ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

وقتی بنزین تمام کردم

با وانتی که بوی کهنگی می داد و پیری از قواره اش می ریخت ، علی الطلوع زدیم به جاده ، دو نفری . تا قبل از گرم شدن هواو جوش آوردن ماشین به مقصدمان برسیم . به روستای آبا و اجدادیمان ، تا پس از صرف ناهار و کمی استراحت با سرد شدن هوا دوباره برگردیم شهر . کدخدا مرده بود. او به گردن من و خانواده ام خیلی حق داشت . بزرگ ده بود . مشکلات همه را به خوبی حل و فسق می کرد .خدا رحمتش کند.راستی راستی کدخدا بود نه برگ چغندر.کدخدا که بود هیچ ، وقتی محرم می شد به عشق امام حسین (ع) شبیه خوانی می کرد و به جای حر (علیه الرحمه) می خواند و گاهی هم شمر می شد . بد اخلاق و عصبانی . بد هیبت و ترسناک ، خدارحمتش کنه، خودش آدم خوبی بود ولی وقتی شمر می شد کسی مقابلش قرار نمی گرفت . جدی بود و شمیشرش رو چنان بلا و پایین می برد که انگار می خواست همون لحظه،صحرای کربلا رو جلوی چشم مستمعین و تماشاچی های شبیه بیاره ، خدا رحمت کرده که انشاءالله با حضرت حر(علیه الرحمه )همنشین بشه . خیلی مرد خوبی بود . اما سوادش کم بود و مردم بی سواد ده به خاطر کدخدا بودن و سن زیاد و ریش سفیدش ، عزت شو داشتند و تو کارهایی که برای آبادی ده انجام می داد ، همیشه همراه و هم قدمش بودند . عحب مرد با وفایی بود خدابیامرز . به همه خوش بین بود و همه ی مردم ده را دوست داشت . صدای خوبی داشت . اذان می گفت ، قرآن می خواند و شبیه خوانی می کرد .هر سال موقع محرم .

از شهر که خارج شدیم ناله های ماشین شروع شد و در اولین قدم اتوبان ، کف جاده کم آورد و سر پیچ درست سر پیچ ، درست وسط اتوبان پس زد و شروع کرد به دل دل زدن ، ریپل زد و سرفه کرد . حالا نزن کی بزن . جون کند تا به کنار اتوبان کشیدمش و من هم غرق در عرق خجالتِ خراب شدنِ ماشین ، عرق ریختم تا به کنار اتوبان بردمش .جون کند تا به کناراتوبان رسیدیم . ناله کرد تا رسید کنار جاده و درست بغل نرد های گارد ریل جاده ، ترپ ترپی کرد و با تکان های شدیدی خاموش شد . انگار عزرائیل داشت قبض روحش می کرد که اینجوری لقوه به هیکلش افتاده بود . خاموش شد و بی حرکت ماند . از هیچ کجایش صدا در نیامد که نیامد .عباس گفت :

- تازه اول صبحه .. داغ کرد ؟

- نه . ماشین خسته اس .مثل من ، مثل هر کس دیگه . زبون نداره بگه خسته س . اینجوری به ما می فهمونه حیونی . و گفت :

- ای بابا . هنوز آفتاب که سیخکی نتابیده ، تازه بیست کیلومتر نشده راه افتادیم .

- حالا که حیونی خاموش کرده .

- چرا وایستاد ؟ یعنی داغ کرده؟ جواب شو نداده از ماشین پیاده شدم . کاپوت ماشین رو زدم بالا و زل زدم به موتورش . نگاش کردم . موتور داغ بود و هرمی که بلند می شد با بوی بنزین و روغن سوخته زد تو دماغم که سرم رو برگردوندم به طرف اتوبان . بخار گرم روغن و بنزین که تموم شده دوباره به موتورش نگاه کردم . هنوز داغ بود و نمی شد بهش دست زد . همه جاش سیاه بود و غرق روغن ، جای تمیزی توش دیده نمی شد . به کاربراتش نگاه کردم ، سیمهای برقش رو وارسی کردم که روی موتور و باطری آویزان بود که چیزی دست گیرم نشد. کنارم ایستاد و زل زد به موتور ماشین و گفت :

- بنزین داره!؟

با تعجب نگاش کردم .

- آره ، همین دیروز ده لیتر بنزین زدمش . با تعحب گفت :

- ده لیتر !

-ها ، ده لیتر.

