آفاق روی نیمکت چوبی نشسته بود و نگاهش از پشت شیشههای عینک به دنبال دانههای در رفتهی بافتنی دوید.
ملک خاتون دوباره از پسرش میگفت که قرار بود پاییز از فرنگ بازگردد و او را از آن جا با خود ببرد. ملک خاتون با غرور سر بالا میگرفت و میگفت که هیچ کدام از دخترهای موبور و چشم آبی فرنگی نتوانستند دل تکدانه پسرش را بربایند؛ او هنوز مشغول تحصیل است و انتخاب همسر آینده را بعهده مادرش گذاشته.
دختر سفید پوش ساکت و آرام به حرفهای پیرزن گوش میداد. گاه لبخند کم رنگی روی لبان باریکش نقش میبست و به تایید حرفهای او سر تکان میداد.
باد در شاخههای عریان درختان پیچید و انبوه برگهای خشک را، بر شانههای ملک خاتون، نیمکتهای چوبی محوطه باغ و سنگ فرشهای خاکستری گستراند.
سرما زیر پوست چروکیده پیرزن دوید، شال بزرگ پشمی را روی شانههای گوشت آلودش مرتب کرد و خود را در صندلی سیاه رنگ فرو برد. نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد: «میخوام یه دختر چشم و ابرو مشکی واسش پیدا کنم. حتماً از بس اون دخترای رنگ ماست فرنگی رو دیده از هرچی گیس زرد و چشم آبیه متنفره ...»
ملک خاتون عینک دور سیاه را روی بینی بزرگ و چروکیدهاش مرتب کرد؛ دختر سفید پوش را یک بار دیگر از نظر گذراند. چند تار موی سیاه و براق روی گونهی گل انداختهی دختر در باد میرقصید. پیرزن سرخم کرد و به چشمهای مشکی دختر که میان چهرهی گندمیاش جذابتر از هر روز بود خیره ماند.
بعد از سکوتی طولانی بلندتر از قبل، طوری که آفاق هم بشنود گفت: «بعضیها میخوان دختر ترشیدشون رو آویز گردن پسرم کنن؛ ولی من نمیذارم. مثلاً همین پاییز گذشته که پسرم از فرنگ برگشت و به دیدنم اومد؛ دختر آبله روی یکی از همین پیریها دورو بر پسرم میپلکید. حتی یک بار هم یه دسته گل براش خریده بود. معلومه دیگه؛ هرکی قد و بالای پسرم رو با اون کت و شلوار سورمهای اتو کشیده وکروات زرشکی ببینه، یک دل که نه، صد دل شیفتش میشه ... »
آفاق چشم از بافتیاش برمیداشت و هر از گاه به آن دو مینگریست؛ دیگر از حرفهای تکراری ملک خاتون خسته شده بود. کاموای سفید را دور کلاف پیچید و میلههای بافتنی را زیر بغل زد. مقوای کهنهای که روی آن نشسته بود را برداشت و سلانه سلانه از زیر سایهی درختان عریان محوطه، طرف ساختمان آجرنمایی که در انتهای باغ بود راه افتاد.
ملک خاتون با دیدن او که دور و دورتر میشد به خشم آمد. دستههای سیاه ویلچر را میان انگشتهای کوتاه و گوشت آلودش فشرد. با غیظ نیم خیز از روی ویلچر بلند شد و به طرف آفاق که هم چنان پیش میرفت فریاد زد: «صد سال دیگه هم که جلوم بشینی و بافتنی ببافی و التماس کنی، حاضر نمیشم دختر ترشیدهی آبله رو تو، واسه پسر تحصیل کردم بگیرم. مگه دختر قحطه که ...»
بعد، گویی فکری به ذهنش خطور کرد؛ آرام سر جایش نشست و زیر لب زمزمه کرد: «شایدم؛ شایدم با همون دسته گل دل پسرم رو ربوده ... آخه پسرم گفته بود پاییز که بیاد میام... میام و تو رو با خودم میبرم... پس چرا نیومد!؟ »
چهره ملک خاتون رنگ باخت و نفسش به سختی بالا آمد. دخترِ سفید پوش، شالِ پشمی را روی شانههای گوشت آلود پیرزن مرتب کرد، در حالی که سعی میکرد آرامش سازد، قرصی از جیب روپوش بلندش در آورد و به دهانش گذاشت. بطری آب را به لبهای خشکیده و کبود رنگ او نزدیک کرد؛ ملک خاتون با دستهایی لرزان بطری را گرفت و طعم خنک آب به دهانش دوید. دختر جوان دستههای ویلچر را گرفت و به دنبال آفاق که حالا تا پلههای سنگی و فرسوده ساختمان رسیده بود؛ از زیر سایهی درختانِ عریان به راه افتاد. صدای خش خش برگهای خشکیدهای که سنگ فرشهای خاکستری را پوشانده بودند؛ بلندتر از قارقار کلاغی که روی بام ساختمان مرثیه سرایی میکرد در وجود دختر طنین انداخت. همه پرستارهای آسایشگاه سالمندان میدانستند آخرین بار ده پاییز گذشته بود که پسر، ملک خاتون را به آن جا آورد و برای همیشه به فرنگ رفت. پسر به پیرزن گفت که باز میگردد؛ ولی هیچ گاه بازنگشت.
از آن سال تاکنون، قصهی همیشگی پیرزن، هرروز و هرروز برای پرستاری تازه کار تکرار میشد...