اصغر درد آلوده نالید :« بهت می گم برو ، من دیگه کارم تمومه » محمد که نفس نفس میزد، به زحمت لبخندی زد و گفت :
-« به همین خیال باش ، فکر کردی به همین راحتی می ذارم بری بهشت » چشمهای اصغر نمی دید ، ترکشی سخت و داغ آنها را درانده بود ، پاها و شکمش هم از رقص ترکشها بی نصب نمانده بود ، درد مثل پیچکی در تمام وجودش رخنه کرده بود و تمام وجودش را تسخیر کرده بود .با هر بالا و پایین رفتن محمد ، اصغر که روی دوش او قرار داشت ، مثل مرغ پر کنده ای می نالید :
-« آخ ، یواش ، یواش تر ..... دِ به چه زبونی بهت بگم بری .... تا فرصت هست برو ... برودیگه ... آخ ....»
محمد بی اعتنا به حرفهای اصغر، راه خاکی را می پیمود ، در حالیکه نمی دانست راه درست از کدام طرف است ، چند ساعت از عملیات گذشته بود و آنها تنها بازماندگان این عملیات بودند .
دامن قیرگون شب سیاه و ظلمانی روی دشت پهن شده بود و چشم چشم را نمی دید ، همه جا تاریک و ساکت بود و تنها گاه گاهی سوت خمپاره ای فضا را می شکافت و صدای مهیب انفجارش سکوت وهم انگیز آنجا را بههم می ریخت و محمد ،با هر قدمی که بر می داشت گمان می کرد پشت سرش کوهی از آتش قرار دارد . با صدای سوت و انفجار او زمین گیر می شد . در حالیکه از شدت خستگی نای بلند شدن نداشت و هیکل اصغر ، چون کوله باری روی دوشش سنگینی می کرد ، اما او با سماجت همچنان به پیش می رفت .
سکوت وهم انگیز دشت و سایه های خاکریزهای مقابلش صحنة وحشتناکی را به وجود آورده بودند و دلهره عذابش می داد ، تاریکی باعث شده بود راه درستی را برای برگشت پیدا نکند ، مردد مانده بود از کدام طرف به رفتن ادامه دهد تا به نیروهای خودی برسد . عرق از پیشانی اش سرازیر شده بود و از پهنای صورتش به پایین می غلتید و لابلای محاسن بلندش گم می شد .
محمد ، جز صبر چاره ای نداشت و یا علی گویان مسیرش را می پیمود ، به هن هن افتاده بود . اصغر نفس نفس میزد و هراز چند گاهی ، صدای آخ درد آلودش ، سکوت بین آن دو را می شکست و محمد را وادار می ساخت برای رسیدن به نیروهای خودی تندتر از قبل قدم بردارد . او برای نجات جان اصغر چاره ای جز رفتن و رسیدن به مقصد نداشت .
محمد همچنان عرق ریزان پیش می رفت تا اینکه انفجار خمپاره ای او را زمین گیرش کرد ، صدای نالة اصغر فضا را شکافت :
-« آخ .. یواش .. . به چه زبونی بگم ، منو بذار و برو ... من دیگه رفتنی ام ... بذار راحت بمیرم .... اینقده عذابم نده ...» نه داداش ،تو چه خیالی ... فکر کردی به همین راحتیا میذارم بری اون دنیا ، یا باید باهم به مقصد برسیم یا باید با هم ازین دنیا بریم ..... تا نفس دارم تو رو اینجا نمی زارم ، انفجار دوم مجال حرف زدن نداد.... صدای انفجار توی دشت گم شد و دوباره سکوت بود و سکوت و دشتی تاریک و راهی نامعلوم پیش روی آن دو ، محمد فکر می کرد که حتماً میتواند راهی برای رسیدن به نیروهای خودی پیدا کند ، با شیطنت همیشگی اش گفت :
-« شانست زده اصغر آقا ، دیگه از حورالعین خبری نیست ، ان شاءالله عوضش آمپول و تیغ جراحی در انتظارته داداش ، دیگه چیزی به زیارتشون نمونده ،حاضر شو » و اصغر بیچاره که حالا حسابی بیحال و ناتوان شده بود چاره ای جز صبر و تحمل نداشت . ناگاه هر دو با انفجاری نقش زمین شدند و صدای ضجة اصغر به هوا رفت ، محمد به سراغ اصغر که توی تاریکی ناله می کرد رفت و گفت :
-« بد آوردیم پسر ، پایم به تلة انفجاری خوده ، مثل اینکه دور و بر مون پر مینه ، انگار تا حالا همش توی میدون مین راه می رفتیم ، خدا بهمون رحم کرده که تا حالا سالم موندیم » واصغر که از شدت درد به خودش می پیچید ، نالان گفت :
-« هی بهت گفتم برو....... نرفتی ....... حالا بفرما .... این تو و این میدون مین.....»
