ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

زخمی

اصغر درد آلوده نالید :« بهت می گم برو ، من دیگه کارم تمومه » محمد که نفس نفس میزد، به زحمت لبخندی زد و گفت :

-« به همین خیال باش ، فکر کردی به همین راحتی می ذارم بری بهشت » چشمهای اصغر نمی دید ، ترکشی سخت و داغ آنها را درانده بود ، پاها و شکمش  هم از رقص ترکشها بی نصب نمانده بود ، درد مثل پیچکی در تمام وجودش رخنه کرده بود و تمام وجودش را تسخیر کرده بود .با هر بالا و پایین رفتن محمد ، اصغر که روی دوش او قرار داشت ، مثل مرغ پر کنده ای می نالید :

 -« آخ ، یواش ، یواش تر ..... دِ به چه زبونی بهت بگم بری .... تا فرصت هست برو ... برودیگه ... آخ ....»

محمد بی اعتنا به حرفهای اصغر، راه خاکی را می پیمود ، در حالیکه نمی دانست راه درست از کدام طرف است ، چند ساعت از عملیات گذشته بود و آنها تنها بازماندگان این عملیات بودند .

 دامن قیرگون شب سیاه و ظلمانی روی دشت پهن شده بود و چشم چشم را نمی دید ، همه جا تاریک و ساکت بود و تنها گاه گاهی سوت خمپاره ای فضا را می شکافت و صدای مهیب  انفجارش سکوت وهم انگیز آنجا را بههم می ریخت و محمد ،با هر قدمی که بر می داشت گمان می کرد پشت سرش کوهی از آتش قرار دارد . با صدای سوت و انفجار او زمین گیر می شد . در حالیکه از شدت خستگی نای بلند شدن نداشت و هیکل اصغر ، چون کوله باری روی دوشش سنگینی می کرد ، اما او با سماجت همچنان به پیش می رفت .

سکوت وهم انگیز دشت و سایه های خاکریزهای مقابلش صحنة وحشتناکی را به وجود آورده بودند و دلهره عذابش می داد ، تاریکی باعث شده بود راه درستی را برای برگشت پیدا نکند ، مردد مانده بود از کدام طرف به رفتن ادامه دهد تا به نیروهای خودی برسد . عرق از پیشانی اش سرازیر شده بود و از پهنای صورتش به پایین می غلتید و لابلای محاسن بلندش گم می شد .

محمد ، جز صبر چاره ای نداشت و یا علی گویان مسیرش را می پیمود ، به هن هن افتاده بود . اصغر نفس نفس میزد و هراز چند گاهی ، صدای آخ درد آلودش ، سکوت بین آن دو را می شکست و محمد را وادار می ساخت برای رسیدن به نیروهای خودی تندتر از قبل قدم بردارد . او برای نجات جان اصغر چاره ای جز رفتن و رسیدن به مقصد نداشت .

محمد همچنان عرق ریزان پیش می رفت تا اینکه انفجار خمپاره ای او را زمین گیرش  کرد ، صدای نالة اصغر فضا را شکافت :

-« آخ .. یواش .. . به چه زبونی بگم ، منو بذار و برو ...  من دیگه رفتنی ام ... بذار راحت بمیرم .... اینقده عذابم نده ...» نه داداش ،تو چه خیالی ... فکر کردی به همین راحتیا میذارم بری اون دنیا ، یا باید باهم به مقصد برسیم یا باید با هم ازین  دنیا بریم ..... تا نفس دارم تو رو اینجا نمی زارم ، انفجار دوم مجال حرف زدن نداد.... صدای انفجار توی دشت گم شد و دوباره سکوت بود و سکوت  و دشتی تاریک و راهی نامعلوم پیش روی آن  دو ، محمد فکر می کرد که حتماً میتواند راهی برای رسیدن به نیروهای خودی پیدا کند ، با شیطنت همیشگی اش گفت :

