آهسته قدم می زدم از ایستگاه تا خونه حدود نیم ساعت طول کشید.
آسمون تقریباًداشت تاریک می شد. یه غروب دلگیر و غم آلود. هوای غبار گرفته و دم کرده ی شهریوری رو یه بار دیگه به ریه هام کشیدم.
مثل آدمی که سیگار می کشه از دم و دود هوا سینم سوخت و سعی کردم با نفس عمیق تجدید قوا کنم.
تقریباً سرکوچمون رسیده بودم، همون کوچه ی قدیمی که پر بود از خاطرات ریز و درشت.
با شوق و هیجان زیاد به خانه نزدیک می شدم. دلم داشت پر می کشید به طرف خانه.
اما قدم هایم توان تندتر رفتن نداشتن.
با یادآوری لحظه هایی که قبل از ترک خانه به من گذشته بود سرم تیر می کشید. اما سعی کردم اون خاطره های تلخ رو پس بزنم و با امید به طرف خانه بروم.
دیگه اثری از خورشید یک روزز گرم تابستونی نبود و شب کم کم داشت دچار سیاهش رو روی سر شهر می کشید همه چیز محله کهنه به نظر می رسید و طراوت و تازگیش رو از دست داده بود. یک لحظه ذهنم به 15 سال پیش پر کشید به روزی که برای همیشه از اون خونه و محله بیرون رفته بودم. اون روز به خودم قول دادم که دیگخ هیچ وقت برنگردم . اما... امان از این دل بی تاب با اینکه بارها و بارها بعد از رفتنم، به شیراز، به خونه زنگ زده بودم و هیچ جوابی نگرفته بودم باز هم امید را از دست نداده بودم. هیچ دسترسی به خونوادم نداشتم و تنها عمه ام، هم جوابم رو نمی داد که بتونم از اون حال مادر مریضم را بپرسم. چون بعد از ازدواج مادرم عمه ام که خیلی ازش ناراحت و دلگیر بود و با ما قطع رابطه کرده بود و توی ده سال شاید یکی دو بار بیشتر ندیدمش.
انگار خاک مرگ به کوچه ها پاشیده بودن. تک و توک آدم از کوچه می گذشت بوی مشتمئز کننده پساب های خانگی که توی جوی کنار خانه ها روان بود مشامم را آزار می داد. راه رفتنم را تند تر کردم تا زودتر برسم با اینکه مسیر خونه رو چشم بسته می تونستم برم اما بازم دنبال پلاک 58 می گشتم. انگار توی این سال ها چند تا خونه توی کوچمون نو شده بود با خودم فکر کردم نکنه خونه ما رو هم خراب کرده باشن، نکنه خونوادم از اونجا رفته باشن. یهو توی دلم خالی شد هنوز با خونه فاصله داشتم یه چهارراه دیگه مونده بود تا به خونه برسم.
عطاری مش کاظم رو دیدیم البته دیگه عطاری نبود یه سوپر بزرگ شده یود. چند تا قفسه متحرک که ر بود از انواع چیپس و پفک جلوی مغازه جا خوش کرده بود. نور کم جلوی مغازه مقداری از راه روشن کرده بود سرکی به داخل مغازه کشیدم پسر جوانی مشغول حساب و کتاب بود با دیدن من گفت بفرمایید خانم امری داشتین؟ سرم را به علامت نفی تکان دادم و رد شدم حالا از دور خونه را می دیدم همون در، همون رنگ کرم قهوه ای که حالا بیشترین کدر شده بود، لامپی که سر در خونه آویزون بود رنگ رفته بود و کلاهکی که دور لامپ قرار داشت با وجود آب وآفتابی که بهش خورده بود خواستم انگشتم رو روی زنگ بزرام اما حس کردم آمادگیش رو ندارم دستم خود به خود پایین افتاد کنارم قرار رگفت. یاد اون لحظه تلخ دوباره قلبم رو به درد آورد هنوز صدای ناپدریم توی گوشم زنگ می زد. توی حیف نون، حیف که من این همه سال خرجت کردم و بزرگت کردن. آبرومو بردی. من