انفجار بعدی مجال نداد محمد حرفش را تمام کند ، کنار اصغر زمین گیر شد و سرش را میان دو دستش پنهان کرد تا از اصابت ترکش محفوظ بماند .
تلة منوری آسمان را روشن کرده بود ، انگار ستاره ها از آسمان به زمین می آمدند و رقص کنان آنها را دعوت به میهمانی می کردند . محمد سرش را بالا گرفت و اطراف را نگاه کرد ، تا چشم کار می کرد دشت بود و مینهایی که مثل گوجه فرنگی از سطح زمین بیرون زده بودند ، تا حالا که خدا خیلی به اونها رحم کرده و تا اینجا اونا سالم مونده بودند .
دشت برای لحظه ای روشن شد و هنوز محمد اطرافش را می پایید که دوباره تاریکی همه جا را فرا گرفت ، یک دنیا تاریکی اطرافش را احاطه کرده بود . با میدان مینی که معلوم نبود اول وآخرش کجاست . صدای نالة اصغر او را به خود آورد . به سختی صدایش را می شنید ، گوشهایش را به دهن اصغر نزدیک کرد تا صدایش را بهتر بفهمد :
-« تو رو خدا... تا ...وقت هست از اینجا برو ..... من دیگه دوام نمی یارم ..... تو که میتونی یا برگرد و یا برو ....»
-« نه اصغر نه داداش باید هر دو با هم بریم ... نمی تونم تو رو تنها بذارم ... خواهش می کنم آروم باش ... اینقده حرف نزن ... برات خوب نیست ... طاقت بیار ... بلاخره به جایی می رسیم .»
تیرهای رسام مثل شهابی از بالای سرشان عبور می کردند و محمد با دیدن آنها دلش آرامتر شد ،چون جهت عبور تیرها مسیر حرکتشان را مشخص می کرد . او می بایست بر خلاف جهت آنها به سمتی که شلیک می شدند می رفت ، شاید تیرها از طرف بچه های خودی شلیک شده بود . نیم خیز شد و پیکر نیمه جان اصغر را با یک «یا علی »روی دوشش کشید و به سمتی که تیرهااز آنجا شلیک می شد به راه افتاد . قلبش به شدت می طپید و انتظاری کشنده آزارش می داد ، هر ثانیه ای که می گذشت بر دلهره اش افزوده می شد و انتظار انفجار دیگری را داشت .
صدای سوت خمپاره هایی که پیاپی در دور دست منفجر شد او را بر جایش میخکوب کرد ، حالا برایش مسجن شده بود راه را اشتباه آمده و باید برمی گشت ، باید راهی پیدا می کرد و از میدان مین خارج می شد .
محمد نیمی از شب را به دنبال عملیات ، سرگردان در بیابان با پیکری بر دوش که هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشد طی کرده بود و حالا گرفتار میدان مین شدند . مینهای که معلوم نبود ، چه شکلی کاشته شده بودند و هر لحظه خطر انفجارشان می رفت .
خستگی ناشی از پیاده روی و حمل پیکر نیمه جان اصغر توانش را بریده بود و تنها امیدش رسیدن به نیروهای خودی بود . طفلی اصغر خون زیادی از بدن پاره پاره اش رفته بود و دیگر رمقی به تنش نداشت و محمد می ترسید قبل از اینکه از میدان مین خارج بشه ، اصغر در اثر خون ریزی به شهادت برسد ، احساس رفتن او و تنها ماندش عذابش می داد . دلش میخواست هرچه زودتر از این مخمصه ای که دچارش شده بود خلاص می شد .