-« شانست زده اصغر آقا ، دیگه از حورالعین خبری            نیست ، ان شاءالله عوضش آمپول و تیغ جراحی در انتظارته داداش ، دیگه چیزی به زیارتشون نمونده ،حاضر شو » و اصغر بیچاره که حالا حسابی بیحال و ناتوان شده بود چاره ای جز صبر و تحمل نداشت . ناگاه هر دو با انفجاری نقش زمین شدند و صدای ضجة اصغر به هوا رفت ، محمد به سراغ اصغر که توی تاریکی ناله می کرد رفت و گفت :

-« بد آوردیم پسر ، پایم به تلة انفجاری خوده ، مثل اینکه دور و بر مون پر مینه ، انگار تا حالا همش توی میدون مین راه می رفتیم ، خدا بهمون رحم کرده که تا حالا سالم موندیم »  واصغر که از شدت درد به خودش می پیچید ، نالان گفت :

-« هی بهت گفتم برو....... نرفتی ....... حالا بفرما .... این تو و این میدون مین.....»

- « غصه نخور پسر ، خدا بزرگه ، یا این میدون مین به بهشت می ره یا به سنگرهای خودی ختم میشه ، خیره ان شاءالله ، هر چی خدا بخواد همون میشه ، نگران نباش ... شایدم در بهشت اینجا به رومان باز شده ،»

 انفجار بعدی مجال نداد محمد حرفش را تمام کند ، کنار اصغر زمین گیر شد و سرش را میان دو دستش پنهان کرد تا از اصابت ترکش محفوظ بماند .

 تلة منوری آسمان را روشن کرده بود ، انگار ستاره ها از آسمان به زمین می آمدند و رقص کنان آنها را دعوت به میهمانی می کردند . محمد سرش را بالا گرفت و اطراف را نگاه کرد ، تا  چشم کار می کرد دشت بود و مینهایی که مثل گوجه فرنگی از سطح زمین بیرون زده             بودند ، تا حالا که خدا خیلی به اونها رحم کرده و تا اینجا اونا سالم مونده بودند .

دشت برای لحظه ای روشن شد و هنوز محمد اطرافش را می پایید که دوباره تاریکی همه جا را فرا گرفت ، یک دنیا تاریکی اطرافش را احاطه کرده بود . با میدان مینی که معلوم نبود اول وآخرش کجاست . صدای نالة اصغر او را به خود آورد . به سختی صدایش را می شنید ، گوشهایش  را به دهن اصغر نزدیک کرد تا صدایش را بهتر بفهمد :

-« تو رو خدا... تا ...وقت هست از اینجا برو  ..... من دیگه دوام نمی یارم ..... تو که میتونی یا برگرد و یا برو ....»

-« نه اصغر نه داداش باید هر دو با هم بریم ... نمی تونم تو رو تنها بذارم ... خواهش می کنم آروم باش ... اینقده حرف نزن ... برات خوب نیست ... طاقت بیار ... بلاخره به جایی می رسیم .»

تیرهای رسام مثل شهابی از بالای سرشان عبور می کردند و محمد با دیدن آنها دلش آرامتر شد ،چون جهت عبور تیرها مسیر حرکتشان را مشخص می کرد . او می بایست بر خلاف جهت آنها به سمتی که شلیک می شدند می رفت ، شاید تیرها از طرف بچه های خودی شلیک شده بود . نیم خیز شد و پیکر نیمه جان اصغر را با یک «یا علی »روی دوشش کشید و به سمتی که تیرهااز آنجا شلیک می شد به راه افتاد . قلبش به شدت می طپید و انتظاری کشنده آزارش می داد ، هر ثانیه ای که می گذشت بر دلهره اش افزوده می شد و انتظار انفجار دیگری را داشت .

صدای سوت خمپاره هایی که پیاپی در دور دست منفجر شد او را بر جایش میخکوب کرد ، حالا برایش مسجن شده بود راه را اشتباه آمده و باید برمی گشت ، باید راهی پیدا می کرد و از میدان مین خارج می شد .