مدام گریه می کردم و می گفتم دروغه، خودت می دونی که داری دروغ می گی خودت می دونی که من کاری نکردم. اما اون با داد و فریادی که سرم می کشید مدام حرفهای خودش رو تکرار می کرد. دختر بی آبرو، هر جایی، تو حتی جلوی در همسایه هم منو سکه یه پول کردی. باز گریه و گریه ... برای یک لحظه از اومدنم پشیمون شدم اگه دوباره انو می دیدم و می خواست آبروریزی راه بندازه چیکار باید می کردم اگه نذاره مادرم رو ببینم چی؟ از اینکه این همه مدت نتونستم خبری یا نشونی از مادرم داشته باشم عصبانیتم رو چند برابر کرد چون مطمئنم خودش باعث قطع این ارتباط بود مکث کوتاهی کردم نفسم رو بیرون دادم و خودم رو به خدا سپردم. حیاط کنار خونمون هیچ تغییری نکرده بود مثل خونه خودمون با همون بنای قدیمی کهنه و رنگ و رو رفته بود و گذر زمان رو می شد روی خشت خشت خونه دید. یاد خونه همسایمون افتادم یاد دختراش شیرین و نسین، چه روزای خوبی با اون ها داشتیم. سنگ صبور هم بودیم و دستای صمیمی که به هم علاقه زیادی داشتیم. خیلی دوست داشتم شیرین و با اون چشمای عسلی و موهای بورش که مثل عروسک بود دوباره می دیدم اما این یک خیال واهی بود. چراغهای طبقه بالای خونه ی همسایه روشن بود و پرده هاشون کشیده شده بود. دوباره چشمم به در حیاطمون افتاد پیچک های روی دیوار، نمای خونه رو قشنگ تر کرده بود هر چند ترک های روی دیوار کهنگی و قدیمی بودنش رو به رخ می کشید. دوباره کلید زنگ چرک گرفته ی خونه دست منو دعوت می کرد. انگشت اشاره ام رو به کلید زنگ نزدیک کردم که یه دفه با صدای نعره مردانه ای سرجام میخکوب شدم.اگر جرأت داری وایستا تا دندونات رو خورد کنم صبر کن ببینم. در باز شد و یه زن جوون سراسیمه با چشم های اشک آلود در حالی که لباس خونگی به تن داشت و چادرش رو به زور دور خودش نگه داشته بود بیرون اومد وقتی منو دید یه لحظه مکث کرد و با چشمایی که پر سؤال بود به من خیره شد و توی یه چشم بهم زدن توی سیاهی شب ناپدید شد. صدای کش کش دمپایی اومد و قطع شد دزدکی داخل حیاط سرک کشیدم کسی توی حیاط نبود ظاهراً از اومدن به دم در پشیمون شده بود. به دیوار حیاط تکیه دادم تا دیده نشم هنوز صدای عربده های مرد می آمد انگار سر بچه هاش داشت دغه دلیش رو خالی می کرد. خفه شین، شما هم لنگه همون ننه بی کس و کارتون هستین. صداتون در بیاد سیاه و کبودتون می کنم. صدای گریه بچه ها گوشم رو آزار می داد روحم خراشیده شده بود. خاطرات تلخ دوران بی پدری رو دوباره به یاد آوردم چون درد خورد شدن، تحقیر شدن رو همه جوره حس کرده بودم. حال اون طفلکی ها رو درک می کردم.به اون حق میدادم اینقدر احساس بی پناهی کنند و تنها تسلی دل دردمند و شکسته شان آغوش گرم و پر مادرشون باشه.
مرد همین طور بد و بیراه می گفت:
حرفاش رو خواب نمی شنیدم اما صدای گریه ی بچه ها قطع نمی شد.
دلم پر بود از غم و اندوه . چی فکر می کردم و چی شد؟ سر انجام میخکوب شده بودم.
باهام دیگه قدرت راه رفتن نداشتن.
ناخونهای انگشتام رو چنان تو گوشت کف دستام خروجی کردم که سوزش دلم رویش کرد این عادت همیشگی ام بود اما بازم فشار عصبی ام کم شد.
