ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ریشه در خاک

یکی از بعد از ظهرهای سرد و خاکستری در باکو است و من در یکی از پیاده روهای پر برف و یخ زده شهر با وحشت قدم بر می دارم.

فضا اکنده از مه غلیظی است هیچ چیز از فاصله دو متری دورتر دیده نمی شودحتی خیابان، ادم ها از فاصله ای نزدیک ظاهر و مانند شبحی از نظر غایب می شوند.

فقط صدای سم اسب ها و چرخ چوبی گاری و درشکه مشخص می کند چه وسیله ای در حال حرکت است .همین چند دقیقه پیش ز ن جوانی زیر سم اسب ها و چرخ چوبی کالسکه  جان سپرد.جمعیت زیادی دور زن بیچاره جمع شده بودنداما من اهسته خودم را از میان جمعیت بیرون کشیدم و به راهم ادامه دادم.

بسیار خسته امدو شبانه روز تمام در واگن باربریقطار ، از سیبری تا باکو را زیر پوست های دباغی شده کز کرده و پنهان شده بودم که دستگیریا از سرما تلف نشوم.بوی گند پوست دباغی شده مشامم را پر کرده و هنوز اذیتم می کند.دلم برای ذره ای نور ،روشنایی و اسمانی صاف و افتابی لک زده...

هوا سرد و استخوان سوز است.کلاه پوستی قفقازی ام را پایین تر می کشمتا شناخته نشوم . احساس می کنمهر ان ممکن است دست قدرتمندیروی شانه ام سنگینی کند و شناسایی شوم یا با صدای گلوله ای در فضا نقش بر زمین گردم .

یقه پالتوام را بالاتر می کشمتا گرمای بدنم را بیشتر حفظ کند اما بی فایده است، فقط بوی گند پوست حیوان است که مرا بیشتر می ازارد.

به دنبال مغازه عمو آراز،دوست پدرم می گردم.تنها نیمه ایرانی مسلمانی که در این دیار غریب سراغ دارم  و می توانم به اواطمینان کنم.

بیست سال پیش..... نمی دانمعمو آراز مرده یا زنده است.مغازه اش پا بر جاست یا نه.در این مه غلیظ پیدا کردن مغازه بسیار مشکل است. تا اینجا درست امده اممیدان تیر...مغازه عمو آراز بیست قدم از میدان فاصله داشت .همیشه از میدان تیرقدم هایم رامی شمردم تا به مغازه می رسیدم.یک،دو،سه،چهار...

خودش استروشنایی داخل مغازه مرا دلگرم می کند . همان مغازه با همان اسباب و لوازم خاص و قدیمی... دو دست را دو طرف صورتم می گیرمو سرم را به شیشه  پنجره مغازه می چسبانم . بله خودش است، عمو آرازبا همان عینک گرد ذره بینی ،پیراهنی سفید خط داربرتن دارد و مثل همیشه شلوارش با بندک به سر دوش هایش متصل است.

به محض باز کردن در ، صدای زنگ مغازه بلند شد. وارد شدم.هوای  گرم و بوی مطبوعی شامه ام را نوازش داد. عمو آراز که لابلای وسایل ایستاده بود از پشت عینک نگاه اشنایی را دید که به جا نمی اورد.با لبخند جلو رفتممرا نشناخت .حق داشت ان جوان بیست و سه ساله کجا ؟! و این مرد بلند قد و چهار شانه با این ریش و سبیل و هیبت روسی کجا...من بیست سال بزرگتر و مرد تر شده بودم و او بیست سال پیر تر...

با لبخند سلام کردم و دست جلو بردم. تن صدایم برایش اشنا بود. به چشمانم خیره شد وبا لبخند و همان لهجه خاص روسی با تردید پرسید:یاشار...!تویی پسرم...؟!

سر تکان دادم .دستانش را به رویم گشود و مرا سخت در اغوش گرفت .پس از لحظه ای از من جدا شد و با حیرت و همان لهجه پرسید:یاشار...پدرت ؟پدرت کجاست؟!

به چشمان روشنش که از پشت عینک گرد و ذره بینی اش متحیر تر می نمود نگاه کردم .غم فراق را در نگاهم خواند و اهی کشید. دستم را گرفت و به طرف میزی که کنار پنجره مغازه بود و دو صندلی دو طرفش قرار داشت کشاند.کوله پشتی برزنتی را از پشتم کشیدم و روی زمین گذاشته و هر دو روبروی هم نشستیم.

عمو اراز با بی صبری پرسید :تو کجا ...؟!اینجا کجا...؟! پس از ان شب که تا نزدیکی های صبح گل گفتیم و گل شنیدیم دیگر شما را ندیدم ...!

غمگین سر تکان دادم و گفتم:بله صبح روز بعد از ان شب،سر بازهای قزاق ریختند و من و پدر وچند نفر دیگر را به جرم جاسوسی دستگیر کردند .

عمو اراز با حیرت در حالیکه نگاهش را به دهان من دوخته بود گفت:عجب ...!خیلی به دنبالتان گشتم و وقتی از پیدا کردنتان نا امید شدم با خود گفتم حتما قاچاقی از مرز رد شده اید و به ایران رفته اید...خب بعد چه شد؟

اهی کشیدم و ادامه دادم:پس از باز جویی و کلی مشت و لگد و شکنجه،فهمیدند چیزی برای گفتن نداریم به همین دلیلما را به اردو گاه های کار اجباری به سیبری بردند...

