ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

فرش زندگی

پشت به میز مطالعه اش نشسته بود. جزوه های دانشگاهی اش را مرتب کرد و یکی از جزوه ها را باز نمود.

به نظر میرسید مطالعه می کند، اما استرس داشت ، روی صندلی جابجا شد. چندین بار، شروع به خواندن صفحه اول جزوه اش کرد

صدای حرف زدن پدر و مادرش را از پشت در شنید.

پدر گفت : خانم خدا را شکر ، اگه این وام 30 میلیونی جور نمی شد ما که نمی تونستیم جهیزیه نرگس جان را تهیه کنیم.

مادرش گفت : حق باشماست ،

ان شاء الله فردا هم چیدمان آپارتمان نقلی نرگس رو کامل می کنیم و پس فردا پس از مراسم با میهمان ها بر می گردیم خونه ی  نرگس جان.

از خدا می خوام این جوونها خوشبخت بشن و شاد زندگی کنند ، اون وقت خستگی ما هم از تن مون بیرون میره.

نرگس با شنیدن صحبت های پدر و مادرش خوشحال شد.

 حس خوشحالی همراه با استرس به او اجازه نمی داد تمرکزکامل روی مطالعه اش داشته باشه، اما انگیزه اش قوی بود. آخرین امتحان دوره ی کارشناسی رو پاس می کرد0

او صبح زودتر از بقیه ی اعضای خانواده بیدار شد. مثل همیشه با عجله و بدون صبحانه خوردن، از خونه بیرون آمد و به دانشگاه رفت.

ترس و استرس امتحان تمام شده بود. یکی از دوستانش پرسید نرگس امتحان چطور بود. نرگس جواب داد : عالی...!!!

روز خوبی برای نرگس شروع شده بود. از دوستانش خداحافظی کرد و به خانه برگشت. مادربزرگ آمده بود. چقدر از دیدن چهره ی همیشه آرام مادربزرگ خوشحال شد. خود را در آغوش مادربزرگ انداخت.

مادر از آشپرخانه نرگس را صدازد ، دخترجان زودباش الان برادرت علی از مدرسه برمی گردد تا همگی بریم چیدمان آپارتمان شما را کامل کنیم.

علی از مدرسه آمد و همگی با آژانسی که صدای بوقش شنیده می شد راهی شدند.

نرگس در آپارتمان را باز کرد و کنار ایستاد تا مادربزرگ وارد شود. مادربزرگ با دست راست عصایش را گرفته بود و با دست چپ صورت نرگس را به صورت خود نزدیک کرد و او را بوسید. گفت: مبارک باشه دخترم.....

 

وارد آپارتمان شدند. مادر به طرف آشپزخانه رفت . مادر بزرگ روی مبل نشست.
از چند روز پیش پدر و مادر چیدمان کلی را انجام داده بودند و برای امروز کارهای ظریف باید انجام می شد.
علی شروع به دویدن از این اتاق به اتاق دیگر کرد.
او با شیطنت هایش، دوست داشت شیرین کاری کند و موجب خنده اطرافیانش شود. نرگس نگران او بود.

و مرتب می گفت علی مواظب باش.... ، به گلدان دست نزن...، آرام راه برو.... ، ندو...، اما علی نه به حرف مادرش و نه به حرف نرگس توجهی نداشت ، از طرفی مادربزرگش هم هوای او را داشت ، نوه ام را اذیت نکنید، بذارین بچه ام از مدرسه اومده و خسته است راحت باشه.... .

نرگس در آشپزخانه به همراه مادرش کابینت ها را مرتب می کرد.

مادربزرگ دستهایش را زیر چانه اش گرفته و روی عصای چوبی اش تکیه داده بود. به علی گفت: نوه گلم درس و مشق نداری؟... علی جواب داد: چرا مادربزرگ....

علی کیف مدرسه اش را با خود آورده بود ،دفتر و کتاب اش را درآورد. شروع به نوشتن کرد.

ناگهان علی فریاد زد نرگس ببخشید ، نفهمیدم چرا این جوهر روی فرش ریخت. نرگس به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده...!
 قسمت سفیدرنگ قالی جوهری شده بود. نرگس گفت: خدای من.... چیکار کردی ...!
عصبانی بود...از فرط ناراحتی قطره اشکی از چشمش بیرون آمد.

اما علی می خندید. مادرش علی را دعوا کرد، که این چه کاری بود کردی...!

علی گفت مامان به خدا تقصیر من نبود، الان پاکش می کنم.