محمد نیمی از شب را به دنبال عملیات ، سرگردان در بیابان با پیکری بر دوش که هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشد طی کرده بود و حالا گرفتار میدان مین شدند . مینهای که معلوم نبود ، چه شکلی کاشته شده بودند و هر لحظه خطر انفجارشان می رفت  .

خستگی ناشی از پیاده روی و حمل پیکر نیمه جان اصغر توانش را بریده بود و تنها امیدش رسیدن به نیروهای خودی بود . طفلی اصغر خون زیادی از بدن پاره پاره اش رفته بود و دیگر  رمقی به تنش نداشت و محمد می ترسید قبل از اینکه از میدان مین خارج بشه ، اصغر در اثر خون ریزی به شهادت برسد ، احساس رفتن او و تنها ماندش عذابش می داد . دلش میخواست هرچه زودتر از این مخمصه ای که دچارش شده بود خلاص می شد .

ساعت ها از شروع عملیات می گذشت ، طبق پیش بینی هایی که انجام شده بود باید تا حالا تیپ و لشگرهای عمل کننده به اهداف عملیات رسیده باشند و قبل از طلوع آفتاب مواضع خود را مستحکم کنند . توی کالک عملیاتی که برای توجیه نیروهای عمل کننده تهیه شده  و راهکارهای عملیات در آن درج شده بود ، خاک ریزهای مثلثی نیروهای عراقی را به خوبی ترسیم کرده بودند و نیروهای عمل کننده به خوبی نسبت به منطقه  مقابلشان توجیه شده بودند ولی در هیچ کالکی از میدان مینی به این وسعت حرفی به میان نیامده بود ، انگار از بد شانسی و بخت بد به این سمت کشیده شده بودند .

اصغر به سختی نفس می کشید و جملات مبهمی را ادا می کرد ، تنها حرفی که از گفته های  اصغر در آن حال و هوا برای محمد قابل فهم بود «یا مهدی» بود که به سختی ادا می شد، قلبش لرزید و بی اختیار بر روی دو زانو نشست و پیکر نیمه جان اصغر را روی زمین گذاشت و نا امیدانه سر بروی خاک بیابان نهاد ، بغضی که ساعتها گلویش را می فشرد سر باز کرد و صدای گریه و ناله ی درد ناکش که حضرت مهدی (ع) را به کمک می طلبید در دل دشت پیچید .

زمان به کندی می گذشت ، نه صدای محمد به گوش می رسید و نه اصغر نفسی می کشید ، انگار همه چیز برای آن دو تمام شده بود . سکوت بود و تاریکی ، دیگر از صدای انفجار و تیر رسام خبری نبود . گویی عملیات به اتمام رسیده ، یا اینکه آتش بس اعلالم شده بود . برای لحظه ای آسمان روشن شد و محمد از لای پلکهای خسته و گل آلودش سایه هایی را میدید که به طرف آنها می آیند . میخواست فریاد بزند اما قدرت فریاد هم نداشت ، منور خاموش شد و جز صدای پاهایی که به طرف آنها می آمد ، در دشت خاموش صدایی نبود .

صدا هر لحظه نزدیکتر و نزدیکتر می شد و محمد به راحتی آنطرف تر افرادی را دید که به  سمت آنها می آیند . صدا در گلوی  خشکیده اش خفه شده بود و بیرون نمی آمد ، محمد چرخی زد و باصدای آرامی نالید «یا مهدی» ، در اثر چرخش پایش به سیم تلة انفجاری برخورد کرد ، انفجاری رخ داد و آسمان روشن شد .در میان روشنایی حاصل از انفجار ، محمد به راحتی آنها را می دید . قامت آنها در نگاه خسته اش قاب شده بود که چشمهایش را بست ، روزنه امید نوری در دلش تاباند و نفسی به راحتی کشید و سرش را روی خاک ها گذاشت ، درحالیکه صدای گفتگوی آنها را به وضوح می شنید که می گفتند : « از این طرف ... اینجا افتاده اند.... مثل اینکه زخمی اند .....»

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.