عمو آراز با وحشت گفت:خدای من...!یعنی تو و پدرت این همه سال در سیبری...!ً!

با نا امیدی حرفش را قطع کردم و گفتم:پدر همان سال اول ذات الریه گرفت و به سبب ناتوانی و کهولت سن...

عمو آراز با ناباوری حرفم را قطع کرد و با همان لهجه روسی گفت: اه... متاسفم...متاسفم...

در همین لحظه زنگ مغازه به صدا در امد و خانم و اقای مسنی وارد مغازه شدند.

عمو آراز که روبرویم نشسته بود چند باراهسته دستش را پشت دستم که روی میز بود زد و با این عملتقاضا کرد چند لحظه ای به او فرصت دهم .

نگاهی به لوازم مغازه انداختم.مشخص بودنسبت به بیست سال پیش کار و کاسبی آرازخیلی بهتر شده.مغازه پر از لوازم خانگی بود.صندلی ،کاناپه،کنسول،اینه،کمد،همه قدیمی و عتیقه بود باضافه چراغ های اویز و ظروف کریستال و کلی خرت و پرت دیگر...

صحبت اراز با مشتری ها به درازا کشید.از جا برخاستم و شروع به قدم زدن بین وسایل کردم و پس از لحظه ای جلوی یک اینه قدی که روی کمدی تعبیه شده بود قرار گرفتم.یک ان خودم را نشناختم ،انگار با خودم غریبه بودم .این مرد کیست؟! عمو اراز حق داشت مرا نشناسد.

سالی که با پدر از اذر بایجان ایران به باکو امدیم من جوان هجده ساله ای بودم که حتی ریش و سبیل نداشتم.به دلیل بسته شدن مرز ایران و شوروی به امید باز شدن مرز پنج سال در باکو ماندیم .اما از زمان تبعید به سیبری بیست سال می گذشت و حالا من مردی چهل و سه ساله بودم با هیکلی درشت و ریش و سبیل بلند ...

کلاه پوستی قفقازی را روی سر جا به جا کردم و دستی به دگمه های فلزی زرد رنگ پالتوی مشکی که روی چکمه های بلندم را پوشانده بود کشیدم.چقدر با یاشار بیست و پنج سال پیش فرق داشتم...!

مادام و مسیو ازمغازه خارج شدند و عمو آرازبه گوشه مغازه رفت و با دو فنجان قهوه روی سینی سیلور خوش نقشی به طرفم امد .دوباره روبروی هم قرار گرفتیم .

عمو آراز با بی صبری پرسید:خب ...ادامه بده...

با صدایی که درد و رنج در ان نهفته بود شروع به تعریف کردم:من و پدر را به جهنمی بردند کهجز برف و سرما و گرسنگی و سردر گمی ثمر دیگری نداشت.بیست سالی که می توانست بهترین دوران زندگی ام باشد به اندازه صد سال بر من گذشت .خوب می دانی که من و پدرمبرای کار و جمع اوری پول و سرمایه به شوروی امدیم،که مرزها بسته شد.

عمو اراز در سکوت وبا سرتکان دادن های ارام با من همدردی می کرد

خودم را روی صندلی چوبی جا بجا کردم وارام تر ادامه دادم: به امید لقمه نان و جای خوابی که در وطن خودمان حتی طویله گوسفندانمان نمی کردیم وپوشینه ای که ما را از سرما و مرگ محافظت کند،جان می کندیم و کار می کردیم.دست و رویمان از سرما سیاه می شد و پوست می انداخت .بارها ارزو می کردم همان دم وارد جهنمی شوم که فقط اتش و گرما داشته باشد تا بسوزم و خاکستر شوم شاید ان سرمای استخوان سوز از بدنم خارج شود... خلاصه پدر مرد و مرا در بیست و سه سالگی غریب و تنها گذاشت .

عمو اراز که با ناراحتی سر تکان می داد گفت:شرح اردو گاه های کار اجباری در سیبری را شنیده ام....چند ماهی می شود که مرز ایران و شوروی باز شده ،پس شنیده ای که بر گشته ای؟

با دلخوری گفتم:حتی خبرها هم دیر به دیر به جهنم می رسد. از یک ماه پیش که شنیدم مرزها باز شده نقشه فرار می کشم . نمی دانی با چه جان کندنی خودم را به اینجا رسانده ام...

عمو اراز با لبخند کم رنگی گفت:پسرم خاطرات تلخ گذشته را فراموش کن ،چون باقی عمرت را فنا می کند به اینده بیاندیش ،اینده ای روشن در وطن....و برای اینکه حال و هوای مرا عوض کند با شوخی ادامه داد:از همین جا یکی را با خودت همراه کن .

نگاه از نگاهش بر داشتم و سرم را پایین انداختم وهمانطور که به چکمه های خیس و پر برفم می نگریستم گفتم:دلم ان طرف گرفتار است.سال ها پیش قلبم را به کسی سپرده و هنوز پس نگرفته ام که به دیگری هدیه کنم ...

