ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ضریح سبز

معصومه کتاب دعا کوچک خشتی را از داخل کتابخانه برداشت و تکیه اش را داد به دیوار .کتاب را باز کرد و به آیات آن نگاه کرد.آتنا هم نگاه کرد .خواست حرفی بزند که زری رحل را گذاشت جلویشان روی فرش دانه اناری.اشک های پیاپی معصومه چکید روی کتاب .آتنا کتاب دعا را روی رحل جفت و جور کرد .حروف و کلمات روی صفحه سفید کاغذ ،ردیف شده بودند و معصومه آنها را تار می دید یا بالا –پایین می دید یا اصلا نمی دید .دست برد تا اشک های داغ  را کناربزند، شاید بهتر ببیند .

آتنا گفت:"شروع کن .بخون .زیارت نامه هم بخونیم، برمی گردیم هتل.

بسم الله الرحمان الرحیم گفت و بعد زیر چشمی معصومه را پایید:

-زود باش دیگه معصومه!

معصومه به ضریح نگاه کرد و بغضش را فرو داد:"دلم گرفته یا امام غریب"

جمعیت زائرین حضرت رضا(ع)دور ضریح جمع شده بودند و با امامشان مناجات می کردندو اشک می ریختند .

معصومه گفت:"یک هفته دیگه اینجا می مونم."

-اما دو هفته است که مشهد موندیم!

تا حاجت نگیرم نمی یام.

-اما نمی شه .فشار زری بالاست .گرمی هوا ،شلوغی ،برای قلب او خوب نیست.باید برگردیم.

معصومه سرش را انداخت پایین و شروع به خواندن کتاب دعا کرد:

"اللهم لن لولیک الحجته بن الحسن صلواتک علیه و علی ابائه فی...

-خدایا بوده باش برای ولی ات حجت بن الحسن که درودهای تو بر او و بر پدران او...

کتاب دعا را تمام کرد و بر پیشانی چسباندو ناله وار چیزی زمزمه کرد.سپس به آتنا نگاه کرد:

"شنیدم دیروز یکی رو شفا دادن."

-خوش به سعادتش .

تا یک هفته ی دیگه ما هم شفا می گیریم.

- انشالله .اما باید برگردیم معصومه.

-شما برین من می مونم چند روز دیگه... در جوار آقا.

-یعنی چه؟!تا ابد که نمی شه اینجا بمونی .معلوم نیست آقا به تو هم نظر کنه و شفا بگیری .

آتنا رحل را برداشت و سرجایش گذاشت وکتاب را در کتابخانه قرار داد:"من فردا  با زری برمی گردم .خود دانی!

از بچگی دین اسلام را دوست داشت و از پدرش خواسته بود او را با این دین آشنا کند .از پوشش خانم های مسلمان محجبه توی کشورش خوشش می آمد و همیشه با حسرت به آنها نگاه می کرد .بزرگتر که شده بود ،هر وقت به کتابخانه می رفت سراغ کتابی را می گرفت که درباره امام شیعیان داخل آن نوشته شده باشد .حتی یک بار در کتابی  درباره حضرت علی(ع) مطالبی خوانده بود و تاچند روز مدهوش شده بود ...

صدای آتنا در گوشش پیچ برداشت:

-گفتم که نمی شه معصومه.

زری به میان حرف آنها دوید وگفت:

-باشه دو روز دیگه به خاطر معصومه صبر می کنیم .

آتنا چادرش را کشید توی صورتش وبه معصومه نگاه کرد که داشت اشک

 می ریخت.جانماز جلویش  پهن بود.مهرو تسبیح روی آن بوی عطرو گلاب

می داد.معصومه به نماز ایستاد.مردم اطرافش در رفت و آمد بودند.زری گفت:

-به خاطر دل زن داداش، باشه می مونیم.

معصومه نگاه کرد به ضریح و آیینه کاری ها .بلند شد و رفت جلو .گردنبند عروسی اش هنوز بوی ساز و دُهل می داد.آن را از گردنش باز کرد .سرش را گذاشت به قلابهای ضریح .داخل ضریح پربود از نذریات .پیرزنی دو زانو نشسته بود و چند تکه پارچه سبز رنگ را با اشک و ناله و آه گره می زد به قلابها و اعتقادش را رخت می آویخت.چادر مشکی ها دور ضریح درد دل، زمزمه می کردند.پیرزن سرش را بلند کرد و گفت:

-اگر حاجت داری همین امروز از آقا بگیر.