- ای بابا ، این ده لیتر که فقط از پمب بنزین تا خونه رو جواب می ده . تا اینجا هم که اومده شانسی بوده . خجالتت داده بابا.

متعجب نگاش کردم . بعید بود اونجوری نظر بده و طفلک راس  می گفت . مصرف بنزینش بالا بود . کاش قبل از فلکه بنزین زده بودم . فایده نداشت . ماشین خاموش بود . شاید هم جدی جدی بنزین نداشت و شاید هم عیبی پیدا کرده بود . با خودم گفتم :

-«علی االله ، استارت بزنم شاید ! خبر کرد .» بهش گفتم بیا و او هم مثل یه بره آروم افتاد دنبالم . رفتیم تا ته ماشین . بعد دو نفری سپر رو گرفتیم و زور زدیم - بالا پایین – چندبار ماشین رو تکوندیم . مثل درخت توت که تکون می دادیم و توت های رسیده ش می ریخت تو چادر شب ، ماشین صداهای مختلفی داد و از گوشه و کنار گلگیرا و کفش ، مثل توت خاک و گلِ خشک شده ریخت روی زمین . رفتم جلو و روی صندلی جابجا شدم و دست دراز کردم که استارت بزنم . .سویچ روی ماشین نبود !از روی شلوار جیب ها مو گشتم ، اونجا هم نبود . داد زدم :

- «سویچ نیس .. تو ورش داشتی» ؟.

- «خودت گفتی .هیچ وقت سویچ رو تو ماشن جانذار ، برا همین ورش داشتم.» کنار ماشین وایستاده بود . سویچ توی دستش تاب می خورد و به چپ و راست می رفت ، مثل برف پاکن تو روزهای بارونی . نگاش کردم . سویچ رو داد به من . هولکی از دستش قاپیدم و گذاشتمش روماشین و استازت زدم. ماشین نالید و موتورش صدای عجیبی کرد . دوباره زدم. ترپ ، ترپ کنان روشن شد و خاموش شد . هنوز وایستاده بود و نگام می کرد .

-«گفتم که... بنزین نداره. الکی دارین زور می زنیین.»

از ماشین پیاده شدم . پشتی صندلی رو دادم بالا . به طرف فرمون خم شد . یک چهار لیتری برداشتم و سیخ وایستادم کنار جاده و با عبور هر ماشینی داد زدم:

- «بنزین....بنزین ..»

آفتاب بالا اومده بود و کم کم داغی شو می فهمیدم . مثل میخ به سر و صورتم می خورد و فرو می رفت  و من ظرف بدست ، با هر ماشینی که از دور پیدا می شد بال بال می زدم . ظرف رو بالا و پایین می بردم و داد می زدم: «بنزین... بنزین ..» اما کسی محلمان نمی داد . شاید! اهمیت نداشت که یک نفر کنار جاده مونده . شاید عجله داشتن برای رفتن و رسیدن به مقصد و شاید! هم... .

کنارم ایستاده بود و حالا دونفری برای ماشین ها دست بلند می کردیم. در واقع بال می زدیم. ولی کو چشم بینا ..؟ اصلا ما رو می بینن؟ اصلا ما دیده می شیم؟ یک ساعت گذشت و ما هنوز کنار جاده بودیم . دو نفری و هی بال می زدیم :

-« بنزین... بنزین ...بنزین »

از دور ، ماشین سواری سفید رنگی به ما نزدیک شد . براش بال زدیم و چهار لیتری رو بالا و پایین بردیم. چند قدمی به طرف ماشین رفتیم . رفتن که نه دویدیم، او هم با عجله و شتاب طرف ما می آمد . سرعتش که کم شد به هم رسیدیم . شیشه ی سمت ما پایین بود . راننده ی ماشین داد زد:

-« چیکار ..می کنی پیرمرد؟»

- بنزین داری !؟

- چرا وسط جاده اومدین خطر ناکه

= بنزین ... بنزین داری؟

-بابا جان! اینجا که وایستادین...

- ما که وا نستادیم . ماشین بد قلقی کرد . لاکردار مثل اژدها بنزین می خوره . بنزین داری؟

- نه بابا ! بنزینم کجا بود . این ماشینا دیگه مث قدیم نیس ، باک شون صافی داره . سیستمش انجکتوریه ، با قدیمیا فرق داره.. نمی شه بنزین کشید .

- پس چرا وایستادی . خوشحالمون کردی ؟

-واستادم بگم که ..