مادربزرگ ساکت به این اتفاقات نگاه می کرد.

علی فوراً به آشپزخانه دوید، با یک دستمال خیس برگشت حق با او بود با یکی، دوبارکشیدن دستمال اثری از جوهر نماند.

علی قاه قاه خندید و به نرگس گفت: دیدی اشک تو  درآوردم، این جوهر واقعی نیست، اسمش جوهر خنده است.

مادربزرگ نظاره گر این نمایش بچه گانه علی بود و ناراحتی نرگس را هم حس کرد. اورا صدا کرد و گفت: نرگس جان، حتی اگر جوهر واقعی هم بود، دخترم فدای سرت شما نباید ناراحت بشی.

این ماجرای شما منو یاد خاطره ای انداخت.

اگر دوست دارین برای تو و علی تعریف می کنم چون شنیدن این خاطره برای مامان تون تازگی نداره.

علی داد زد : آره مادبزرگ لطفا تعریف کن.

مادربزرگ عینکش را بالا برد و از زیر عینک به نرگس نگاه کرد و گفت: عروس خانم هر چیز نویی برای انسان عزیزِ اما نباید ناراحت بشی ، اتفاقی نیفتاده.
بچه ها ، در زمان ما ، بنا به دلایلی بزرگترها یا امکانات نداشتند و یا آگاهی نداشتند،وبه نیازهای مادی و معنوی بچه ها اهمیت چندانی نمی دادند اما در زمان شما اکثر خانواده ها بیشتر از نیاز بچه ها امکانات فراهم می کنند.

علی منتظر شنیدن خاطره مادر بزرگ بود. مادربزرگ پس کو خاطره ؟

مادربزرگ گفت : راست می گی ننه، ماجرای جوهری شدن فرش منو به 60 سال پیش برد، ماجرای جهیزیه ی خودم.

16 سال بیشتر نداشتم که با تصمیم پدرم نشستم سر سفره عقد، ماکه بچه بودیم هر چی پدر و مادرها برای ما تصمیم می گرفتند ما فقط چشم می گفتیم.

بچه ها پدر من آن زمان برای خودش برو بیایی داشت، من در یک خانه ویلایی زیبا بزرگ شدم ، دو تا در بزرگ چوبی داشت که یک در به یک کوچه باز می شد و در دیگر از آن سوی ساختمان به کوچه ی دیگری باز می شد. وسط حیاط حوض آبی رنگ بزرگی وجود داشت و به موازات آن دو باغچه زیبا قرار داشت.

از طلوع آفتاب همه بیدار می شدند، بروبیاها شروع می شد. پدرم چندین کارگاه قالی بافی را اداره می کرد. او را ارباب صدا می کردند.

کارگران نخ های قالی را در زیرزمین خانه مان انبار می کردند و یکسری کارگران دیگر آن نخ ها را به کارگاه ها می بردند.

علی گفت مادربزرگ پس وقتی نشستین سر سفره عقد، عروسیتون چی شد؟

مادربزرگ بعد از کمی مکث ، تنفس عمیقی کشید و ادمه داد :

بله بچه ها، برای من در سن 16 سالگی عقد و عروسی در ذهنم مثل خاله بازی و عروسک بازی بود.

از لباس سفید عروسی و پارچه های کادوئی و چند تکه طلائی که خانواده داماد برایم آورده بودند، همچون بچه ای که از اسباب بازیهاش لذت می برد ، لذت می بردم.

خلاصه همه مراسم ها پشت سرهم و به سرعت برگزار شد و جهیزیه من هم به خانه ی پدرشوهرم فرستاده شد.

آن زمان اکثر خانواده ها از هر قشری برای عروس و داماد فقط یک اتاق مجزا اختصاص می دادند. افراد معدودی بودند که از اول خانه ی مستقل داشته باشند.

اتاق من هم در طبقه دوم خانهی پدرشوهرم قرار داشت.

خانه ی آنها کوچکتر از خانه ی پدری ام بود اما مثل همه ی خانه های ویلایی قدیم خیلی با صفا بود. از پله های درون حیاط که بالا می آمدی یک ایوان کوچکی قرار داشت که در اتاق من به آن ایوان باز می شد.

بچه ها ما مثل شما در خرید و یا چیدمان وسایل زندگی خودمان ، حضور نداشتیم. و بزرگترها برای ما تصمیم می گرفتند ، خودشون می بریدند خودشون می دوختند.

