مادربزرگ که هنوز حیران مانده بود سرش را به مستقیم برگرداند و زمزمه وارگفت:
پس تو در مشهد ....
پرگل اشکهایش را پاک کرد و در ادامه گفت
تمام این سالها دایی بهادر از دور مراقب ما بود و هرروز بیشتر در عذاب وجدان میسوخت.....
مادربزرگ با آه سردی زمزمه کرد....
پس چرا حسش نکردم هیچگاه؟!
پرگل آرام آرام گفت:
کاش این اتفاقها نمیافتاد و شماهم مجبور نمیشدید برای نجات من از آتش چشمانتان را از دست بدهید اون وقت دایی بهادر را حس میکردیدو...
همزمان با صدای طوطی که میگفت:راه آهن ....راه آهن ....قطار....پرگل پسره رو دید.....مشهد....مشهد....
آسمان چهره درهم خود را بازکرد و صدای اذان از گلدسته های مسجد نداف شنیده شد.
دوستان خوب کافه نشین سلام
قراره مدتی توی این کافه بشینیم .از حرفا و درد و دلامون باهم صحبت کنیم.
اینجا یه کافه ی معمولی نیس.
اینجا پاتوق افراد اهل دله.اونایی که اگه نمی تونن کلمه ای به زبون بیارن،قلماشونو برمیدارن و به اندازه ی یه دریا حرف می نویسن.وبا اینکه حرفای زیادی واسه گفتن دارن تورو مجبور می کنن تا سکوت کنی و در خلوت خودت به نوشته هاشون فکر کنی
اینجا مکانیه که فقط خوندن و نوشتن حرف اولو توش نمی زنه.
اینجا آرامش مهمون همه اس و اونچه آدمو بیشتر از همه شگفت زده می کنه آرزوهای بی صداست که آروم از قلب هامون عبور می کنه و مقابل نگاه منتظر دوستامون قد می کشه.
ما اینجا دور هم جمع شدیم که اگه یکی از ما دلش لرزید نگاهش نلرزه،که اگه گرفتارم شد دستشو بگیریم....