ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

تا ابتدای جاده راهی نمانده است

در سراشیبی تپه میان مه غلیظی می دوم . پاهایم در خاک چسبنده و لزج فرو می روند . هوای مرطوب و خنکی که از روی کشتزارهای خیس و باران خورده برمی خیزد ، تنم را مور مور می کند . در دامنه ی تپه روی سنگ ناهمواری می نشینم . به افق نگاه می کنم . سرخی غروب زیر ابرهای تیره پنهان می شود . نگاهم از افق پایین می خزد. روی راه باریک مالرو ثابت می ماند . انگار منتظرم که برگردد . گفت تا اول جاده می رسانمت . اینجا که نگه داشت ، فکر کردم جای دنج و خوبی است برای حرف زدن ، برای واکندن سنگ هایمان از هم . هنوز کاملا پیاده نشده بودم که گاز را گرفت . دور زد و درمیان گرد و خاکی که از زیر لاستیک عقب موتور برخاست محو شد .

از پشت تپه دختری سرک می کشد . موهای کرنلی اش رنگ شب است . عینکم را روی بینی جا به جا می کنم. او را می بینم روبروی آیینه ایستاده . تی شرت سفید استریج پوشیده با دامن فن کوتاه . انگشت اشاره اش را تکان می دهد : خانم زهره خانم آیا حاضری زن این بابای یک لاقبا بشوی . و تمام عمرت نان خالی را با عشق مزه مزه کنی .؟ حاضری .؟

- ببین عزیزم اصل تفاهمه . اون گفت که دوست نداره زنش بیرون از خونه کار کنه که منم به کارهای هنری بیشترعلاقه دارم . گفت که به رو راستی و صداقت و وفاداری و چمی دونم همه صفت های خوب دنیا اهمیت می ده که منم می دم .

- بهش نگفتی که سفرروخیلی دوست داری . که از مردهای بی حال و بددل و بد اخلاق بیزاری ؟

- اگه مادرم زنده بود .......

با ریزش چند سنگ ریزه متوجه کَرَکی می شوم که آن بالاها زمین را می پالد . جفتش کمی آن طرفتر او را می پاید . همین طور که به سمفونی ( بدبده) ی کَرَک هاگوش می کنم زهره را می بینم کنار مرد پشت ویترین فروشگاهی ایستاده است. می پرسد: اون کفش آبی جلو بازچطوره .؟ مرد می گوید: همون که فقط دوتا بنده داره.؟یا اون که گوشی به دستشه ،کت وشلوار سُرمه ای پوشیده ،‌ داره ادای آرتیست ها رو در میاره . ؟

از فروشگاه بیرون می آیند . بین راه هیچ حرفی نمی زنند . زهره کلید را که داخل قفل در           می چرخاند . مرد با قدم های بلند و بدون خداحافظی دور می شود . زهره کفش ها را به دیوار می کوبد : دیونة عوضی من چشم چرونم یا تو که آمار دقیق همة رابطه های پنهون و آشکار منطقه تون رو داری .؟

کَرَک ها رفته اند . نگاه من روی راه باریک مالرو مانده است. از دور تراکتوری که تریلی را یدک        می کشد می آید. روی دیواره ی سبز رنگ تریلی نوشته « رب چین چین ». از صدای موتور تراکتور پیداست که برای گذشتن از سربالایی چه رنجی می کشد. تریلی روی سرازیری که می رسد سرعت        می گیرد. راننده ناشیانه بیرون می پرد. لاستیک های عقب تراکتور یک باره از زمین کنده می شوند. تریلی گاهی به راست گاهی به چپ یک طرفه می شود. تراکتورمثل توپ می غلتد. صدای برخورد تریلی باتراکتورمیان دشت می پیچد.

زهره چشم دوخته به در . اولین باری است که خانوادة مرد او و خانواده اش را دعوت کرده اند . از دختری که کنارش نشسته می پرسد : داداشت کجا رفته .؟

دختر می گوید : داره زاغ سیاه تو رو چوب می زنه .!!

- جداً ، چرا نمی یاد تو .؟

- دنبال بهونه می گرده . به قول زن اولش سادیسم داره .