معصومه گردنبند طلا را کف دستش نگاه کرد:"خدای من ...مولای من...امام غریب من .من به پای خودم به اینجا نیامدم که ناکام و نامراد از اینجا ردم کنی .خودت مرا دعوت کردی .پس پذیرایی میزبان از مهمان را به چه گویند!؟محمد را شفا بده .از بچگی شنیدم تو ضامن آهو شدی پس ضمانت محمد مرا هم بکن یا موسی بن جعفر.

پیرزن نگاه کرد به گردنبند دست معصومه که همینجور یک جا تو دستش بند شده بود ،گفت:

-از اینجا ...از این قسمت بندازش داخل.

همان لحظه آتنا سراسیمه به او نزدیک شد:

-تلفن !برم بیرون ببینم مادرم چکار داره.

معصومه زیر چشمی تلفن همراه آتنا و هُرم قدم هایش را که تاب برمی داشت تا از او فاصله بگیرد ،را پایید.مشتش باز شد و نذری جا خالی کرد توی ضریح .چادر از سرش سرخورد و افتادروی شانه هایش .روسری گردی خیس صورتش را چسبیده بود.دلش لرزید و دوان دوان در پی آتنا به بیرون شتافت.روز بعد مبعث حضرت رسول(ع)بود و همه ی صحن متبرک  را چراغانی کرده بودند.

به سقا خانه ،گنبد بارگاه نگاه کرد .یه جوری بغض پیچید توی گلویش.نشست لب حوض.کبوترها دور حوض می چرخیدند و آرام آرام نوک هایشان را درون آب زلال فرو می بردند.آتنا با چشمان قرمزو خیس به معصومه نزدیک شد:

-محمد رو، روبه قبله کردن.باید زود برگردیم.همین حالا.

خواست بغض معصومه بترکد که یک کبوتر از کنارش پرزدو رفت روی سقاخانه نشست و بالهایش را در اصوات اذان مغرب باز کرد.

نقارخانه می زدند که اشک های معصومه راه افتاد:

-دخیل بستم برای محمد.

اشک معصومه جوشید.نقارزن ها می خواندند:"رضا رضا ،یارضا"

همه نگاهشان سمت مناره ها بود.همان موقع پیرمردی که کت بلند و سیاه خادمان امام رضا (ع)را پوشیده بود و شال سبز انداخته بود ،از کنار معصومه گذر کرد و چیزی زمزمه کرد که معصومه نفهمید اما وقتی که از او دورشد یک تکه از پر شال سبز دور گردنش روی چادر مشکی معصومه به جا مانده بود.بوی گلاب ...بوی یار غریب ...بوی اذان و عیدی از مناره ها در رواق ها و تمام صحن پیچیده بود.