جونم می لرزید و چشمهام آماده ی باریدن بودن . مغزم دیگه کار نمی کرد. نمی دونستم چکار کنم از دیدن اتفاقی که افتاده بود بیشتر نامید شدم.
دیگه برام مسجل شد که خونواده ام اونجا زندگی نمی کنند.
سرم رو رو به آسمون کردم و به اون خیره شدم . آسمون هم ابری و گرفته بود مثل دل من هوای دم کرده نفسم رو بند آورده بود.
دوباره به حیاط خونمون نگاه کردم صدای بی رمق گریه های بچه ها هنوز می اومد.
دستگیره در حیاط رو گرفتم و آهسته بستم. تو دلم رخت می شستن یک لحظه فکر ما در منو راحت نم یذاشت. به خودم نهیب می زدم صبور باش، تو بعد این همه سال برگشتی، هر اتفاقی ممکنه افتاده باشه.
آه حسرتم رو بیرون دادن کاش زودتر از اینها بر می گشتم.بغضم را سرکوب کردم از اونجا دور شدم و حس کردم توی یک جاده ی بی انتها و نامعلوم قدم می زنم. این کفش های پاشنه بلندم هم پدرم رو در آورده بود. گرمای هوام مزید بر علت شد. سست و بی حال با دستای آویزون راه خیابونو در پیش گرفتم.
پشتم خیس عرق شده بود از کنار شقیقه ها عرق سر می خورد. موهام خیس شده بود وتوی سرم احساس خارش می کردم .
خشم و نفرتی که از ناپدرم تودلم حس می کردم مثل آتیش هر لحظه شعله ورتر می شد. حس می کردم گر گرفتم و دارم می سوزم.از فکر کردن به اینکه مادرم رو دیگه نبینم وحشت داشتم. پاهام سست شده بود ودیگه تحمل وزن بدنم را نداشت. با قدمهای سنگین از خونه ای که فکر می کردم بعد از برگشتن جای امنی برایم خواهد بود دور شدم. تو غربت و تنهایی خودم به امید از دست رفتنم فکر می کردم و اشکای داغم صورتم رو می سوزند. تا خیابون راه اصلی راه زیادی نبود . اما برای من با این حال و روز...؟!
با هر بدبختی بود خودم رو به خونه رسوندم. کلید رو توی قفل در چرخوندم و با بی حوصله گی در رو باز کردم.
مسعود به طرفم اومد سلام کردم. سرم پایین بود تحمل نگاه کردن و جواب دادن به هیچ رو نداشتم.
صدای مسعود توی گوشم پیچید.
(چرا اینقدر دیر کردی؟ فکرم هزار راه رفت.)
به صورتش نگاه کردم دلم می خواست سرش داد بکشم. سر همه داد بکشم سر این دنیای بی رحم ... اما وقتی چشمم به چشمهای به خون نشسته اش افتاد دل براش سوخت . با شرمندگی سری تکون دادم و به طرف اتاق خواب رفتم.
مسعود پشت سرم اومد. گوشه ی تخت نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم و خم شدم و آرنجهام رو به زانو قائم کردم.
مسعود با مهربونی کنارم نشست و سرم رو به سینه اش چسبوند. و گفت: نمی خوای بگی چی شده؟ من و مانی خیلی برات نگران شدیم.
به مانی نگاه کن! سرم را بالا آوردم و چشمم به مانی افتاد که با گردنی کج توی چارچوب در ایستاده و چشمهایش آماده ی باریدن بود.
بغضی که سالها توی گلوم جا خوش کرده بود. ترکید و های های گریه ام فضای اتاق را پر کرد.چقدر گریه کردم بماند. مسعود منو روی تخت خوابوند برام شربت تگرگی آورد.
اما هیچ آب و شربت سرد و گوارایی دل سوخته ی من رو خنک نمی کرد.
مانی کنارم نشسته بود با دستای کوچیکش دستم رو نوازش می کرد. به طرف خودم کشیدمش و صورتش که خیس اشک بود. بوسیدم.