بالاخره شب عروسی فرا رسید، تا آن لحظه من خودم اتاق مان را ندیده بودم.

پس از برگزاری مراسم ، وقتی در اتاق خودم قدم گذاشتم خیلی خوشحال بودم مادرم جهیزیه مختصر منو خیلی قشنگ چیده بود.

دو فرش لاکی رنگ با نقش و نگار بسیار زیبا ، کف اتاق را پوشانده بود، در انتهای اتاق صندوق خانه ای وجود داشت که رخت خوابها را با نظم آنجا چیده بودند، اتاق دارای دو طاقچه بود که 2 عدد چراغ نفتی و یک قرآن روی طاقچه ها گذاشته بودند.

بدین ترتیب با جهیزیه مختصری که پدرم برایم تهیه کرده بود زندگی مشترکمان را شروع کردیم.

10 روز از شب عروسی من گذشت. همه چیز برایم نو و خوشحال کننده بود.

روز یازدهم صبح خیلی زود صدایی منو بیدار کرد. پدرشوهرم پشت در بود و ما را صدا می کرد، من زودتر بیدار شدم در را باز کردم، پدرشوهرم گفت دخترم چادر سرکن و چیزی نگفت از پله ها پایین رفت.

همسرم نیز بیدار شد. همراه پدر شوهرم، کارگر خانه ی پدرم که باهم از پله ها بالا آمدندرا شناختم.

پدر شوهرم به گوش همسرم چیزی گفت که من نشنیدم ، من خواب آلو و هاج و واج کناری ایستاده بودم. همسرم به کارگری که آمده بود کمک کرد و فرش های اتاق را جمع کردند و با گاری که آورده بودند فرشها را بردند.

بچه ها ، من آن موقع در سنی بودم که در اوج غرور جوانی قرار داشتم، غرورم شکسته شد از همسر و پدرشوهرم خجالت می کشیدم که چرا پدرم فرش های جهیزیه منو پس گرفت.

ضربان قلبم را بشدت حس می کردم، به دیوار تکیه دادم و بی اختیار گریستم.

اصلا علت بردن فرش ها را نمی دانستم.

آن لحظات سخت ، سرم را پایین گرفته بودم ، فقظ چشمان اشکبار خود را به پایین دوخته بودم.

نه مادرم نه پدرم ، قبلا هیچ کس به من چیزی نگفته بود و فرش هایی که به ظاهر جهیزیه من حساب می شدند فقط 10 روز در اتاق من پهن بودند.

آن روز سخت گذشت، من از اتاق بیرون نیامدم ، شرمگین از رفتار پدرم، دوست نداشتم هیچ کس را ببینم. بالاخره آخر هفته رسید و من مهمان خانه پدرم بودم.

جرات نداشتم از پدرم سوالی بکنم. پدرم مردی  پر تلاش، منضبط و سختگیر بود.
مادرم از نارحتی من خیلی ناراحت بود اما او هم در مقابل تصمیم پدرم اختیاری از خود نداشت. خدابیامرز مادرم گفت : دخترم ناراحت نباش، گویا پدرت بابت تسویه حساب و بدهی پدرشوهرت ، از قبل این قرار رو با هم گذاشته بودند که به صورت نمایشی و در ظاهر جهیزیه خالی از فرش نباشد و بعد از 10 روز فرشها را به پدرت برگردونند.

مادربزرگ نفس عمیقی کشید و جرعه ای از لیوان آب نوشید.

دوباره کمی مکث کرد و ادامه داد :

بله بچه ها پدر من و پدرشوهرم بدون توجه به نیاز من ، با هم معامله کرده بودند. بچه ها هرچندغرور من شکسته بود و خیلی ناراحت بودم، اما با گذشت زمان زخم دلم التیام یافت.

همسرم بعد از مدتی فرش خرید، ما زندگی خوبی داشتیم، صاحب فرزندانی شدیم و همهی کاستی های زندگی مان به مرور حل می شد.

من فهمیدم فرش و جهیزیه همه بهانه ایست تا دوجوان دست در دست هم با عشق و محبت زندگی مشترکشان را شروع کنند.

حالا نرگس جان درسته این شوخی برادرت اصلا کار خوبی نبود، اما شما هم ناراحت نشو، گریه برای عروس خانوما شگون نداره ، پاشو خواهر و برادر همدیگر رو بغل کنید و علی مثل همیشه صدای خنده هاش بلند بود....

مادر نرگس از آشپزخونه با ظرف شیرینی آمد و گفت آره مادرجان...............

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.