صندلی شماره هشت

همه اهالی روستای نواب ،ننه جیران را خوب میشناختند.خوب میدانستند که او برای تنها بازمانده اش در حادثه آتش سوزی چگونه از خود گذشته است تا به او زندگی ببخشد.
آ ن روز ننه جیران روی صندلی حصیری روی ایوان چندک زده بود .همان جا که استراحتگاه همیشگی اش بود.سبدپلاستیکی روی زانوانش بود . او ابتدابا انگشت و سپس تمام دستش آنها را لمس میکرد و با چاقوی کوچک پوست میکند و قطعه قطعه میکرد.این قبیل کارها ابتدا برای او سخت و دشوار بود اما رفته رفته به آن عادت کرد.
هنوز کارش تمام نشده بود که پرگل از در آمد.نگاه تحکم آمیزی به او انداخت و همین طور که دستش به بندساکش بودرفت روی چهارپایه چوبی کوچک مقابل او نشست.روکردبه مادربزرگ و گفت:
-مادربزرگ خسته شدم .اینقدی که دویدم از پولی که گرفتم راضی نیستم.
مادر بزرگ در ذهنش نگاه پرمعنی به پرگل انداخت،به طوری که پرگل از حرکات سر مادربزرگ همه چیز را فهمید.اوسیب زمینی ها را خورد میکرد و کنار سبد میریخت.بعدبا دستش کنار میزد تا پوستهای سیب زمینی با قطعات خورد شده قاطی نشوند.از کشیدن سرانگشتان ترک خورده اش به ته سبدغژوغژ بلند میشد.
پرگل از سکوت مادربزرگ خشمگین شد.دوباره گفت:
-پولی که در میاورم کفاف زندگیمونو نمیکنه.دونفریم اما درآمد من خیلی کمه.باید کار دیگه ای هم پیدا کنم.مادربزرگ بازم که ساکتی .حرفی بزن.من سرکار دیگه برم خوبه یا نه؟برم شهر کارکنم .
طوطی درون قفس آویزان به کنار طاق سربرگرداند نوکش را به هم زدو گفت:(میخوادبره ....داره میره....مادربزرگ....کارمیکنه....یه کاردیگه.....مادربزرگ بوس بوس بیا بوس بده.....)
مادربزرگ گوشش را سمت طوطی گرداند کمی مکث کرد اما بازهم هیچ نگفت.
پرگل همینطور که ساکش را از روی زمین برمیداشت نگاهی به طوطی انداخت وگفت:
- یه ساعته دارم حرف میزنم انگار رجز میخونم.حالا معلوم میشه کی مرد میدونه .تو هم کمتر حرف بزن فلفل نادون.
سپس خنده گستاخی کردکه یک رج دندان های سفیدمرتب از مابین لبهای قیطانی اش برق زد.
طوطی دوباره تکرار کرد:(مادر بزرگ میفهمی مادربزرگ...)
خود مادر بزرگ همه چیز را میدانست اما حریف پرگل نبود.
همه در شهر میدانستند که پرگل کجا میرود و چکار میکند اما هیچکس پیدا نمیشد چیزی به مادر بزرگ بگوید.یک روز که زن نانوا پرگل را در راه آهن دید،زاغ سیاهش را چوب زد کنجکاو شد کجا میرود به پسرش که راننده مینی بوس بود سفارش کرد اورا زیر چشم بگیرد و برایش خبر بیاورد .اما سربزنگاه پرگل از ماجرا خبردارشد و کاری کرد که کریم پسر نانوا پایش را بگذارد روی کولش و برود ،دست کم برای آن روز.پرگل کینه ای بود و تلافی میکرد.اغلب دیده میشدعصبی و خسته بودو همین او را تهاجمی میکرد.
پرگل صبح ساعت ۸دفترچه یادداشتش را از توی ساکش در آورد .آن را ورق زد و همه هوش و حواس، به نوشته های روی آن چشم دوخت:(امروز تا ظهرخانه حاج رمضون،عصرخانه عفت خانم
فردا صبح درمونگاه ،عصر.....)
پرگل آنروز را هم مشغول رسیدگی به کارهای خانه حاجی و بقیه شد.درمسیر برگشت آنچه نیاز بود خرید و با مابقی اش چند کلاف کامواتهیه کرد .در نزدیکی خانه سری به املاک زد.بدهی اجاره معوقه و پول آب و برق و گاز را نیز با دقت روی کاغذ ثبت کرد.در ساکش گذاشت .خسته و کوفته به طرف خانه اش میرفت که سایه ای از آن طرف دیوار نظرش را به خود جلب کرد.ساکش را از سرشانه اش پایین آورد و دنبال سایه وارد کوچه سمت چپ شد.سایه از او دورشدو در پیچ خیابان گم شد.پرگل دستی به چانه اش کشید .سپس عرق پیشانی اش را پاک کردمرددماند .همان جا روی سکو نشست.