مسعود کنارم نشست و گفت: حالا استراحت کن . فردا راجع بهش صحبت می کنیم ولی اینو بدون من همیشه و تو هر شرایطی کنارتم. روی من حساب کن . نکنه فکر کنی تنهایی! من مثل کوه پشتت ایستادم.
نگاه قدرشناسانه ای ؟؟/ چشمهای خاکستری و جذابشکردم و لبخند کمرنگی روی لبهام نشست. هر دوشون صورتم رو بوسیدن و مسعود لامپ و خاموش کرد و با مانی از اتاق بیرون رفتند.
با وجود خستگی و گریه زیاد سریع خواب به سراغم اومد ...
با صدای قهری پشت سنجیده از خواب بیدار شدم. مسعود خیلی آروم کنارم خوابیده بود. به صورت مهربونش هم نگاه کردم و احساس کردم چقدر دوستش دارم و خدا رو به خاطرش شکر کردم.
آهسته طوری بیدارش نکنم از اتاق بیرون رفتم . ساعت پذیرایی 7 صبح رو نشون می داد.
سکوتی که همه جا رو پر کرده بود.که نشون دهنده ی یه روز تعطیل بود.
سراغ آشپز خانه رفتم و تا صبحانه رو آماده کنیم.
مسعود هر چیز رو مرتب کرده بود حتی ظرفهای عصرانه رو شسته بود. تو دلم ازش تشکر کردم از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه می کردم. دوباره یاد مادر دلم رو مالش داد.
نمی دونم چقدر کنار پنجره موندم که سنگینی دلت رو روی شون هام احساس کردم به طرفش برگشتم . مسعود با لبخند صبح بخیر گفت و پشیونیم رو بوسید.
تازه یاد اومد هنوز صبحانه آماده نکردم...
همنطور که صبحانه را آماده می کردم خلاصه ای از چیزهایی که دیروز اتفاق افتاده بود رو برای مسعود تعریف کردم. و تصمیم گرفتیم این بار با هم بریم.
بعد خوردن صبحانه با مسعود و مانی دوباره روانه ی همون محله ی قدیمی شدیم.
با این تفاوت که این بار شوهر و پسرم منو همراهی می کردن و من چقدر دلگرم بودم از بودن با اونها و دستشون داشتم.
مسعود ماشین رو نزدیک خونه ی قدیمی پارک کرد. خواست پیاده بشه که مانع شدم و می خواستم اول خودم از یه چیزهایی مطمئن بشم.
پشت در خونه ایستادم و نمای خونه رو یه بار دیگه تو روز نگاه کردم. به نظر رنگ و رو رفته تر از دیشب میرسید از اینکه در خونه رو بزنم منصرف شدم.
سراغ خونه همسایمون رفتم که اون وقتها با دختراش چه خاطرات شیرینی داشتیم. دستم رو روی کلید زنگ فشار دادم و منتظر جواب شدم.
صدایی نشنیدم. یه بار دیگه زنگ زدم . صدای ضعیف پیرزنی شنیده شد. اومدم ننه . اومدم
به قدری زمان برام کند می گذشت که کلافه شده بودم. صدای کشیده شدن دمپایی از پشت در نزدیک شد و در با صدای قیژ دلخراشی باز شد.
پیرزن خوشرویی در رو باز کرد. با سری که تکان داد گفت: بفرمائید.
سلام کردم و گفتم : سلام مادر جون خوبید؟ ببخشید مزاحم شدم.
پیرزن- خواهش می کنم مادر...
صدام رو پایین آوردم و با رو در بایستی ازش پرسیدم: حاج خانوم شما این همسایه ی کناریتون رو می شناسید؟
پیرزن: زیاد نه، طوری شده؟
گفتم: نه، می خواستم بدونم قبل ار این ها کسانی که این جا زندگی می کردن رو دیدید؟
اصلاً شما چند ساله این جا اومدید؟
پیرزن: ما دوازده، سیزده سالی هست که اومدیم. قبل از این ها یه آقا و خانم با یه پسر جوون زندگی میکردن.