ساعت ها از شروع عملیات می گذشت ، طبق پیش بینی هایی که انجام شده بود باید تا حالا تیپ و لشگرهای عمل کننده به اهداف عملیات رسیده باشند و قبل از طلوع آفتاب مواضع خود را مستحکم کنند . توی کالک عملیاتی که برای توجیه نیروهای عمل کننده تهیه شده و راهکارهای عملیات در آن درج شده بود ، خاک ریزهای مثلثی نیروهای عراقی را به خوبی ترسیم کرده بودند و نیروهای عمل کننده به خوبی نسبت به منطقه مقابلشان توجیه شده بودند ولی در هیچ کالکی از میدان مینی به این وسعت حرفی به میان نیامده بود ، انگار از بد شانسی و بخت بد به این سمت کشیده شده بودند .
اصغر به سختی نفس می کشید و جملات مبهمی را ادا می کرد ، تنها حرفی که از گفته های اصغر در آن حال و هوا برای محمد قابل فهم بود «یا مهدی» بود که به سختی ادا می شد، قلبش لرزید و بی اختیار بر روی دو زانو نشست و پیکر نیمه جان اصغر را روی زمین گذاشت و نا امیدانه سر بروی خاک بیابان نهاد ، بغضی که ساعتها گلویش را می فشرد سر باز کرد و صدای گریه و ناله ی درد ناکش که حضرت مهدی (ع) را به کمک می طلبید در دل دشت پیچید .
زمان به کندی می گذشت ، نه صدای محمد به گوش می رسید و نه اصغر نفسی می کشید ، انگار همه چیز برای آن دو تمام شده بود . سکوت بود و تاریکی ، دیگر از صدای انفجار و تیر رسام خبری نبود . گویی عملیات به اتمام رسیده ، یا اینکه آتش بس اعلالم شده بود . برای لحظه ای آسمان روشن شد و محمد از لای پلکهای خسته و گل آلودش سایه هایی را میدید که به طرف آنها می آیند . میخواست فریاد بزند اما قدرت فریاد هم نداشت ، منور خاموش شد و جز صدای پاهایی که به طرف آنها می آمد ، در دشت خاموش صدایی نبود .
صدا هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر می شد و محمد به راحتی آنطرف تر افرادی را دید که به سمت آنها می آیند . صدا در گلوی خشکیده اش خفه شده بود و بیرون نمی آمد ، محمد چرخی زد و باصدای آرامی نالید «یا مهدی» ، در اثر چرخش پایش به سیم تلة انفجاری برخورد کرد ، انفجاری رخ داد و آسمان روشن شد .در میان روشنایی حاصل از انفجار ، محمد به راحتی آنها را می دید . قامت آنها در نگاه خسته اش قاب شده بود که چشمهایش را بست ، روزنه امید نوری در دلش تاباند و نفسی به راحتی کشید و سرش را روی خاک ها گذاشت ، درحالیکه صدای گفتگوی آنها را به وضوح می شنید که می گفتند : « از این طرف ... اینجا افتاده اند.... مثل اینکه زخمی اند .....»
آفاق روی نیمکت چوبی نشسته بود و نگاهش از پشت شیشههای عینک به دنبال دانههای در رفتهی بافتنی دوید.
ملک خاتون دوباره از پسرش میگفت که قرار بود پاییز از فرنگ بازگردد و او را از آن جا با خود ببرد. ملک خاتون با غرور سر بالا میگرفت و میگفت که هیچ کدام از دخترهای موبور و چشم آبی فرنگی نتوانستند دل تکدانه پسرش را بربایند؛ او هنوز مشغول تحصیل است و انتخاب همسر آینده را بعهده مادرش گذاشته.
دختر سفید پوش ساکت و آرام به حرفهای پیرزن گوش میداد. گاه لبخند کم رنگی روی لبان باریکش نقش میبست و به تایید حرفهای او سر تکان میداد.
باد در شاخههای عریان درختان پیچید و انبوه برگهای خشک را، بر شانههای ملک خاتون، نیمکتهای چوبی محوطه باغ و سنگ فرشهای خاکستری گستراند.
سرما زیر پوست چروکیده پیرزن دوید، شال بزرگ پشمی را روی شانههای گوشت آلودش مرتب کرد و خود را در صندلی سیاه رنگ فرو برد. نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد: «میخوام یه دختر چشم و ابرو مشکی واسش پیدا کنم. حتماً از بس اون دخترای رنگ ماست فرنگی رو دیده از هرچی گیس زرد و چشم آبیه متنفره ...»