-وایسادی بگی چی ؟

-واستادم بگم که.. اینجا ..

-اینجا چی ؟

-اینجا نباید واستین !

-برا چی ..؟

- براکه ممنوعه .. پشت سرت رو نگاه کن . برگشتم نگاه کردم . خشکم زد و برق از سرم پرید . تابلوی بزرگی پشت سرم بود . درشت نوشته شده بود ، « توقف مطلقا ممنوع.. سرتاسر اتوبان » تازه فهمیدم چرا کسی برای کمک وا نمیستاد .

آفتاب سیخکی می تابید و گرماش بیشتر شده بود و طاقتمان طاق . دور ماشین چرخیدم ، چندتا لگد به لاستیکاش زدم و چند تا فحش به خودم نثار کردم . بازهم کنارم ایستاده بود . ولی هیچی نگفتیم . نه من و نه او ، رفتن ماشین ها رو تماشا می کردیم که ماشین رفت . نه او حرفی می زد و نه من . از دور ماشینی پیدایش شد . نزدیک و نزدیکتر آمد . دیگر حوصله نداشتم دست بلند کنم . چهار لیتری هنوز دستم بود . ترسیدم دست بلند کنم و مثل ماشین اولی کنفم کنه. فقط نگاهش می کردم. یک وانت بود که به ما نزدیک می شد . صلانه صلانه ، کمرش زیر قشار بار خم شده بود و خستگی از قیافه ی ماشین و راننده اش  می ریخت . درست مثل ما، آروم نگه داشت . شیشه سمت شاگردش تا نصفه پایین بود . داد زد :

-بنزین تموم کردی؟ ذوق زده گفتم :

-آره.. و از ماشینش پیاده شد و مثل ما صندلی شو داد جلو . به حدی که به فرمونش چسبید و آونوقت یک چهار لیتری قرمزی رو بیرون کشید که توی دستش سنگینی می کرد. برق خوشحالی توی چشمش می درخشید. عباس پیش دستی کرد و دوید طرفش و چار لیتری رو گرفت و به سمت باک ماشین دوید . هاج و واج نگاش کردم . چه فرز و چالاک می نمود. راننده گفت:

-شاگرد زرنگی داری ها.

-نه پسرمه .. عباسه .

- ماشاءالله زرنگه

-آره طفلکی

با کمک هم بنزین ها رو خالی کردیم توی باک . پول بنزین رو دادم به راننده . به اکراه گرفت .دعاش کردم . قسمش دادم تا پول رو گرفت و گذاشت توی جیب پیرهنش و گفت :

-راننده خوب اونه که زاپاس داشته باشه.. و خداحافظی کرد و رفت به سمت ماشینش . به سختی حرکت کرد و دود اگزوش رو پاشوند توی هوا و یک راست رفت توی ریه های ما دو نفر . دلم ریخت و رنگم پریده بود که پسرم گفت:

-چیه بابا؟،چیزی شده؟ رنگت  مث میت شده.. ها

حرف راننده رو داشتم توی مغزم مرور می کردم که گفته بود: «راننده ی خوب اونه که زاپاس داشته باشه» . اسم زاپاس رو که شنیدم خشکم زد و برق ازم پریده بود. تازه یادم اومد که دیروز لاستیک زاپاسم رو داده بودم پنچرگیری و یادم رفته از پنچرگیری ورش دارم. خشکزده و بی حرکت بودم . عرق سردی رو یپیشونیم نشسته بود و سرم تیر کشید . بدنم کرخت شد . عباس تکونم     می داد که به خودم اومدم . بدنم داغ شد، سرد شد که عباس گفت:

-چیزی شده بابا؟

چند بار گفته بود و من فقط یک مرتبه شو فهمیده بودم .

-نه بابا..باید برگردیم.

-چرا؟

-لاستیک زاپاس  نداریم . نمی شه رفت . نمی شه راه دوری رفت . خوب شد یادم اومد .بر می گردیم ..

نشستم پشت رل ماشین . استارت زدم . چندین مرتبه . تا اینکه موتور با سر و صدا روشن شد . دود توی فضا پیچیده بود . حسابی سرفه کرد. نشست توی ماشین و حرکت کردیم. ماشین ناله می کرد و عباس سرفه . ماشین به ترپ ترپ افتاد. انگاری زلزله شده بود. توی ماشین عقب جلو می رفتیم تا بلاخره راه افتاد و اولین دوربرگردان دور زدیم به سمت شهر.