عمو اراز نگاه مهربانی به من انداخت و گفت:یاشار پسرم ! بیست و پنج سالگذشته...منطقی باش ...گمان میکنی پس از این همه سال قلبت کجا باشد؟! اگر نشکسته و پاره پاره نشده باشد ،حتما لب طاقچه ای به فراموشی سپرده شده...

با سخنان اراز قلبم فرو ریخت .اما واقعیت بود.بارها در خلوت به چنین نتیجه ای رسیده بودم .اما هنوز روزنه ای ازامید در قلبم باقی بود.

با دلتنگی گفتم:عمو جان ! در تمام این سال های سخت،همین امید و ارزو مرا زنده و سر پا نگه داشته....

دوباره زنگ مغازه به صدا در امد و عمو اراز برخاست و به طرف مشتری رفت.

سرم را به فنجان قهوه نزدیک کردم و عطر و گرمای مطبوع قهوه را تا عمق جان نفس کشیدم.

نگاهی از پنجره به بیرون انداختم .هوا تاریک شده بود و کور سوی چراغ های خیابان در مه غلیظ به چشم می خورد و رفت و امد مردم در پیاده رو هنوز ادامه داشت.با رسیدن به مغازه ارازاحساس امنیت می کردم و وحشت از لو رفتن و دستگیری ام کمتر شده بود...

عمو اراز پیر مرد مهربانی است که از پدر روس و از مادر ایرانی است. زبا ن فارسی را هم از مادرش اموخته و به سبب عشقی که به مادر و زبان فارسی داشته هنوز ان را فراموش نکرده .

با رفتن مشتری دوباره عمو اراز به طرفم برگشت و رو برویم نشست.

با دلهره و دستپاچگی گفتم:عمو  جان باید هر چه زودتر به وطن باز گردم.می ترسم دوباره قانون عوض شود و مرز بسته شود.اگر این بار مرز بسته شود،دیگر توان ماندن ندارم،صبرمتمام شده ،از نا امیدی زانو خواهم زد .

عمو اراز در حالیکه دستان مشت کرده ام را روی میز در دستانش می فشرد،سری تکان داد و گفت:خاطرت اسوده باشد...

با بی قراری گفتم:هر چه زودتر بهتر... همین فردا صبح...

عمو اراز دستانم را محکم تر فشرد و گفت: حتما پسرم...حتما...

منزل اراز پشت مغازه اش بود وبا در یک لنگه چوبیبه هم راه داشت . ان شب آراز با یک تکه گوشت بزرگ و کلی سیب زمینی و نوشیدنی از من پذیرایی کرد و در رختخوابی نرم و تمیز خواباند.

دم دمه های ظهر از خواب پریدم و از در چوبی کوچک به مغازه سرک کشیدم .دیدم اراز با مردی بلند قد در حال صحبت و گفتگو است ودر همان حال مقدارزیادی اسکناسرا که لوله کرده بود در مشت مرد غریبه گذاشت که مطمئنا حق حساب بود.

زمانی که مردک از مغازه خارج شدعمو رو بر گرداند .تا مرا دید با لبخند گفت:یاشار پسرم...درست شد.با اتوبوسی که فردا صبح باکو را به قصد اذربایجان ایران ترک می کند راهی خواهی شد.

تمام پولی را که چندان هم زیاد نبوداز جیب بیرون اوردم و گفتم:شاید کافی نباشد اما...

عمو اراز پول را در دستم مشت کرد و گفت:پسرم قابل تو و پدرت را ندارد...

با شرمندگی گفتم :اما شما پول زیادی به ان مرد...

عمو اراز با لبخند گفت:این پول را برای روز مبادا کنار گذاشته بودم و امروز همان روز مباداست حلالت...پولت را نگه دار ،بین راه لازم می شود...

با شرمندگی بیشتری گفتم:در اولین فرصت برایتان خواهم فرستاد.

عمو آرازبرای اینکه صحبت را تمام کندگفت:انشاا...حلالت پسرم...

صبح روز بعد با قلبی امید وار از خواب برخاستم .عمو اراز برای بدرقه و شاید اطمینان خاطر تا پای اتوبوس مرا همراهی کرد و من به امید حرکت به سوی بهشتی پر از مهربانی و عشق سوار اتوبوس شدم و از عمو اراز بابت پنج سال دوستی و محبت و کمک اخری بارها تشکر کردم و اتو بوس به راه افتاد.

شادی فراوانی در چهره تک تک مسافران دیده می شود.به گمانم انان نیز مانند من جزو اولین گروه هایی هستند که پس از باز شدن مرز به وطن باز می گردند .در بین انان تک وتوک مسافران روسی نیز دیده می شوند که شاید پس از سالها برای دیدار اقوامشاناز با کو به اذر بایجان ایران می روند و شایدطی سالها این طرف مرز ازدواج کرده و حالا همسرشان (مرد یا زن) را به مهمانی بهشت می برند.

همسفر بغل دستی ام مرد میانسال و خوش پوشی است که  از زمان حرکت مدام در حال چرت زدن است وگویا دغدغه خاصی ندارد. چند دقیقه ای می شود که چشمانش را باز کرده و به اطراف و مسافرین می نگرد.

او با بی خیالی نگاهی به سر و وضع من انداخت وپرسید:تنها هستی؟!