ملک خاتون عینک دور سیاه را روی بینی بزرگ و چروکیدهاش مرتب کرد؛ دختر سفید پوش را یک بار دیگر از نظر گذراند. چند تار موی سیاه و براق روی گونهی گل انداختهی دختر در باد میرقصید. پیرزن سرخم کرد و به چشمهای مشکی دختر که میان چهرهی گندمیاش جذابتر از هر روز بود خیره ماند.
بعد از سکوتی طولانی بلندتر از قبل، طوری که آفاق هم بشنود گفت: «بعضیها میخوان دختر ترشیدشون رو آویز گردن پسرم کنن؛ ولی من نمیذارم. مثلاً همین پاییز گذشته که پسرم از فرنگ برگشت و به دیدنم اومد؛ دختر آبله روی یکی از همین پیریها دورو بر پسرم میپلکید. حتی یک بار هم یه دسته گل براش خریده بود. معلومه دیگه؛ هرکی قد و بالای پسرم رو با اون کت و شلوار سورمهای اتو کشیده وکروات زرشکی ببینه، یک دل که نه، صد دل شیفتش میشه ... »
آفاق چشم از بافتیاش برمیداشت و هر از گاه به آن دو مینگریست؛ دیگر از حرفهای تکراری ملک خاتون خسته شده بود. کاموای سفید را دور کلاف پیچید و میلههای بافتنی را زیر بغل زد. مقوای کهنهای که روی آن نشسته بود را برداشت و سلانه سلانه از زیر سایهی درختان عریان محوطه، طرف ساختمان آجرنمایی که در انتهای باغ بود راه افتاد.
ملک خاتون با دیدن او که دور و دورتر میشد به خشم آمد. دستههای سیاه ویلچر را میان انگشتهای کوتاه و گوشت آلودش فشرد. با غیظ نیم خیز از روی ویلچر بلند شد و به طرف آفاق که هم چنان پیش میرفت فریاد زد: «صد سال دیگه هم که جلوم بشینی و بافتنی ببافی و التماس کنی، حاضر نمیشم دختر ترشیدهی آبله رو تو، واسه پسر تحصیل کردم بگیرم. مگه دختر قحطه که ...»
بعد، گویی فکری به ذهنش خطور کرد؛ آرام سر جایش نشست و زیر لب زمزمه کرد: «شایدم؛ شایدم با همون دسته گل دل پسرم رو ربوده ... آخه پسرم گفته بود پاییز که بیاد میام... میام و تو رو با خودم میبرم... پس چرا نیومد!؟ »
چهره ملک خاتون رنگ باخت و نفسش به سختی بالا آمد. دخترِ سفید پوش، شالِ پشمی را روی شانههای گوشت آلود پیرزن مرتب کرد، در حالی که سعی میکرد آرامش سازد، قرصی از جیب روپوش بلندش در آورد و به دهانش گذاشت. بطری آب را به لبهای خشکیده و کبود رنگ او نزدیک کرد؛ ملک خاتون با دستهایی لرزان بطری را گرفت و طعم خنک آب به دهانش دوید. دختر جوان دستههای ویلچر را گرفت و به دنبال آفاق که حالا تا پلههای سنگی و فرسوده ساختمان رسیده بود؛ از زیر سایهی درختانِ عریان به راه افتاد. صدای خش خش برگهای خشکیدهای که سنگ فرشهای خاکستری را پوشانده بودند؛ بلندتر از قارقار کلاغی که روی بام ساختمان مرثیه سرایی میکرد در وجود دختر طنین انداخت. همه پرستارهای آسایشگاه سالمندان میدانستند آخرین بار ده پاییز گذشته بود که پسر، ملک خاتون را به آن جا آورد و برای همیشه به فرنگ رفت. پسر به پیرزن گفت که باز میگردد؛ ولی هیچ گاه بازنگشت.
از آن سال تاکنون، قصهی همیشگی پیرزن، هرروز و هرروز برای پرستاری تازه کار تکرار میشد...
هوا انقدر متراکم وسنگین بود که مثل کیک میشد برید وگازش زد.
سیخ داغ هرم خورشید فرو میرود توی چشم وذره ذره منفذهای پوستم ، مردک بی انصاف سیمهای خاردار را
چند بار محکم کشید وپیچید دور دستم ،طوری که از روی لباس غواصی رد شده و رسیده به گوشت وپوستم .
باهر حرکت کوچکی درد عمیقی میپیچد توی دست ها وپاهایم .