پرگل دختری بیست و پنج ساله تنومندو خوش سیما بود .چشم های میشی گونه های فراخ ،بینی باریک و موهای یک دست سیاه.در هجده سالگی خانه شان نیمه شب دچار حریق شد و همه در آتش سوختندو در این میان تنها او و مادربزرگ زنده ماندند.
مادربزرگ تمام جزئیات را خوب به یاد داشت حتی حالا که برای طوطی اش درددل میکرد.
پرگل بافکری که در سرداشت و حرفهایی که شنیده یا میشنید به خانه برگشت.وقتی پله ها ی کوتاه و شکسته را یکی یکی بالا میامدمادر بزرگ هنوز روی ایوان نشسته بود .شنل سیاهش را دور خودش پیچیده بود،صدای کفش های کتانی پرگل در پلها پیچید.دستش را به صندلیش تکیه زد و از جایش بلند شد،سرش را تکان دادوگفت:
-کجایی دختر این وقت شب؟
پرگل خنده تمسخر آمیزی کرد.جلو آمد وگفت:
-اروای عمه ام پی عشق و صفام نیستم آ.میرم تو خونه ها واسه اینکه از اینجا نندازنمون بیرون و از گشنگی نمیریم ،کلفتی میکنم.
مادربزرگ حرفش را برید:
-امیدوارم راهو درست بری دختر.
پرگل باز خندید:
-
خ خ...الان که نمیبینی واسه آدم حرف در میاری اگرخدا چشماتو نمیگرفت چی میگفتی!
مادر بزرگ سربه زیر آرام آرام از آنجا دورشد.طوطی پرهایش را در قفس بازو بسته کرد .با نوکش تخمه هاراپس و پیش کرد و گفت:
-
پسره....پسره.....کاج آورد ....کاج!راه آهن . ....راه آهن....وای وای
ابتدا پرگل چیزی نشنید اما وقتی موهای آشفته اش را از جلوی چشم راستش کنار زد،صدای طوطی در ذهنش تکرار شد.ساکش را برزمین رهاکردبه طرف قفس حرکت کرد جلوی طوطی که رسید انگشتانش را حائل میله ها کرد ،ابتدا با صدای آرام و سپس با صدای بلند گفت:
-
توچی گفتی؟چی گفتی طوطی خراحمق؟
طوطی در قفس چرخی زد .گردنش را تا جایی که میتوانست به جلو کشید.نوکش را روی هم سابید و گفت:
-خراحمق بوس بوس، بوس بده خر احم........
پرگل با کف دستش محکم به در قفس کوبید .طوری که صدای جیغ طوطی بلند شد.مادر بزرگ سراسیمه بیرون دوید .چادرش را روی قفس طوطی انداخت و او را با خود داخل برد.
تمام افکار پرگل چون نخ های کلاف کاموا در هم پیچیده بود وقتی تا اذان صبح بیدار ماند و سه جفت دستکش شش عددلیف و ده عدد اسکاچ بافت.صبح ان روز طوری نشد که فکرش را میکرد.پس از اتمام کارش در درمانگاه ،پولش را گرفت و به اتاق خانم دکتر رفت،او قول داده بود مقرری اش را زیاد کنند و اضافه تر پولش دهند اما او زودتر از همیشه در مانگاه را ترک کرده بود.به ناچار پس از اینکه سرووضعش را مرتب کرد ،طبق هر چهارشنبه به طرف راه آهن به راه افتاد.قطاراتوبوسی های زیوار در رفته هنوز آنجا بودندوایستگاه را ترک نکرده بودند .به موقع رسیده بود.وارد سالن سرپوشیده شد.تابلوهای روان را خواند:
مشهد ....
همان لحظه بیلیطی تهیه کردو وارد کوپه شد .باز هم صندلی شماره هشت ،صندلی سفت و سخت....تا مشهد سه ساعت راه بود امابا توقف های بیش از اندازه قطار ،گاه نیم ساعتی اضافه میشد.به محض اینکه قطار از حرکت ایستاد ،پرگل از روی پلکان آن پایین پریدو اطرافش را خوب نگاه کرد.تشویش از حرکاتش به خوبی پیدا بود .جلوتر رفت .بهادر جای همیشگی قرار ایستاده بود.صورت پرگل لبخند شد.دستی به پیشانی اش کشید.شالش کمی عقب رفت و پیشانی تخم مرغی اش بیرون آمد.بعد دستش را در هوا برای بهادر تکان داد.چرت بهادر پاره شد .
ساعتی هردو روی چمن های کنار میدان نشستند.پرگل نان و پنیروسبزی را از درون ساکش در آورد و هردوباهم مشغول خوردن شدند.مثل همیشه بهادر از لیف ها ،جورابها و....،بافته های پرگل تعریف کرد.آنگاه دست برد در جیب شلوارش وبه سختی پلاستیکی را از آن بیرون کشید و به پرگل داد.پرگل خندید .بهادر بدهی یک  ماهه اش را با او صاف کرد.سپس غروب نشده با همان قطار به شهربرگشت.اما خانه نرفت دو ساعتی کف آرایشگاه دختر عصمت خانم را تمیز کردوسایلش را شست و پس از گرفتن پولش در حالیکه