من بودم و پسرم عباس ، با وانتی که بوی کهنگی می داد و آفتابی که راست از وسط آسمون می تابید روی سرمون. ماشین چند بار سرفه کرد . انگار داشت بالا می آورد تااینکه نفسش راست شد. تو سینه ی بزرگراه  که افتادیم دیگه نمی نالید. صداش صاف شده بود. انگار از قفس تنگی فرار کرده، می پرید .دور ورداشته بود . سرعت تازه داشت می رسید به هشتاد . از ماشین بعید بود اینهمه سرعت . پسرم گفت :

- لامصب سرعتی داره ها... گفتم :

-آره .. یاد جوونیاش افتاده . گفت :

- «مگه ماشینت جوون بوده ! از موقعی که یادم میاد همینجوری بوده . داغون و زوار در رفته .. » ناراحت شدم . بهم برخورد ، عصبانی شدم و شرقی گذاشتم تو گوشش ..... زنم جیغ می کشید .. از خواب پریدم . توی رخت خواب نشسته بود . هاج و واج نگاش کردم . به من زل زده بود . منم نگاش کردم . یهو منفجر شد و داد زد:

- لنگ و لگد زدی هیچی نگفتم ..چرا تو گوشم زدی ؟ ..ای وای ..چرا.. دوشک خی. . ی .. س ه..؟ چه افتضاحی ... خجالت بکش ..جوونیت ... کم کشیدم... حالا دیگه چرا.....

زخمی

اصغر درد آلوده نالید :« بهت می گم برو ، من دیگه کارم تمومه » محمد که نفس نفس میزد، به زحمت لبخندی زد و گفت :

-« به همین خیال باش ، فکر کردی به همین راحتی می ذارم بری بهشت » چشمهای اصغر نمی دید ، ترکشی سخت و داغ آنها را درانده بود ، پاها و شکمش  هم از رقص ترکشها بی نصب نمانده بود ، درد مثل پیچکی در تمام وجودش رخنه کرده بود و تمام وجودش را تسخیر کرده بود .با هر بالا و پایین رفتن محمد ، اصغر که روی دوش او قرار داشت ، مثل مرغ پر کنده ای می نالید :

 -« آخ ، یواش ، یواش تر ..... دِ به چه زبونی بهت بگم بری .... تا فرصت هست برو ... برودیگه ... آخ ....»

محمد بی اعتنا به حرفهای اصغر، راه خاکی را می پیمود ، در حالیکه نمی دانست راه درست از کدام طرف است ، چند ساعت از عملیات گذشته بود و آنها تنها بازماندگان این عملیات بودند .

 دامن قیرگون شب سیاه و ظلمانی روی دشت پهن شده بود و چشم چشم را نمی دید ، همه جا تاریک و ساکت بود و تنها گاه گاهی سوت خمپاره ای فضا را می شکافت و صدای مهیب  انفجارش سکوت وهم انگیز آنجا را بههم می ریخت و محمد ،با هر قدمی که بر می داشت گمان می کرد پشت سرش کوهی از آتش قرار دارد . با صدای سوت و انفجار او زمین گیر می شد . در حالیکه از شدت خستگی نای بلند شدن نداشت و هیکل اصغر ، چون کوله باری روی دوشش سنگینی می کرد ، اما او با سماجت همچنان به پیش می رفت .

سکوت وهم انگیز دشت و سایه های خاکریزهای مقابلش صحنة وحشتناکی را به وجود آورده بودند و دلهره عذابش می داد ، تاریکی باعث شده بود راه درستی را برای برگشت پیدا نکند ، مردد مانده بود از کدام طرف به رفتن ادامه دهد تا به نیروهای خودی برسد . عرق از پیشانی اش سرازیر شده بود و از پهنای صورتش به پایین می غلتید و لابلای محاسن بلندش گم می شد .

محمد ، جز صبر چاره ای نداشت و یا علی گویان مسیرش را می پیمود ، به هن هن افتاده بود . اصغر نفس نفس میزد و هراز چند گاهی ، صدای آخ درد آلودش ، سکوت بین آن دو را می شکست و محمد را وادار می ساخت برای رسیدن به نیروهای خودی تندتر از قبل قدم بردارد . او برای نجات جان اصغر چاره ای جز رفتن و رسیدن به مقصد نداشت .

