری.اشک های پیاپی معصومه چکید روی کتاب .آتنا کتاب دعا را روی رحل جفت و جور کرد .حروف و کلمات روی صفحه سفید کاغذ ،ردیف شده بودند و معصومه آنها را تار می دید یا بالا –پایین می دید یا اصلا نمی دید .دست برد تا اشک های داغ را کناربزند، شاید بهتر ببیند .
آتنا گفت:"شروع کن .بخون .زیارت نامه هم بخونیم، برمی گردیم هتل.
بسم الله الرحمان الرحیم گفت و بعد زیر چشمی معصومه را پایید:
-زود باش دیگه معصومه!
معصومه به ضریح نگاه کرد و بغضش را فرو داد:"دلم گرفته یا امام غریب"
جمعیت زائرین حضرت رضا(ع)دور ضریح جمع شده بودند و با امامشان مناجات می کردندو اشک می ریختند .
معصومه گفت:"یک هفته دیگه اینجا می مونم."
-اما دو هفته است که مشهد موندیم!
تا حاجت نگیرم نمی یام.
-اما نمی شه .فشار زری بالاست .گرمی هوا ،شلوغی ،برای قلب او خوب نیست.باید برگردیم.
معصومه سرش را انداخت پایین و شروع به خواندن کتاب دعا کرد:
"اللهم لن لولیک الحجته بن الحسن صلواتک علیه و علی ابائه فی...
-خدایا بوده باش برای ولی ات حجت بن الحسن که درودهای تو بر او و بر پدران او...
کتاب دعا را تمام کرد و بر پیشانی چسباندو ناله وار چیزی زمزمه کرد.سپس به آتنا نگاه کرد:
"شنیدم دیروز یکی رو شفا دادن."
-خوش به سعادتش .
تا یک هفته ی دیگه ما هم شفا می گیریم.
- انشالله .اما باید برگردیم معصومه.
-شما برین من می مونم چند روز دیگه... در جوار آقا.
-یعنی چه؟!تا ابد که نمی شه اینجا بمونی .معلوم نیست آقا به تو هم نظر کنه و شفا بگیری .
آتنا رحل را برداشت و سرجایش گذاشت وکتاب را در کتابخانه قرار داد:"من فردا با زری برمی گردم .خود دانی!
از بچگی دین اسلام را دوست داشت و از پدرش خواسته بود او را با این دین آشنا کند .از پوشش خانم های مسلمان محجبه توی کشورش خوشش می آمد و همیشه با حسرت به آنها نگاه می کرد .بزرگتر که شده بود ،هر وقت به کتابخانه می رفت سراغ کتابی را می گرفت که درباره امام شیعیان داخل آن نوشته شده باشد .حتی یک بار در کتابی درباره حضرت علی(ع) مطالبی خوانده بود و تاچند روز مدهوش شده بود ...
صدای آتنا در گوشش پیچ برداشت:
-گفتم که نمی شه معصومه.
زری به میان حرف آنها دوید وگفت:
-باشه دو روز دیگه به خاطر معصومه صبر می کنیم .
آتنا چادرش را کشید توی صورتش وبه معصومه نگاه کرد که داشت اشک
می ریخت.جانماز جلویش پهن بود.مهرو تسبیح روی آن بوی عطرو گلاب
می داد.معصومه به نماز ایستاد.مردم اطرافش در رفت و آمد بودند.زری گفت:
-به خاطر دل زن داداش، باشه می مونیم.
معصومه نگاه کرد به ضریح و آیینه کاری ها .بلند شد و رفت جلو .گردنبند عروسی اش هنوز بوی ساز و دُهل می داد.آن را از گردنش باز کرد .سرش را گذاشت به قلابهای ضریح .داخل ضریح پربود از نذریات .پیرزنی دو زانو نشسته بود و چند تکه پارچه سبز رنگ را با اشک و ناله و آه گره می زد به قلابها و اعتقادش را رخت می آویخت.چادر مشکی ها دور ضریح درد دل، زمزمه می کردند.پیرزن سرش را بلند کرد و گفت:
-اگر حاجت داری همین امروز از آقا بگیر.
معصومه گردنبند طلا را کف دستش نگاه کرد:"خدای من ...مولای من...امام غریب من .من به پای خودم به اینجا نیامدم که ناکام و نامراد از اینجا ردم کنی .خودت مرا دعوت کردی .پس پذیرایی میزبان از مهمان را به چه گویند!؟محمد را شفا بده .از بچگی شنیدم تو ضامن آهو شدی پس ضمانت محمد مرا هم بکن یا موسی بن جعفر.
پیرزن نگاه کرد به گردنبند دست معصومه که همینجور یک جا تو دستش بند شده بود ،گفت:
-از اینجا ...از این قسمت بندازش داخل.
همان لحظه آتنا سراسیمه به او نزدیک شد:
-تلفن !برم بیرون ببینم مادرم چکار داره.
معصومه زیر چشمی تلفن همراه آتنا و هُرم قدم هایش را که تاب برمی داشت تا از او فاصله بگیرد ،را پایید.مشتش باز شد و نذری جا خالی کرد توی ضریح .چادر از سرش سرخورد و افتادروی شانه هایش .روسری گردی خیس صورتش را چسبیده بود.دلش لرزید و دوان دوان در پی آتنا به بیرون شتافت.روز بعد مبعث حضرت رسول(ع)بود و همه ی صحن متبرک را چراغانی کرده بودند.
به سقا خانه ،گنبد بارگاه نگاه کرد .یه جوری بغض پیچید توی گلویش.نشست لب حوض.کبوترها دور حوض می چرخیدند و آرام آرام نوک هایشان را درون آب زلال فرو می بردند.آتنا با چشمان قرمزو خیس به معصومه نزدیک شد:
-محمد رو، روبه قبله کردن.باید زود برگردیم.همین حالا.