صدای سیلی و گریه می آید . مرد داد می زند : چرا گفتی ،‌ چرا فضولی کردی .؟

زهره اشک هایش را پاک می کند : کی بود که از روراستی و صداقت حرف می زد .؟

در پناه بوته ی گَوَنی نشسته ام . یک گوجه فرنگی غلتان از جلوی پایم می گذرد . چند مرد به کمک رانندة تراکتور آمده اند .

در گرگ و میش غروب راننده گوجه فرنگی های سالم را داخل تریلی می ریزد .

زهره کز کرده گوشة اتاق . نامادریش می گوید : چرا قنبرک زدی دختر .؟ به تپل پورت که نمی برنت چشم به هم بزنی اونجا هم وصل به شهر می شه . شادی می گوید : پترزبورگ مامان . نامادری ادامه          می دهد : همون که دخترم گفت :‌ حالا پاشو ، این سیاهه رویه جایی بذار گم نشه . یه دستی هم به سرو صورتت بکش . مثلاً فرداشب ،‌ شب عروسیتِ .

وحشت از تاریکی ، از اشباح سرگردان از جانوران خزنده به سراغم می آید . سیاهی چادرم باعث استتارم در تاریکی می شود . بلند می شوم . راننده تراکتور رفته است . خون گوجه فرنگی های له شده از کنار راه تا روی دشت پاشیده است .

زهره ازبین میله های حفاظ پنجره نگاه می کند به آدم هایی که گاه به گاه می گذرند ، به         مرغابی هایی که در سایه درختان نارون آب کاریز را گل آلود می کنند. به انتهای دشت ، به ابرهایی که روی بینالود نشسته اند .

از داخل بوته ی گون ( کلاوو ) یی بیرون می خزد . روی دوپا می ایستد . به دمش تکیه می دهد . اطراف را می پاید . مرا که می بیند جست و خیز کنان می گریزد .

زهره سر سفره یک کاسه آش نذری می گذارد . مرد کاسه را پرت می کند . رشته ها و تکه های کوچک سبزی می چسبند به دیوار . نخودها و لوبیاها می پاشند روی فرش . مرد می خندد : دوست ندارم پای همسایه ها به اینجا باز بشه .

دو لکة زرد رنگ از دور دیده می شود . پیکانی می گذرد . نگاهم را می دوانم ته راه ، باز دو لکة زرد دیگر از آن دورها می آیند و می روند طرف جاده .

زهره می گوید : تمام بدنم درد می کنه . دست هام رو ببین یه جای سالم ندارن . مرد ابروهایش را در هم می کشد : وظیفه ته ،‌ زن گرفتم برای چی . ننم بیاد این گاو و این چند تا بره رو جمع کنه .؟

-قرارمون این نبود . اگه بحث کاره ، می تونم با آموزش و پرورش قرارداد ببندم . توی همین رستا تدریس می کنم .

-چه غلط ها ،‌ کاردانی دانشگاه آزادت رو به رخم می کشی . روز اول گفتم که دوست ندارم زنم بیرون از خونه کار کنه .

-خیلی چیزها رو هم نگفتی .

-حالا جواب منو می دی .؟ تقصیر تو نیست .  همة زن ها پر رو شدن . پاشو برو خونة بابات ، تا بیام تکلیفت رو روشن کنم . بلند شو ، خودم تا اول جاده می رسونمت .

پاهایم می لرزد. اشک هایم می چکد روی خاک. حس می کنم اگر نیاید از ترس و تنهایی خواهم  مرد . زهره جاده را نشانم می دهد. می گوید :‌ دنبالم بیا ،‌ نترس تنها نیستی.

به روبرو نگاه می کنم . مه رقیق شده آنقدر که جاده را به وضوح می بینم . از راه باریک مالرو فاصله می گیرم . به لکة زردی که نزدیک می شود توجه نمی کنم . می رسم به مزرعة ذرت . ذرت ها بلندند از قد من هم بلندتر . نور ماه مسیرم را روشن می کند . به پشت سر نگاه نمی کنم ، تند تند قدم برمی دارم . باد ساقه های ذرت را تکان می دهد . گاهی پاهایم توی گِل فرو می روند . بیگانه ای نامم را فریاد می زند ، به سرعت قدم هایم می افزایم . تا ابتدای جاده راهی نمانده است .

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.