نگاهی به چشمان درشت و سبیل کلفت و جو گندی اشانداختم و با نفسی عمیق گفتم:با پدرم امده بودم و حال بدون او باز می گردم و برای اینکه فرصت سوال بعدی را نداشته باشد بلافاصله پرسیدم:شما چطور؟

همسفرم دستی به سبیل های پر پشت و جو گندمی اش کشید و گفت:من یکی دو ماه پیش به این طرف امده ام و حال باز می گردم ...برای سبک سنگین کردن بازار تجارت امده بودم...و سپس دستش را به طرفم دراز کرد و گفت : اتاش بیک هستم.

دستش را به گرمی فشردم و گفتم:نام من هم یاشار است...

پس از چند لحظه دوباره همسفرم مشغول چرت زدن شد.من کاری جز جا به جا شدن مداوم روی صندلی واو کاری جز چرت زدن ندارد.

ساعت هاست اتوبوس قراضه و زهوار در رفته ای که ما را از جهنم به سوی بهشت می برد ، از سمت باکو به طرف ایران در حرکت است اما هنوز به لب مرز نرسیده ایم.

شوق فراوانی در دل دارم. پس از بیست و پنج سال دوری و غربت و غم فراق به سمت بهشت در حرکتم. به ایست بازرسی دیگری رسیده ایم .نظامیان قزاق همه جا هستند.انگار با باز شدن مرزها بازرسی های امنیتی بیشتر شده...

یک نظامی که گویاسر دسته بقیه است و درجه بالاتری دارداز پله های اتوبوس بالا می اید و در چهره تک تک مسافراندقیق می شود .طپش قلبم را احساس می کنم قلب من هم مثل سایر مسافران روی هزار می زند.هر ان ممکن است از قیافه یکی خوشش نیاید و او را پیاده کند و تمام ارزوهای طرف را نقش بر اب سازد.

خدا را شکر، ارشد قزاق ها از اتوبوس پیاده و اجازه حرکت از طرف او صادر شد.گرچه راننده و کمکش چیزی به رویم نمی اورند اما حسابی هوای مرا دارند.انگار عمو اراز حسابی انها را نمک گیر کرده است.

ساعت حدود ده صبح است و ما تمام روز و شب گذشته را در راه بوده ایم . با اینکه ماه دوم از فصل بهار شروع شده هنوز هوا سرد است .شب گذشته تا صبح از لای درز شیشه ها سوز می امد .فقط امید است که قلب و تن من وهمسفرانم را گرم نگه می دارد. بوی گازوئیل به صدای ناهنجار اتوبوس و تکان های مداوم ان اضافه شده .مسافرانیکی یکی به زبان امده واظهارناراحتی می کنند.

راننده اتوبوسجلو کلبه ای کنار جادهنگه داشت تا ببیند اشکال کار از کجاست.مسافران از فرصت استفاده کرده و یکی یکی  پیاده شدند.من نیز به همراه همسفر بغل دستی اتاش بیگاز اتوبوس پیاده شدم.استخوان هایم له و لورده شده زانو هایم راست نمی شوند.مطمئنا وضع دیگران هم بهتر از من نیست.

صاحب کلبه کنار جاده ، پیر مردی است که همه چیز می فروشد.منظور از همه چیز قند و چای و کره و پنیرو نان است نان های مخصوص روسی،پر قطر و چرب،نانی شبیه به فتیر مسکه هایی که مادرم گلین باجی می پخت.نام مادرم گلین  است و به سبب خلق و خو و مهربانیش ، اشنا و بیگانه او را گلین باجی می نامیدند.

با پول خرده های اندک پس اندازم در طول بیست و پنج سال بیگاری در غربت،یک قرص نان و یک لیوان چای خریدم.بخاری که در ان هوای سرد از روی لیوان چای می رقصید و بالا می رفت نگاهم را به بازی گرفته بودکه اتا ش بیک لیوان چای در دست کنارم ایستاد.کلاه پوستی نویی بر سر داشت وپالتوی سیاه بلندش بالای چکمه های نو و براقش را پوشانده بود.سر و وضع درستی داشتو ادم حسابی به نظر می رسید.رفتار و سکناتش نیز حاکی از همین مسئله بود.

نگاهی به سبزه های زیر پا انداختم و گفتم :انگار به وطن نزدیکیم که هوا مطبوع و زمین سر سبز است.اتاش بیگ در حالیکه لیوان چای را به لبانش نزدیک می کردگفت:بلهچند ساعتی بیشتر به مرز نمانده...

دوباره سوار شدیم و اتوبوس به راه افتاد.فضای اتوبوس سنگین است و تقریبا همه مسافران در فکر و نگرانند.مطمئن نیستندکه از مرز خواهند گذشت یانه و شاید مثل من در فکر گذشته و امید به اینده اند و انانی که چرت می زنند یا در خوابند ، حتماخواب بهشت را می بینند.بهشتی که سال ها پیش قدرش را ندانستند و با گاز زدن سیبی از زیاده خواهی،از ان رانده شدندو پس از ان دروازه های خوشبختی پشت سرشان بسته شد و حال پس از سالیان درازانگار بخشیده شده و اجازه دارندقدم در ان بگذارند،سرزمین موعود و مادریشان ایران...