خواست بغض معصومه بترکد که یک کبوتر از کنارش پرزدو رفت روی سقاخانه نشست و بالهایش را در اصوات اذان مغرب باز کرد.
نقارخانه می زدند که اشک های معصومه راه افتاد:
-دخیل بستم برای محمد.
اشک معصومه جوشید.نقارزن ها می خواندند:"رضا رضا ،یارضا"
همه نگاهشان سمت مناره ها بود.همان موقع پیرمردی که کت بلند و سیاه خادمان امام رضا (ع)را پوشیده بود و شال سبز انداخته بود ،از کنار معصومه گذر کرد و چیزی زمزمه کرد که معصومه نفهمید اما وقتی که از او دورشد یک تکه از پر شال سبز دور گردنش روی چادر مشکی معصومه به جا مانده بود.بوی گلاب ...بوی یار غریب ...بوی اذان و عیدی از مناره ها در رواق ها و تمام صحن پیچیده بود.
طبق معمول زمزمه ها بود و یک عده می گفتند باید سی سال داشته باشد؟! و بعضی هم با نگاه موشکافانه و دقیقتر به اطلاع می گفتند: نه بابا زور بزنه بیست و پنج داره؟!
خلاصه تازه وارد نقل مجلس شده بود و بحث داغ سن و سال و قیافه اش شده بود قوز بالای قوز گاهی فکر می کردم که اگر او نیامده بود چقدر بیکار بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم.
من و لیلا دوستم هر روز تازه وارد را سر ایستگاه اتوبوس می دیدیم با آن اندام درشت و چاق و صورت پف کرده و لبهای گوشتی اش تازه از رنگ لباسهایش نگو که روی بدترین سلیقه های کره زمین را سفید کرده بود. شلوار قهوه ای پررنگ و اتو نشده و پیراهن آبی رنگ و رو رفته و تازه خجالتی بودنش هم که دیگر او را خیلی غیرقابل تحمّل تر کرده بود.
اصلاً هیچکس حاضر نبود با او هم صحبت شود ما را که می دید به سرعت از پلّه های اتوبوس بالا می رفت و لای جمعیت می خواست از دیدمان مخفی بماند امّا غافل از اینکه همه در مقابل او گم می شدند و او هم خودش خبر نداشت.
تا رسیدن به دانشگاه مدام من و لیلا او را زیر نظر داشتیم، عرق می ریخت توی هوای سرد پاییزی. وقتی پیاده می شد من و لیلا را نگاهی می کرد و بعد مثل برق از جلوی ما عبور می کرد.
توی کلاس از همه درسش بهتر بود و به قول استاد بهترین و پربارترین جلسات کنفرانس را او داشت. رفتار عجیب او در مقابل من و لیلا همه را به شک انداخته بود ویک روز سرکلاس دخترها باهم گپ می زدیم که یکی گفت : فکر کنم عاشق تو شده؟
من هم که از شدّت عصبانیت سرخ شده بودم. دود از کلّه ام بلند شد و سیلی محکمی حواله گوش بیچاره کردم. حرف به سرعت توی دهانها گشت و صبح یک روز پاییزی وقتی من و لیلا منتظر اتوبوس ایستاده بودیم دوباره سر ایستگاه ایستاد و ما را می پایید.
نم نم باران روی سرمان می بارید. نمی دانم چرا یک لحظه با تمام حرفهایی که شنیده بودم و می دانستم همه اش راست است یک لحظه احساس غرور کردم انگار من هم عاشقش شده بودم. امّا با آن قیافه مضحک و گوشتالود اصلاً با عقل جور در نمی آمد.
اینها بود و گذشت تا اینکه وقتی چشمم بازکردم دیدم واقعاً دوستش دارم او هم هر وقت من و لیلا را می دید گوش تا گوش سرخ می شد. شک نداشتم بخاطر من هر روز کلّی منتظر می ماند و هیچ اتوبوسی را سوار نمی شد تا من و لیلا هم بیاییم.
دی ماه که آمد. پاییز جول و پلاسش راجمع کرد و رفت صبح سردی بود و من تنها بودم لیلا سرما خورده بود و نیامد سرایستگاه که ایستادم دیدمش که از قبل ایستاده بود و بارانی آبی رنگ پوشیده بود. چقدر حالا از لباس پوشیدنش خوشم می آمد.
توی دلم خنده ای کردم به ابلهی خودم طعنه زدم و درکمال ناباوری دیدم که نزدیکم آمد و جلوی من ایستاد. و سرش را بلند نکرد خیلی مضطرب بود و من هم دست کمی از او نداشتم مِن مِن کنان گفت: سَ سَ سلام ببخشید و در حالیکه گوش تا گوش سرخ شده بود دوباره گفت : ببخشید. لیلا خانم نیومدن.
با تعجّب گفتم: لیلا. لیلا نه! چطورمگه
او هم خیلی آرام گفت: مدّتیست که حرفی باشما دارم امّا ...
من هم مطمئن بودم که الان از علاقه اش به من خواهد گفت بادی به غبغب انداختم و نگاهم راازاو کندم و دورو بر را نگاهی کردم .
دوباره گفت : لطفاً آدرس لیلا خانم رو به من بدید. برای امر خیر قرار خدمتشون برسم.
امروز برای اوّلین بار بدون لیلا سرایستگاه ایستادم و لیلا دست توی دست تازه وارد آن طرف خیابان برف گرفته مدام مرا می پایید باد سرد که وزیدن گرفت.
اتوبوس به راه افتاد و توی مه صبحگاهی فقط چراغهای قرمز از پشت سر دیده می شد.