گفتم: اون خانوم. اسمش چی بود؟
پیرزن: معصومه خانم بود. چطور مگه؟ داری نگرانم می کنی مادر چی شده؟
تو رو خدا حاجی خانم اگه خبری ازشون دارین به من بگین؟ من مدتهاست ازشون بیخبرم.
پیرزن ساکت شد و بعد از چند لحظه سکوت به صورتم نگاه عمیقی کرد و گفت:
بیا تو دخترم. دم در بده، منم پیرم پاهام نای ایستادن نداره.
گفتم ممنون: من تنها نیستم.شوهرم و بچه هام همه هستن. مزاحم نمی شم.
پیرزن با اصرار که بگو اونها هم بیان من و به داخلل برد. اما مسعود ترجیح داد بیرون باشه.
همراه پیرزن وارد حیاط شدم. چقدر با اون زمان فرق کرده بود.
تنها چیزی که سرجاش بود درخت زرد آلویی بود که با بچه ها ی طلعت خانم با چه ذوق و شوقی اونها رو از درخت می چیدیم و می خوردیم و به اعتراض مادرهامون هم توجهی نمی کردیم.
همه اون خاطرات برای یه لحظه جلوی چشام جون گرفت و زنده شدن و من برای لحظاتی موقعیتم روفراموش کردم.
سمت راست حیاط تخت بود که با قالیچه و پشتی پوشانده بود . گلدونهای شمعدونی هم دور حوض آبی کف حیاط خود نمایی میکردن آب حوض ذلال و پاک بود و حیاط آب پاشی و جارو شده بود.
سمت چپ حیاط هم که ساختمان خانه بود که در دو طبقه ساخته شده بود. البته ساختمان همان قبلی بود اما نمایش سنگ شده بود خیلی مرتب به نظر میرسید.
روی تخت با تعارف پپیرزن نشستم. پیرزن گفت الان میام پیشت ننه.
بعد از چند دقیقه با یک سینی شربت و چند قطعه شیرینی آمد و در حالیکه سینی را کنارم می گذاشت نشست. و تعارف کرد و گفت: بخور ننه تا گرم نشده.
پیرزن ، می گم مادر بد نشد شوهرت نیومد.
گفتم : اونها همونجا راحتند. مزاحم نمی شن. نگران نباشید.
لیوان شربت رو برداشتم و جرعه ای سرکششیدم. تو صورت پیرزن نگاه عمیقی انداختم و گفتم . حاجی خانم تو رو خدا زودتر بگید خبری ازشون ندارید؟
پیرزن خطوط روی پیشونیش بیشتر شد و صورتش درهم شد. دلم گواهی بدی میداد.
پیرزن :چی بگم مادر. اون موقع که ما به این جا اسباب کشی کردیم با شوهرم و دختر که ته تغاریم بودیم. خوب اون اوایل هیچ کس رو نمیشناختم و با هیچ کس رفت و آمدی نداشتم.
یه روز صدای داد و فریاد از حیاط کناریمون می اومد سر ظهر بود و ما داشتیم ناهار می خوردیم.
صدای شکستن ظرف و داد و بیداد مرد همسایمون که بعد ها فهمیدم که اسمش اسماعیله و پشت سرش صدای گریه زنانه ای که با مظلومیت ناله می کرد شنیده می شد.
حاجی خدا بیامرز ناراحت شد و گفت: خانوم پاشو برو ببین چی شده؟ کاری، کمکی ازت بر میاد، اول مخالفت کردم و گفتم: نه حاجی، زن و شوهرن ، خودشون با هم کنار میان.
دیدم سر و صدا بیشتر شد و معلوم بود توی حیاط خونه هستن. صدای پسر بچه ای می اومد که بلند می گفت : مادر تو رو خدا طاقت بیار، مادر.
دیگه طاقت نیاوردم و نمی دونم چه جوری چادرم رو سرم کشیدم و بیرون رفتم.
با ترس و لرز در زدم. یه مرد که صورت درهم و سبیل های از بناگوش در رفقه ای داشت در رو باز کرد. سلام کردم با خشونت و قلدری گفت: فرمایش...