چند ایست بازرسی دیگر را پشت سر گذاشته ایم.سربازان قزاق با لباس های فرم و هیبتی ترسناک همه جا دیده می شوند.هیبتی که بیست و پنج سال ازگار بسیاری را زیر قدرت و جور و ستم خویش خرد و پیر کرده است .

همسفرم اتاش بیک طبق معمول در حال چرت زدن است.نگاه مهربان و گوش شنوایی دارد. انگار حرف دلم را می فهمد مرد جا افتاده و با سوادی است چقدر دلم می خواهد برایش درد دل کنم اما می ترسم و جراتش را ندارم .

من و آتاش جایمان را با هم عوض کرده ایم واین دفعه من کنار شیشه نشسته ام زمین کنار جاده به سرعت از برابر چشمم می گذردوبر خلاف روز گذشته که همه جا پر از برف و یخ بود،سراسر دشت سبز است. به دور دست مینگرم و چیزی نمی بینم جز خاطرات شیرین گذشته...

باغ بسیار بزرگی که پدر بزرگ من  و بدر بزرگ جیران شریکی خریده بودندو دو ساختمان در دو طرف باغ بنا کرده بودند .خانه ما و خانه جیران و بین این دو بنا ،باغ بزرگی از درختان میوه و تاک های انگوری که از در و دیوار بالا رفته بود قرار داشت.

همین شراکت در باغ دو خانواده را در تمام دقایق زندگی ،شب و روز وحتی غم و شادی به هم پیوند می داد.ما پس از سال ها زندگی در کنار هم عمو و عمو زاده شده بودیم.بزرگتره ها با هم مهربان بودند و کوچکترها مهربانتر .بازی و شادی و قهر اشتی ها هر روزمان را شیرین تر می کرد . غروب هر روز پایان قهر و دلخوری های ما بود.

حال پس از این همه سال هر کدام کجا هستند و چه می کنند...؟زنده اند یا خدای ناکرده...؟هنوز مرا به یاد دارند یابه دست فراموشی سپردهشده ام...؟مادرم گلین باجی و خواهرانم الما و الماز در چه حالند؟پدر و مادر جیران...اصلا خود جیران...با ان دو چشم ابی شیشه ای ،گونه های سرخ و سفید و خنده های بلندی که ردیف دندان های سفیدش را نشان می داد.همیشه شاد و خندان...

من وجیران هم سن و سال و همبازی بودیم و همیشه در حال مسابقه ... در اکثر مسابقات من عمدا می باختم تا او برنده و خوشحال باشد و تشویقی برای مسابقه بعدی ، تا همیشه او و محبتش را داشته باشم.به یاد روزی که با شیطنت از روی درخت بادام به طرفم چغاله بادام پرتاب می کرد و چغاله ها به سر و رویم می خوردلبخند بر لبانم نشست...

در دوران نو جوانی شوخی ها کم رنگ تر شد.حس غریبی ما را از ان همه بازی و شوخی و بگو وبخند باز می داشت و زمانی که بزرگتر شدیم بایدها و نبایدها رفتارمان را عوض کرد.نیم نگاه و نیم لبخندو ملاحظه کاری، حجب و حیا و گاهی شیطنت های پنهانی که از ایما و اشاره و لبخند فراتر نمی رفت.

در شانزده سالگی عاشق هم شدیم .درست دو سال قبل از اینکه با پدر راهی دیار غربت شوم .چه لحظه های عاشقانه ای،چه صحبت های دلنشینی ،چه قول و قرارووعده های معصومانه وچه ارزو های بی پایانی...همه و همه نقش بر برف و یخ و سرما،نقش بر ظلم و بیداد شد.

روز خداحافظی در اخرین دقایق جیران چنان بهت زده بود که تا جایی که از نظر یکدیگر پنهان شدیم،چشم برراه و کاسه اب در دست داشتو فراموش کرد ان را پشت سرمانروی زمین بریزد .ایا به همین دلیلبرگشتن من به وطن بیست و پنج سال طول کشید....؟

جیران!ایا پس از گذشت این همه سال  تو هم به یاد من هستی ،یا مرا از یاد برده ای؟زندگی و سختی روزگار با تو چه کرده؟ مثل من پیرت کرده؟مطمئنم اگر پیر هم شده ای هنوز زیبایی...

از مرز که گذشتم یکراست به شهر و دیارو دیدار خانواده ام خواهم رفت .حتما از دیدار من متعجب و ذوق زده خواهند شد...مادرم گلین باجی،حتما خیلی پیر شده.قطعا خواهرانم الما و الماز عروس شده اندو جیران...حتما شوهر کرده با چند بچه بزرگ و کوچک ...حتما پیر شده اما زیبا...

وجدانم تلنگری به من می زند،فکرش را هم نکن.او دیگر زن مردم است...اما کدام مردم؟چگونه مردی است؟ آراسته ،پر هیبت و عظمت، یا نادان و قدر ناشناس ،پولدار یا فقیر؟بچه هایش...؟مگر می شود به او فکر نکنم ...من با دیدن هر روزه چشمان ابی اوبزرگ و جوان شدم.به عشق دیدار مجدد او سال های سخت و مشقتبار را از سر گذراندم.شوق دیدار او مرا در ان جهنم زنده نگه داشت تا زانو نزنم.مگر می شود؟ نه نمی شود...