محمد همچنان عرق ریزان پیش می رفت تا اینکه انفجار خمپاره ای او را زمین گیرش  کرد ، صدای نالة اصغر فضا را شکافت :

-« آخ .. یواش .. . به چه زبونی بگم ، منو بذار و برو ...  من دیگه رفتنی ام ... بذار راحت بمیرم .... اینقده عذابم نده ...» نه داداش ،تو چه خیالی ... فکر کردی به همین راحتیا میذارم بری اون دنیا ، یا باید باهم به مقصد برسیم یا باید با هم ازین  دنیا بریم ..... تا نفس دارم تو رو اینجا نمی زارم ، انفجار دوم مجال حرف زدن نداد.... صدای انفجار توی دشت گم شد و دوباره سکوت بود و سکوت  و دشتی تاریک و راهی نامعلوم پیش روی آن  دو ، محمد فکر می کرد که حتماً میتواند راهی برای رسیدن به نیروهای خودی پیدا کند ، با شیطنت همیشگی اش گفت :

-« شانست زده اصغر آقا ، دیگه از حورالعین خبری            نیست ، ان شاءالله عوضش آمپول و تیغ جراحی در انتظارته داداش ، دیگه چیزی به زیارتشون نمونده ،حاضر شو » و اصغر بیچاره که حالا حسابی بیحال و ناتوان شده بود چاره ای جز صبر و تحمل نداشت . ناگاه هر دو با انفجاری نقش زمین شدند و صدای ضجة اصغر به هوا رفت ، محمد به سراغ اصغر که توی تاریکی ناله می کرد رفت و گفت :

-« بد آوردیم پسر ، پایم به تلة انفجاری خوده ، مثل اینکه دور و بر مون پر مینه ، انگار تا حالا همش توی میدون مین راه می رفتیم ، خدا بهمون رحم کرده که تا حالا سالم موندیم »  واصغر که از شدت درد به خودش می پیچید ، نالان گفت :

-« هی بهت گفتم برو....... نرفتی ....... حالا بفرما .... این تو و این میدون مین.....»

- « غصه نخور پسر ، خدا بزرگه ، یا این میدون مین به بهشت می ره یا به سنگرهای خودی ختم میشه ، خیره ان شاءالله ، هر چی خدا بخواد همون میشه ، نگران نباش ... شایدم در بهشت اینجا به رومان باز شده ،»

 انفجار بعدی مجال نداد محمد حرفش را تمام کند ، کنار اصغر زمین گیر شد و سرش را میان دو دستش پنهان کرد تا از اصابت ترکش محفوظ بماند .

 تلة منوری آسمان را روشن کرده بود ، انگار ستاره ها از آسمان به زمین می آمدند و رقص کنان آنها را دعوت به میهمانی می کردند . محمد سرش را بالا گرفت و اطراف را نگاه کرد ، تا  چشم کار می کرد دشت بود و مینهایی که مثل گوجه فرنگی از سطح زمین بیرون زده             بودند ، تا حالا که خدا خیلی به اونها رحم کرده و تا اینجا اونا سالم مونده بودند .

دشت برای لحظه ای روشن شد و هنوز محمد اطرافش را می پایید که دوباره تاریکی همه جا را فرا گرفت ، یک دنیا تاریکی اطرافش را احاطه کرده بود . با میدان مینی که معلوم نبود اول وآخرش کجاست . صدای نالة اصغر او را به خود آورد . به سختی صدایش را می شنید ، گوشهایش  را به دهن اصغر نزدیک کرد تا صدایش را بهتر بفهمد :

-« تو رو خدا... تا ...وقت هست از اینجا برو  ..... من دیگه دوام نمی یارم ..... تو که میتونی یا برگرد و یا برو ....»

-« نه اصغر نه داداش باید هر دو با هم بریم ... نمی تونم تو رو تنها بذارم ... خواهش می کنم آروم باش ... اینقده حرف نزن ... برات خوب نیست ... طاقت بیار ... بلاخره به جایی می رسیم .»

تیرهای رسام مثل شهابی از بالای سرشان عبور می کردند و محمد با دیدن آنها دلش آرامتر شد ،چون جهت عبور تیرها مسیر حرکتشان را مشخص می کرد . او می بایست بر خلاف جهت آنها به سمتی که شلیک می شدند می رفت ، شاید تیرها از طرف بچه های خودی شلیک شده بود . نیم خیز شد و پیکر نیمه جان اصغر را با یک «یا علی »روی دوشش کشید و به سمتی که تیرهااز آنجا شلیک می شد به راه افتاد . قلبش به شدت می طپید و انتظاری کشنده آزارش می داد ، هر ثانیه ای که می گذشت بر دلهره اش افزوده می شد و انتظار انفجار دیگری را داشت .