شانه هایش از شدت خستگی قدرت تحمل دستانش را نداشتند راهی خانه شد.وقتی نزدیک درحیاط شد زمزمه هایی شنید.درگیری، سروصدا.بیشترگوش کرد.صدای بهادر...باورش سخت بود.کلید را در قفل چرخاند ووارد حیاط شد.صدای بهادر همچنان میامد...
(حالا یک لوطی میخوام درست حسابی حرف بزنه،بگه حرفش چیه.این قضیه باید امشب همین جا تموم بشه.بیا جلو نامرد حرف بزن .اگر غیرت داری ناموس داری بیا تا بیش از این آتیشم نزدی.)
مقابل بهادر پسر نانوا ایستاده بود.پسر نانوا با مشت های گره کرده جلو آمد و گفت:
-کسی جرات نداره اینجا بلند حرف بزنه چه برسه به یک غریبه.تو به ناموس ما بی حرمتی کرد ی بگو چرا نون سفره ما رو میکشونی به شهرت؟میکشمت بی ناموس!همه نگاهها پی تو میگرده خوبه با پای خودت اومدی.بیا جلو نامرد .خیلی وقته میام و تو راه آهن با هم میبینمتون.بیا جلو تا شکمتو سفره کنم.
آنها هردو باهم گلاویز شدند.مادربزرگ گیج روی پله ها ایستاده بود و چادر سیاهش روی زمین افتاده بود.پرگل منگ حادثه آنها را میپایید.
آنها تا نیم ساعت روی زمین به هم میپیچیدند.عرق از سروروی هردویشان میریخت اما هیچ یک پیروز نبود تا اینکه پسر نانوا لگدش را در شکم بهادر پایین آورد.دست بهادر از اطراف پسرنانوا پایین آمد.چشم پسر نانوا به پاره آجری افتاد.آن را برداشت و محکم بر سر بهادر کوبید.بهادر رمق از دست داد.پرگل جلو دوید برسرخود کوبید و او را صدا کرد.دایی بهادر....
به یکباره مادر بزرگ بینا شدجلو آمد.دستش را برسروروی بهادر کشیدو گفت:
- بهادر ....؟!!!!!
پرگل ،سربهادر را در آغوش کشید و با کنار شالش خونها را پاک کردو گفت:
اورا کشت ..!دایی .....
مادر بزرگ با ناله و زاری گفت:
بهادر ...بهادر زنده است..پرگل چرا ....چراپس به من ...!؟؟؟؟
پرگل باگریه و زاری از پسر نانوا که حالا حیرت زده شده بود خواست دکتر را به آنجابیاورد.بهادر با دهانی که خون از آن جاری بود زمزمه کرد:
مرا ببخش مادر..
سپس چشمانش را بست.
نیم ساعتی طول کشید تا دکتر امدو پس از معاینه او را درمانگاه رساندند.
مادر بزرگ که در ذهنش سوالهای زیادی داشت از پرگل خواست اورا از شک و تردید نجات دهد.
پرگل که بغض گلویش ترکیده بودبا ناراحتی گفت:آن شب آتش سوزی را به یاد بیاور مادربزرگ،آن شب دایی بهادر با شما بازم سخت دعواکرد و گفت،حقم رابده.اما شما گویا نه اورا میدیدی نه حرفهایش را میشنیدی.شما در غیاب دایی در دوسال سربازیش ،تمام زندگیت را فروختی و به مادرو پدر من دادی و او را بی نصیب گذ ا شتی .پدرم آدم درستی نبود چقدر مواد ردو بدل میکرد و پیوسته پی این کار بودو منقل و بافورش به راه بود هنوز بوی دود تهوع آورش توی مشاممه.آن شب دایی بهادر پس از انتظار طولانی پیچ گاز را باز میکند وآتش سوزی وبعدخودش جایی پناه میایستد.

مادربزرگ که هنوز حیران مانده بود سرش را به مستقیم برگرداند و زمزمه وارگفت:
پس تو در مشهد ....
پرگل اشکهایش را پاک کرد و در ادامه گفت
تمام این سالها دایی بهادر از دور مراقب ما بود و هرروز بیشتر در عذاب وجدان میسوخت.....
مادربزرگ با آه سردی زمزمه کرد....
پس چرا حسش نکردم هیچگاه؟!
پرگل آرام آرام گفت:
کاش این اتفاقها نمیافتاد و شماهم مجبور نمیشدید برای نجات من از آتش چشمانتان را از دست بدهید اون وقت دایی بهادر را حس میکردیدو...
همزمان با صدای طوطی که میگفت:راه آهن ....راه آهن ....قطار....پرگل پسره رو دید.....مشهد....مشهد....
آسمان چهره درهم خود را بازکرد و صدای اذان از گلدسته های مسجد نداف شنیده شد.