ای کاش هنوز دوخانواده در همان باغ سر جمع باشند،گرچه پدرنا زنینم را در مملکت غریب زیر خروارها برف و یخ دفن کردم و بدون او باز می گردم....جواب مادر و خواهرانم را چه خواهم گفت؟

نفسی برای اتوبوس زهوار در رفته نمانده .با تمام قدرت نداشته اش هن وهن کنان پیش می رود.کسی به او دل نمی سوزاند.باید هر چه سریع تر ما را به مقصد برساند .من و همه مسافرانتمام و کمال پول سفرمان را به راننده داده ایم و او باید ،ما را به اذر بایجان ایران برساند .

یک ظهر تا غروب جلو پاسگاه مرزی علاف شدیم تا سرانجام اتوبوس از خط مرزی گذشت.مسافران از جمله من نفس راحتی از ته دل کشیدیم و شاید بارها در دل شکر خدا را به جای اوردیمکه از خاک دامنگیر شوروی جدا شده و قدم به خاک وطن گذاشته ایم.هر کجا از اتو بوس پیاده شدیم با روی باز و چهره گشاده هم وطنان روبرو شدیم و زمانی که می شنیدند تبعیدی های چندین و چند ساله هستیم ،عاشقانه ما را در اغوش می کشیدند و خوش امد می گفتند.با اتاش بیک و دیگر همسفران خداحافظی کردم .

طی سالیان گذشته چهره شهر بسیار تغییر کرده بود.نزدیک غروب بود که پرسان پرسان به باغ میر علم خان ،باغ قدیمی خودمان رسیدم.

.در حالیکه کوله پشتی برزنتی یشمی رنگی روی دوش راستم انداخته بودم ، به دیوارآجری باغ روبروتکیه داده و مشغول تماشا شدم. هیبتم شبیه روس ها بود.قد بلند،پر هیکل ،ریش و سبیل و پالتو بلندقفقازی و کلاه پوستی و چکمه های بلند روسی.شلوغی وجمعیت جلو باغ مرا دو دل کرده بود.سردرباغ را چراغانی کرده بودندو همه لامپ های رنگی روشن بود .سرتا سر کوچه ابپاشی و جارو کشیده بود .روی میز کوچکی کنار دربزرگ باغ ، اتشدانی پر از زغال های سرخ و گداخته بود و دانه های سپند و نمک روی زغال ها ترق و تروق می کرد.بوی سپند و گلاب به هم امیخته و فضا را عطر اگین کرده بود .روشنایی لامپ ها در فضای نیمه تاریکغروب جلوه خاصی داشت .رفت وامد در کوچه و مخصوصابه باغ زیاد بود .انگار همه برای استقبال از من اماده می شدند ، اما کسی به من محل نمی گذاشت.

مدتی به دیوار باغ روبرو تکیه زده و به رهگذران نگریستم شایدنگاه اشنایی بیابم .اما هیهات هیچکدام اشنا نبودند.شاید باغ را فروخته بودند،شاید به شهر دیگری کوچ کرده بودند...شاید...

 از رهگذر میانسالی که طول کوچه را طی می کرد پرسیدم:ببخشید این باغ میر علم خان نیست؟!

رهگذر میانسال در حالی که از کنارم می گذشت در جواب گفت:بود ، بابا جان ... بود...

دلم لرزید این چه جوابی بود؟!!

از مرد دیگری که وارد باغ می شد پرسیدم:عمو! صاحب این باغ کیست؟

مردک بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من بیاندازد ،همانطور که با عجله وارد باغ می شد در جواب گفت:بی بی جیران...

با شنیدن نام جیران قلبم فرو ریخت و در عین حال شادی و شعف خاصی در دلم بر پا شد.جیران ...بی بی جیران ...

با تبسمی زیر لب با خود گفتم:جیران !از کی تا به حال بی بی شده ای؟!!

با اعتماد بیشتری راهی باغ شدم .به محض اینکه قدم در راه سنگفرش میان درختان انبوه باغ گذاشتم ،پسر جوانی جلویم را گرفتو با لحن خاصی پرسید:فرمایش...؟

سرم را بالا گرفتم و گفتم:با صاحب خانه کار دارم...

جوانک پایش را جلوی پایم گذاشت و با این حرکت تقریبا سد راهم شد و دوباره با همان لحن گفت:صاحب خانه فعلا سرش شلوغ است . امرتان را بفرمایید؟!

در طول بیست و پنج سال گذشته خیلی کم محلی ،بی محلیو حتی بی حرمتی دیده بودماما اینگونه نرنجیده بودم ، چون از بیگانه توقعی نبود.حرکات و رفتار پسرجوان خیلی به من بر خورد.البته در دل به او حق دادم .غریبه ای با ریش و پشم واین هیبت و هیکل ولباس های نه چندان نو که ان هم تن پوش روسی بود،هر ادم عاقلی را می ترساند.

نگاه عمیقی به چشمان آبی رنگ جوانک دوختمو سکوت کردم. یک ان چشمان روشن جوان مرا به یاد چشمان جیران انداخت. چشمانش به همان رنگ و به همان زیبایی بود.

با نا باوری و لحن ارامتری پرسیدم: تو پسر جیران هستی...؟!بی بی جیران...؟!