با نرمی و ترس که توی صدام معلوم بود گفتم: اتفاقی افتاده؟ کمکی از دست من بر میاد؟
پیرزن با شرمندگی به من نگاه کرد و گفت ببخشید مادر که اینو می گم ولی خیلی بی ادب بود) برگشت به من گفت: فضولی موقوف و خواست درو ببنده.
که صدای پسر جوونی اومد که گفت: تو رو خدا خانوم بیا کمک مادرم داره از دست میره.
درو هل دادم و دیدم یه خانوم کنار حیاط افتاده دور تا دورش هم ظرفای شکسته گلدونهای شکسته دیده می شد.
سراسیمه به طرفش رفتم . زن بیچاره رنگ به رو نداشت. از صورتش معلوم بود سن و سالی نداره اما خسته و شکسته به نظر می رسید.
سریع به اون پسر که بعداً فهمیدم اسمش رضاست گفتم برو مادر یه لیوان آب قند بیار.
و خلاصه یک ساعتی اونجا موندم و حال معصومه خانم که یه کم بهتر شد و همین باعث شد که با هم دوست بشیم و من گاه و بیگاه سر می زدم. اون بنده ی خدا که نمی تونست بیاد.
چون از شوهرش می ترسید. از ترس آبروش صداش در نمی اومد.
حرفهای پیرزن که به اینجا رسید . تو چشام نگاه کرد و گفت : نمی دونم مادر بعضی آدمها سرگذشت عجیب و غریبی دارن. بنده خدا همیشه می گفت چشمام به در مونده.
هر چی ازش می پرسیدم منتظر کی هستی جوابم رو نمی داد.
با شنیدن این حرف پیرزن اشک توی چشام حلقه زد.
گفتم:الان معصومه خانم کجاست؟
آدرسی ازش دارین؟
پیرزن گفت: مادر تو کی هستی؟ چرا این همه مدت ازش خبر نداری؟
نکنه تو همون گم شدش بودی که همش منتظرت بود؟
اشکام سرازیر شد و با تکان سر بهش فهموندم که درست می گه.
پیرزن آه حسرتی کشید و گفت: آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
گفتم: یعنی چی؟ تو رو خدا حرف بزنید؟ چی شده ؟ کجا رفتن؟
جواب پیر زن فقط گریه بود. پشت دستش زد و با ناله گفت: دیر اومدی مادر . دیر انگار همه ی دنیا تیره و تار شده بود آسمون آبی تاریک و سیاه به نظرم رسید.
با بهت و ناباوری به لبهای پیرزن خیره شدم. دیگه صدایی نمی شنیدم.
فقط حرکت لبهای اون و می دیدم.
نه، باورم نمی شد. مادر من، مادر بیچاره من، مادر مظلوم من، اون که هنوز سنی نداشت.آخه چرا؟ چرا؟
خدایا چقدر باید امتحان بشم؟ چرا باید همه ی بدبختی ها سر من بیاد.
چرا؟ چرا؟ که با صدای بلند داد زدم . مادر؟ مادر خوبم.
لرزی سخت تمام بدنم رو فرا گرفت. صداهایی گنگ اطرافم می شنیدم همه توی گوشم پیچیده و دیگه نفهمیدم چی شد؟
مامان کجا بود؟ گفتم اتفاقی نیفتاده... این خانوم همسایه منو ترسوند.
مامان با لبخندی دل نشین کنارم نشست و چادر سفید گلدارش رو روی سرش جابجا کرد.
روسری آبی سرش بود و پیراهن فیروزه ای تنش بود به صورتم دست کشید و پیشونیم رو بوسید. خودم رو توی بغلش انداختم و گریه کردم . اونقدر گریه کردم که سبک شدم.
بعد براش تعریف کردم که چرا از خونه رفتم.