باخنده ولهجه کج وکوله عربی اش زل زد توی چشمم
: سه دور به راست سه دور به چپ حال داره میده مگه نه ؟سباح الخمینی ! حالا اگه تونست بازش کن !
: اخه پاهامونو چرا بستین دیوونه ها !!حالا چطوری راه بریم ؟
سعید راست میگفت ، دلشوره پیچید توی وجودم ، نگاهم چرخید توی نیزار وزمینهای اطرافمان ، خبری از ماشین های بزرگ " ریو" نبود !
: پس چطور میخوان مارو منتقل کنن عقب ؟ بااین سیم پیچی ها که نمیتونیم جم بخوریم ؟؟!!
نگاه نگرانش که ریخت توچشمهایم نتوانستم تاب بیاورم سرم را چرخاندم به طرفی دیگر ،بعثی ها متصل دور
وبرمان بالا پایین میرفتند ، کلاه لاستیکی سخت صورت وگردنم را در خود میفشرد حتی مهلت نداد انرا
در بیاورم ، احساس خفگی میکنم اما این احساس بیشتر بخاطر کلافگی است ، معلوم است عملیات لو
رفته که منتظرمان نشسته بودند اما چطور ؟ وحالا چه میشود ؟
خیلی زود همه چیز معلوم شد ، وقتی ردیفمان کردند روی خاک و یکی یکی غلطاندنمان توی چاله های بزرگ تازه فهمیدیم چه خبر است وقتی همراه بچه ها شهادتین را زمزمه میکردم به خودم گفتم :خدایا شکر همیشه انتظار غرق شدنو داشتم اما نه توی خاک .
قبل از این که دیگر نتوانم فریاد بزنم ، نام عزیز ترین دلبندم را بارها وبارها به فریاد تکرار کردم
: حسین جان ، حسین جان ، حسین جان
هم او باپاشنه پوتین ناغافل کوبید توی دهانم
: منحوس ببند آن حلقومت را
تکه های دندان خرد شده ام با خونابه ای غلیظ از دهانم زد بیرون ، درد پیچید توی چشمم ، الان دیگر تشنه بودم وکلافه ، عطش بند بند وجودم را میسوزاند باور بلایی که داشتند به سرمان میآوردند سخت بود نگاهی به بالای انداختم باز دیدمش که ایستاده بالای سرم وقطرات عرق از نک بینی اش همینطور میچکید
زیر لب قر قر میکرد : سه تا به راست سه تا به چپ و با بیلش خاک ها را میپاشید روی سر وصورتم
چرا ؟ چرا بااین حرص و ولع ؟ انگار سوال را دید توی چشمهایم نفس زنان بدون اینکه دست از کارش بکشد ، سرم داد زد انگار پارس میکرد
: جا بیاد حالت اللهی ..... واحد سال از عشا الی الطلوع فرمانده از ترس شما نمیزاره بخوابیم فقط داد سرمونه
تا صبح دور سنگرا میدویم داد سرمونه ، سه دور به راست سه دور به چپ ،سه دور به راست سه دور به چپ ........ امشب راحت خوابیدم انشاالله
خواستم بخندم اما خاک رسید به فرق سرم و ناغافل همه جا تاریک شد فقط صدای ناله بچه ها را می شنیدم چند نفر به خس خس افتاده بودند دلم آتش گرفت برایشان ، دهان باز کردم تافریاد بکشم اما طعم خاک فضای دهانم را پر کرد ، خیلی زود حس کردم سینه ام سنگین شد ه .
خفقان گرفتم ، بی اراده ودیوانه وار خواستم سرم را از این سو به ان سو بگردانم ، که نشد !! خواستم دست وپا بزنم وشنا کنم مثل زمانیکه توی موج ها محاصره می شدیم ، که نشد!! شده بودم ماهی به قلاب کشیده ای که در مشت ماهیگیر به خودش میتابد اما نمیتواند جم بخورد ، انگار زیر آب زمینگیر شده بودیم مثل همان وقت ها که آتش وگلوله روی آب را فرا میگرفت وما مجبور میشدیم بانفسی حبس شده و سینه ای دردناک زیر آب بمانیم ..... ماندم وبلاخره تسلیم شدم یک قطره اشک آرام از گوشه چشمم سر خوردسعی کردم بخندم ، که نشد !! .
پس بی هیچ صدایی منگنه خاک شدم .............