جوانک که احساس کرد اشنایی غریبم ،کمی نرم تر شد و پا از جلو پایم برداشت وبا نا باوری گفت:بله ...اما شما که هستید؟!تا به حال شما را ندیده ام...!

با نفس عمیقی گفتم :یک دوست...همسایه ای قدیمی،سال ها بیش...

جوانک مودبانه و ارام گفت:امروز سر مادرم شلوغ است.

دلخور و نا امید شدم و به من بر خورد. من به امید امده بودم .باغ پدری خانواده ،مادر و خواهرانمو خانواده عمو یاور پدر جیران...نمی توانستم باز گردم ،جایی را نداشتم ،کسی را نمی شناختم،حداقل باید جا و مکان خانواده ام را می پرسیدم.

با لبخند و لحنی خودمانی و خواهش گفتم:به مادرت بگو یا شار امده...

پسر جوان با شرمندگی خواهشم را رد کرد و گفت:امروز نمی شود ، روز شلوغ و پر کاری است...

سر روی گردن چرخاندم و دوباره با خواهش گفتم: به جیران ...به بی بی جیران بگویید ، فقط چند دقیقه...

پسر جوان پس از نگاه و مکث کوتاهی گفت:بسیار خب.همین جا منتظر بمانید .و رو بر گرداند و از راه سنگفرش وسط باغ که از جلو در تا ته باغ به ساختمان بزرگی ختم می شد حرکت کرد.

رفت و امد به باغ بیشتر شد .هفت هشت مرد جوان ، مجمعه های گرد و بزرگی که معلوم بود پر از پیش کشی است  و روی ان را با پارچه های ترمه پوشانده بودند با دست روی سر نگه داشته و به ردیف وارد باغ می شدند.اینجا چه خبر است؟!

حس غریبی داشتم دلهره و نگرانی از عاقبت خانواده ام و ذوق و شوق فراوان از اینکه تا چند لحظه دیگرجیران را در برابر خود خواهم دید.نگاهی به سر تا پایم انداختم.خسته ،عبوس، ریش و سبیل بلند ولباس های کهنه... از قیافه خودم شرمم امد.

یک ان تصمیم گرفتم بر گردم و در زمان مناسب ترو قیافه بهتری با جیران روبرو شوم.جیران نمی بایست پس از سال ها اینگونه مرا می دید.با شرمندگی سرم را پایین انداخته و رو بر گرداندم و به طرف بیرون باغ حرکت کردم.

همین که پا از استانه باغ بیرون گذاشتم ،صدای ظریف و اشنایی از دور بلند شد:یاشار...؟!درست می بینم...؟!یاشار...؟!به ارامی سر بر گرداندم ، خودش بود . جیران در حال دویدن به سمت در باغ بود و پسرش به دنبالش...همانگونه که حدس می زدم پس از گذشت سال ها همچنان زیبا...

زن چهل و سه ساله ای که شال سفید بر سر و چادر رنگی گل درشتی به کمر گرفته بود.رشته های سفید تک و توک روی موهای زاغ و سیاهش از زیر چارقد دیده می شد.چشمان ابی رنگش همان زیبایی و درخشندگی گذشته را داشت.چهره اش کمی تکیده شده و شادابی دوران جوانی را نداشت اما همچنان زیبا بود.دختر زیبای گذشته که حال زن زیبا و جا افتاده ای شده بود.

جیران با حیرت مرا می نگریست.لب هایش می لرزید و اشک در چشمان مهربانش حلقه زده بود .

یک قدم جلو گذاشتم و با صدایی لرزان سلام کردم .

با لبخندی امیخته به غم و شادی و نا باوری پرسید:یاشار...!این همه سال کجا بودی...؟!خوش امدی؟!قدم بر چشم ما گذاشتی...چه روز خوش یمنی...امدن تو و عروسی تنها دخترم الاگل...وپس از مکث و نگاهی مهربان ادامه داد:دیر امدی ،اما خوش امدی.بفرما... بفرما قدمت روی چشم...و نا گاه مات و مبهوت مرا نگریست و با نگرانی پرسید:عمو ارسلان ... ؟!پدرت...؟!

و هنگامی کهسکوت و نگاهغمگین مرا دید زیر لب گفت:وای بر من...و اشک از دیدگانش سرازیر شد.

قلبم لبریز از شادی شده بود.چه استقبال گرم ومحترمانه ای.با افتخار نگاهی به پسر جیران انداختم.

جیران نگاهی به پسرش کرد و گفت: پسرم یاور...

یاور با احترام قدم جلو گذاشت،دستش را دراز کرد و با من دست دادو خوش امد گفت.

جیران با اشاره دستش مرا به داخل باغ دعوت کرد.

قدم در راه سنگفرش باغ گذاشتم .باغ به ان بزرگی کوچکتر به نظر می رسید .شاید من بزرگتر شده بودم یا دنیای بزرگتری را دیده بودم . درختان میوه بزرگ تر و پیر تربه نظر می رسیدند و پر از شکوفه بودند.ساختمان بزرگ و خوش نمایی وسط باغ واخر راه سنکفرشساخته شده بود.

جیران مرا به اتاق مهمانان مرد تعارف کرد و خودش به اتاق خانم ها رفت.

به همراه یاور پسر جیران وارد اتاق اقایان شدم.عزت و احترام یاور باعث شد که همه جلو پایم برخاسته ،خوش امد گفته و عزت و احترام کردند.