بهش گفتم که یه روز که تو رفته بودی خیاطی لباس پرو کنی و من توی خونه تنها بودم داشتم موهام رو شونه می کردم که ناپدری از من خواسته ی نامشروع داشت و به من نظر بد داشت. و وتی تهدیدش کردم که به مادر می گم دست پیش گرفت که پس نیفته و اون دعوا رو الکی راه انداخت و بهم تهمت هرزگی زد. و به دروغ پسر همسایه رو به پای من ؟؟؟ که منو توو چشم تو هم خوار کنه.
و من هیچ جوری نمی تونستم از حق خودم دفاع کنم. بعد هم که با بی رحمی کامل منو از خونه بیرون کرد و تو اونقدر حالت بد بود که حتی نتونستی جلوی اونو بگیری.
مادر لبخند زد و گفت: می دونم مادر، همیشه به پاکی تو ایمان داشتم.
من هرزه گی های اونو مدتها بود که فهمیده بودم اما چاره ای نداشتم جز سوختن و ساختن.
مادر موها مو نوازش کرد و گفت: حتی می دونم تو این چند سال پیش دختر خالم تو شیراز بودی و با پسر برادر شوهرش که خیلی جوون خوب و آقائیه ازدواج کردی.
حالا ازش راضی هستی؟ با تعجب بهه صورت مادر نگاه کردم و گفتم: شما از کجا می دونی؟
مادر آیینه ای به من داد و گفت از توی این آیینه همه چیز رو دیدم.
حالا بیا این آب رو بخور تا حالت جا بیاد. لیوان آب رو گرفتم و سر کشیدم.
مادر یه سیب سرخ از توی ظرف میوه برداشت و به من داد سیب رو گاز زدم چقدر شیرین بود. آره خیلی خوشمزه بود ممنون مادر. اما همین که برگشتم مادر نبود.
با گریه گفتم مادر. مادر . کجایی. کادر؟ مادر؟
که با تکان شانه هام از خواب بیدار شدم و به هوش اومدم سرم روی شانه ی مسعود بود.
مادر کجاست؟ مسعودمامان همین الان پیشم بود. تو رو خدا؟ مادر کجا رفته؟ و صدای بلند گریه ام فضای خانه را پر کرد.
مات بودم. متحیر در مانده، مانی با نگرانی رو برویم نشسته بود.
پیرزن با ناراحتی برایم دل می سوزوند و آروم آروم اشک می ریخت.گفتم: مسعود مامان زنده است.نه؟ اینها دارن با من شوخی می کنند نه؟به چشمهای مسعود نگاه کردم قرمز و خیس اشک بود.
از پیرزن پرسیدم. حاج خانوم برادرم چی شد. اون الان کجاست.
پیرزن گفت بعد از فوت مادر خدا بیامرزت اون هم رفت. نمی دونم کجا. البته اون موقع سرباز بود.
طفلکی با چه سختی درس خوند و مهندس شد. مادرت خوشحال بود و می گفت لیلا خانم. ایشاا... رضا رو سرو سامون می دم و میرم پیش اون زندگی می کنم.
رضا هم مثل پروانه دور مادرت می چرخید و بهش احترام میگذاشت.
اما با این که سرباز بود هم به مادرت سر می زد. توی همین تهران خدمت می کرد.
اما بعد از چهلم مادرت دیگه ندیدمش الان 5 سالی هست که ازش خبر ندارم.
دوباره دلم شکست و ناپدرم رو لعنت کردم و گفتم: خدا عذابش رو زیاد کنه.
اون بود که باعث شد همه ی خونواده از هم بپاشن.
مسعود که مدام دلدارم میداد گفت: توکلت به خدا باشه . خدا اون رو هم تنبیه می کنه چه تو متوجه بشی چه نشی. گلم تو همین دنیا تلافی می شه.
پیرزن شربتی برام آورد که بوی گلاب و زعفرانش توی بینیم پیچید. کمی ازش خوردم و حالم بهتر شد.
آدرس قطعه ای که مادر توی اون دفع بود رو از پیر زن گرفتم ازش تکر کردم و آدرس خونه ام رو بهش دام و گفتم: من سالها شیراز بودم وتازه به تهران برگشتم و اینجا تنهام.
خوشحال میشم به من سری بزنید. دوست دارم راجع به ماردم بیشتر برام حرف بزنید. و خاطرات این سالها که نبودم رو برام تعریف کنید.
