ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

سه دور به راست سه دور به چپ

هوا انقدر متراکم وسنگین بود که مثل کیک میشد برید وگازش زد.


سیخ داغ هرم خورشید فرو میرود توی چشم وذره ذره منفذهای پوستم ، مردک بی انصاف  سیمهای خاردار را


 چند بار محکم کشید وپیچید دور دستم ،طوری که از روی لباس غواصی رد شده و رسیده به گوشت وپوستم .


باهر حرکت کوچکی درد عمیقی میپیچد توی دست ها وپاهایم .


باخنده ولهجه کج وکوله عربی اش زل زد توی چشمم


: سه دور به راست سه دور به چپ حال داره میده مگه نه ؟سباح الخمینی ! حالا اگه تونست بازش کن !


: اخه پاهامونو چرا بستین دیوونه ها !!حالا چطوری راه بریم ؟


سعید راست میگفت ، دلشوره پیچید توی وجودم ، نگاهم چرخید توی نیزار وزمینهای اطرافمان ، خبری از ماشین های بزرگ " ریو" نبود !


: پس چطور میخوان مارو منتقل کنن عقب ؟ بااین سیم پیچی ها که نمیتونیم جم بخوریم ؟؟!!


نگاه نگرانش که ریخت توچشمهایم نتوانستم تاب بیاورم سرم را چرخاندم به طرفی دیگر ،بعثی ها متصل دور


 وبرمان بالا پایین میرفتند ، کلاه لاستیکی سخت صورت وگردنم را در خود میفشرد  حتی مهلت نداد انرا


 در بیاورم ، احساس خفگی میکنم اما این احساس بیشتر بخاطر کلافگی است ، معلوم است عملیات لو


 رفته که منتظرمان نشسته بودند اما چطور ؟ وحالا چه میشود ؟    


خیلی زود همه چیز معلوم شد ، وقتی ردیفمان کردند روی خاک  و یکی یکی غلطاندنمان  توی چاله های بزرگ تازه فهمیدیم چه خبر است وقتی همراه بچه ها شهادتین را زمزمه میکردم به خودم گفتم :خدایا شکر همیشه انتظار غرق شدنو داشتم اما نه توی خاک  .


قبل از این که دیگر نتوانم فریاد بزنم ، نام عزیز ترین دلبندم را بارها وبارها به فریاد  تکرار کردم 


: حسین جان ، حسین جان ، حسین جان


هم او باپاشنه پوتین ناغافل کوبید توی دهانم 


: منحوس ببند آن حلقومت را 


 تکه های دندان خرد شده ام با خونابه ای غلیظ از دهانم زد بیرون ، درد پیچید توی چشمم ، الان دیگر تشنه بودم وکلافه ، عطش بند بند وجودم را میسوزاند باور بلایی که داشتند به سرمان میآوردند سخت بود  نگاهی به بالای انداختم باز دیدمش که ایستاده بالای سرم وقطرات عرق از نک بینی اش  همینطور میچکید  


زیر لب قر قر میکرد : سه تا به راست سه تا به چپ و با بیلش خاک ها را میپاشید روی سر وصورتم 


چرا ؟ چرا بااین حرص و ولع ؟ انگار سوال را دید توی چشمهایم نفس زنان بدون اینکه دست  از کارش بکشد ، سرم  داد زد انگار پارس میکرد


: جا بیاد حالت اللهی .....  واحد سال از عشا الی الطلوع فرمانده از ترس شما نمیزاره بخوابیم فقط داد سرمونه


 تا صبح دور سنگرا میدویم داد سرمونه ، سه دور به راست سه دور به چپ ،سه دور به راست سه دور به چپ ........ امشب راحت خوابیدم انشاالله 


خواستم بخندم اما خاک رسید به فرق سرم و ناغافل همه جا تاریک شد فقط صدای ناله بچه ها را می شنیدم  چند نفر به خس خس افتاده بودند دلم آتش گرفت برایشان ، دهان باز کردم تافریاد بکشم اما طعم  خاک فضای دهانم را پر کرد ، خیلی زود حس کردم سینه ام سنگین شد ه .


خفقان گرفتم  ، بی اراده ودیوانه وار خواستم سرم را از این سو به ان سو بگردانم ، که نشد !! خواستم دست وپا بزنم وشنا کنم مثل زمانیکه توی موج ها محاصره می شدیم ، که نشد!! شده بودم  ماهی به قلاب کشیده ای که در مشت ماهیگیر به خودش میتابد اما نمیتواند جم بخورد ، انگار زیر آب زمینگیر شده  بودیم مثل همان وقت ها که آتش وگلوله روی آب را فرا میگرفت وما مجبور میشدیم بانفسی حبس شده و سینه ای دردناک زیر آب بمانیم  ..... ماندم وبلاخره تسلیم شدم یک قطره  اشک آرام از گوشه چشمم سر خوردسعی کردم بخندم ، که نشد !! .


پس بی هیچ صدایی منگنه خاک شدم .............


  

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.