چشم می کشیدم و منتظر بودم تا همسر جیران را ببینم.هنوز کسی او را به من معرفی نکرده بود. خوره دیدنش به جانم افتاده بود.هیچکدام از مهمانان به چشمم اشنا نمی امدند و اگر اشنا هم بودند از خاطر من رفته بودند.

از اتاقخانم ها صدای شوخی و خنده و کف زدن می امد.زنان مدام کل می کشیدند وشادمانی می کردند.اما در اتاق اقایان همه سبیل در سبیل نشسته بودند و ارام با یکدیگر صحبت می کردند.

پس از نیم ساعت نشستن و پذیرایی ،پیر مردی که بالای اتاق نشستهبود ،شروع به صحبت کردو گفت:خدا پدر و مادر جیران را رحمت کند و پسر و دخترش یاور و الا گل رابرایش نگه دارد.انشاا.... دانه هزار دانه شوند.خدا سایه بی بی جیران را از سر بچه هایش و اهل محل کم نکند...همه با صدای بلند امین گفتند.

هنوز برای دیدار و اشنایی با شوهر جیران لحظه شماری می کردم که پیر مرد ریش سفید اینگونه به سخنانش ادامه داد:خدا رحمت کند شوهرش اتا بیگ را...صدای امین گفتن همه دوباره بلند شد.

چه می شنیدم!!در این مدتچه اتفاقاتی رفته و گذشته بود؟!!در انتظار بودم پیر مرد ریش سفیدبه سخنانش ادامه داده و از همسایگان قدیم جیران و مادر و خواهرانم چیزی بگوید اما پیر مرد ساکت شد.

چشم در چشم تک تک مهمانان انداختم که از روی کنجکاوی و غریبانه مرا می نگریستند.همه غریبه بودند.پس از صرف شام مردی که موهای جلو سرش ریخته و خالی شده بود لنگ لنگان از ان طرف سفره با لبخند به طرف من قدم بر داشت.از روی لنگیدن و خال روی گونه اش او را شناختم.او اتابک پسر همسایه دیوار به دیوار باغ ،همبازی دوران کودکی و دوست دوران نو جوانی امبود. از دیدنش چنان خوشحال شدم که انگار دنیا را به من داده بودند. از دیار مردمان غریب اشنایی یافته بودم که کلید جواب تمام پرسش هایم بود.بلند شده با او روبوسی کردم و هر دو از اتاقبیرون امدیمو قدم در باغ گذاشتیم.

با اینکه از ساختمان دور شده بودیم هنوز صدای کل کشیدن خانم ها به گوش می رسید.

اتابک با حیرت و شوق خاصی جویای احوالم شد و سوال پشت سوال از من می پرسید.جواب سوالاتش را مختصردادم و از حال و روزگارش پرسیدم . او هنوز در همسایگی باغ زندگی می کرد .با دلواپسی حال و روزگار مادر و خواهرانم را جویا شدم.

اتابک به مناطمینان داد و گفت:حال همگی شان خوبست.خواهرانم الما و آلماز عروسی کرده و مادرم نیمه باغ را به اتا بیگ خدا بیامرز ، شوهر جیران فروخته و با خواهرانم به یکی از شهر های مجاور کوچ کرده اند.او که از عشق دوران جوانی من و جیراندر گذشته کاملا اگاه بود برایم تعریف کرد که چگونه یک سال پس از رفتن من و پدرم به شوروی و بسته شدن مرز ، جیران را به اجبار به عقد پیرمرد متمولی که دو زن و چند بچه داشته در اورده اند و چگونه پس از پنج سال ، شوهرش دار دنیا را وداع گفته و او را با دو بچه یتیم یاور و الاگل تنها گذاشته ...

در همین لحظه در تاریک روشنای راه سنگفرش باغ ، همسفرم اتاش بیک را دیدم که با عجله به طرف ساختمان باغ قدم بر می داشت .

با نا باوری انگشت اشاره را به سمت او گرفتم و قبل از اینکه از اتابک بپرسم او اینجا چه می کند،

اتابک به سمت اشاره دست من نگاهی انداخت و گفت:اتاش بیک برادر کوچک اتابیک  ، شوهر خدا بیامرز جیران است و با تعجب اضافه کرد:او در سفر بوده... حتما خودش را برای جشن عروسی برادر زاده اش الاگل به اینجا رسانده است .

اتابک نیم نگاهی به من انداخت وپرسید :او را می شناسی؟

با ناباوری گفتم : از باکو با هم همسفر بودیم .

اتابک همچنان که نگاه مرا می پایید زیر لب گفت:سال هاست  برای عروسی ، موی دماغ جیران است اما جیران قبول نمی کند .

با ناباوری به فکر فرو رفتم .با گفته های اتابک دلم برایمادر و خواهرانم تنگ تر و برای روزگار جیران سوخت و به یادسال هایی که دور از وطن پیر شدم اتش گرفت و چزید و در عین حال بارقه ای از امید در دلم روشن شد. از دیدن جیران و عروسی دخترش الاگل خوشحال بودم و با خود گفتم:شاید از این پس باید چشم امیدی به روزگار داشته باشم .گرچه حریف قدری مثل اتاش بیگ داشتم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.