پیرزن صورتم رو بوسید و خداحافظی کردیم و عازم بهشت زهرا شدیم .
هنوز شیرینی خوابی که دیده بودم توی ذهنم بود. مادر چقدر خوشحال بود چه خوب مادر همه چیز رو می دونست. پس بی گناهی من بهش ثابت شده بود. سر راه یک شیشه گلاب و یک دسته گل مریم خریدم وقتی وقتی سر خاک مادر رسیدم عصر بود. هوای ابری میل باریدن داشت. انگار آسمون هم برای من دل می سوزند.
با مسعود و مانی سنگ قبر و با گلاب شستیم و گلها را پرپر کردیم سرتاسر سنگ سیاه قبر و با گی پوشوندیم و با همه ی وجود برای مادر فاتحه خوندیم.
نگاهی به مسعود کردم و بهش فهموندم که می خوام تنها باشم. بارون آروم آروم شروع به باران کرد. مسعود و مانی زیر درختی کمی دورتر ایستادند. من همان جا نشستم و درد سالها دوری و غم را برای مادر گفتم. حس می کردم مادر روبروی من با همان چادر سفید و روسری آبی که توی خواب دیدم نشسته.
دلم شکست و سرم رو روی سنگگ گذاشتم و از ته دل گریه کردم. بعد از ظهر ابری جمعه رو مالامال از غم کرد. انگار دنیا برام به آخر رسیده بود. هیچ امیدی به برگشتن به خونه و ادامه ی زندگی نداشتم. دلم می خواست اونقدر همون جا می نشستم و گریه می کردم که مادر دستم و می گرفت و پیش خودش می برد.
صدای پایی که هر لحظه به من نزدیک می شد کنارم قطع شد. گفتم مسعوده، خسته شده اومده که برگردیم. زیر نم نم بارون لباسهام خیس شده بود و صورتم رو هم اشک پوشونده بود. سرم رو بلند کردم و از روی قبر بلند شدم و کنار سنگ نشستم.
بارون توی صورتم می بارید، چشام به زمین بود. یه جفت کفش مردانه جلوی چشام دیدم . دقت کردم کفش مسعود نبود. سرم رو بالا بردم و به صورتش نگاه کردم. از شدت گریه و بارونی که می اومد نتونستم صورتش رو تشخیص بدم.
آهسه از جام بلند شدم و تمام قد جلوش ایستادم. از چیزی که میدیدم داشتم شاخ در میاوردم. باورم نمی شد! با گریه و خنده گفتم : ر. ر... ضا. تویی؟
رضا که ناباورانه چشماش رو تو صورتم می چرخوند به طرفم اومد و گفت خواهر جون؟!
مهناز؟! تو کجا این جا کجا؟ کی اومدی؟ دختر تو که ما رو کشتی؟
خواهر و برادر تو آغوش هم زار میزدیم. انگار مادر تازه رفته بود؟
داغش تازه ی تازه بود و ما غصه دار از نبودن مادر و خوشحال از اینکه همدیگه رو پیدا کردیم فقط گریه میکردیم و اشک می ریختیم . به رضا که مدام ازم می پرسید. چرا به ما خبر ندادی کجا بودی؟
گفتم از ترس اون خدا بی خبر. که بخواد بیاد دوباره منو آزار بده و آبروریزی کنه از دختر خاله خواهش کردم چیزی به کسی نگن. با اینکه نگران مادر بودم اما جرأت نداشتم روی از خودم بجا بذارم مانی و مسعود با تعجب به ما نزدیک شدند و من در میان اشک و ناله برادرم رو به اونها معرفی کردم.
و با سربلندی از هویت به دست آورده ام پیش شوهرم و اثبات بی گناهی ام پیش برادرم . دست در دست هم برای مادر فاتحه ای دیگر خوندیم و به طرف ماشین رفتم.
در حالی که تنها برادرم جمع خلوت سه نفره مان را مزین کرده بود.
خدایا شکرت . صبر تلخ است .
اما ثمره اش شیرین.