صدای سوت خمپاره هایی که پیاپی در دور دست منفجر شد او را بر جایش میخکوب کرد ، حالا برایش مسجن شده بود راه را اشتباه آمده و باید برمی گشت ، باید راهی پیدا می کرد و از میدان مین خارج می شد .

محمد نیمی از شب را به دنبال عملیات ، سرگردان در بیابان با پیکری بر دوش که هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشد طی کرده بود و حالا گرفتار میدان مین شدند . مینهای که معلوم نبود ، چه شکلی کاشته شده بودند و هر لحظه خطر انفجارشان می رفت  .

خستگی ناشی از پیاده روی و حمل پیکر نیمه جان اصغر توانش را بریده بود و تنها امیدش رسیدن به نیروهای خودی بود . طفلی اصغر خون زیادی از بدن پاره پاره اش رفته بود و دیگر  رمقی به تنش نداشت و محمد می ترسید قبل از اینکه از میدان مین خارج بشه ، اصغر در اثر خون ریزی به شهادت برسد ، احساس رفتن او و تنها ماندش عذابش می داد . دلش میخواست هرچه زودتر از این مخمصه ای که دچارش شده بود خلاص می شد .

ساعت ها از شروع عملیات می گذشت ، طبق پیش بینی هایی که انجام شده بود باید تا حالا تیپ و لشگرهای عمل کننده به اهداف عملیات رسیده باشند و قبل از طلوع آفتاب مواضع خود را مستحکم کنند . توی کالک عملیاتی که برای توجیه نیروهای عمل کننده تهیه شده  و راهکارهای عملیات در آن درج شده بود ، خاک ریزهای مثلثی نیروهای عراقی را به خوبی ترسیم کرده بودند و نیروهای عمل کننده به خوبی نسبت به منطقه  مقابلشان توجیه شده بودند ولی در هیچ کالکی از میدان مینی به این وسعت حرفی به میان نیامده بود ، انگار از بد شانسی و بخت بد به این سمت کشیده شده بودند .

اصغر به سختی نفس می کشید و جملات مبهمی را ادا می کرد ، تنها حرفی که از گفته های  اصغر در آن حال و هوا برای محمد قابل فهم بود «یا مهدی» بود که به سختی ادا می شد، قلبش لرزید و بی اختیار بر روی دو زانو نشست و پیکر نیمه جان اصغر را روی زمین گذاشت و نا امیدانه سر بروی خاک بیابان نهاد ، بغضی که ساعتها گلویش را می فشرد سر باز کرد و صدای گریه و ناله ی درد ناکش که حضرت مهدی (ع) را به کمک می طلبید در دل دشت پیچید .

زمان به کندی می گذشت ، نه صدای محمد به گوش می رسید و نه اصغر نفسی می کشید ، انگار همه چیز برای آن دو تمام شده بود . سکوت بود و تاریکی ، دیگر از صدای انفجار و تیر رسام خبری نبود . گویی عملیات به اتمام رسیده ، یا اینکه آتش بس اعلالم شده بود . برای لحظه ای آسمان روشن شد و محمد از لای پلکهای خسته و گل آلودش سایه هایی را میدید که به طرف آنها می آیند . میخواست فریاد بزند اما قدرت فریاد هم نداشت ، منور خاموش شد و جز صدای پاهایی که به طرف آنها می آمد ، در دشت خاموش صدایی نبود .

صدا هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر می شد و محمد به راحتی آنطرف تر افرادی را دید که به  سمت آنها می آیند . صدا در گلوی  خشکیده اش خفه شده بود و بیرون نمی آمد ، محمد چرخی زد و باصدای آرامی نالید «یا مهدی» ، در اثر چرخش پایش به سیم تلة انفجاری برخورد کرد ، انفجاری رخ داد و آسمان روشن شد .در میان روشنایی حاصل از انفجار ، محمد به راحتی آنها را می دید . قامت آنها در نگاه خسته اش قاب شده بود که چشمهایش را بست ، روزنه امید نوری در دلش تاباند و نفسی به راحتی کشید و سرش را روی خاک ها گذاشت ، درحالیکه صدای گفتگوی آنها را به وضوح می شنید که می گفتند : « از این طرف ... اینجا افتاده اند.... مثل اینکه زخمی اند .....»