ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

شمشاد های سبز

صدای گریه ضعیفش را می شنوم . راهروهای پیچ در پیچ را می دوم . توی تخت کوچکش به رو افتاده . نمی تواند خودش را برگرداند. نمی تواند جیغ بکشد. کسی به سراغش نمی اید. می خواهم بغلش کنم. دستم به او نمی رسد. صدای خشنی داد می زند ساکت. پایم می لغزد. سقوط می کنم درون مایعی سیاه.ترسی عمیق تکانم می دهد. چهره دخترم واضح و واضحتر می شود. می بینم نوک پستان از دهانش بیرون خزیده و او در جستجویش بی تابی می کند.

چند نکته را به خواهر زاده ام  یاد آوری می کنم . از جلوی آیینه می گذرم. روی صندلی جلوی ماشین ، کنار مجید می نشینم. مقابل دادگستری ییاده می شوم. تا ماشین را پارک کند به خواهر زاده ام  زنگ می زنم. می گوید : شیرش رو خورد. شربت نوتروپیلش رو دادم پس اورد.

همراه مجید از پله های دادگستری بالا می روم. او زودتر از من به پاگرد پله های طبقه اول می رسد . و در پیچ سالن سمت چپ ناپدید می شود.

پشت میز کارم می نشینم . مثل هر روز از داخل سالن جر و بحث بی پایان خواهان ها و خوانده ها را می شنوم. قبل از پایان کار اداری به خانه می ایم . دخترم را بغل می کنم . برایش حرف می زنم . شکلک در می اورم . می خندم . عکس العملی نشان نمی دهد. می گذارمش توی گهواره . تابش می دهم . صورتش دور و نزدیک می شود . سرم درد می کند . احتمالا سم جملات دکتر متخصص نوزادان از پرده سماخ نشت کرده به تک تک سلول های خاکستری مغزم. هر بار که صورت دخترم نزدیک می شود سلول ها هم زمان فریاد می کشند : دیر گردن می گیره ، دیر می شینه ، نمی تونه خوب صحبت کنه ، نمی تونه بره مدرسه بچه های معمولی.

مجید بعد از ناهار می اید. سراغ دخترش نمی رود. می گوید : یه پانسیون شبانه روزی دیدم . شهریه یه ماهش رو پرداختم . وسایلش رو جمع کن فردا صبح می بریمش.

از روی ایوان چشم می دوزم به اسمان بی ستاره . به تکه ابر سیاهی که چهره ماه را پوشانده . چه شبها دخترم را روی هلال ماه می نشاندم . باد تابش می داد . ستاره برایش چشمک می زد. و او می خندید. خندیدنش را دوست داشتم . اما حالا که به دنیا امده نمی خندد . ُ

در چمدان را می بندم . دخترم را بغل می کنم . خوابیده ، سرش را روی بازوی چپم می گذارم . و پاهایش را روی ساعد دست راستم . وارد پانسیون می شویم . مجید چمدان را دم در تحویل می دهد و می رود . با اشاره مدیر پانسیون ، مربی مهد به استقبالم می اید . اونیفرمش سفید است با حاشیه های صورتی .دو خط عمودی بین ابروهایش دارد و سه خط افقی روی پیشانی .نزدیک می شود . سعی می کند لبخند بزند. فقط خطوط صورتش عمیق تر می شود. بچه را از بغلم می گیرد . دنبالش می روم . گوشی تلفن همراهش زنگ می زند . دخترم را می اندازد روی ساعد دست چپش . با دست راست

گوشی تلفن همراهش را از داخل جیب اونیفرمش بیرون می کشد . همانطور که پیامک می خواند می گوید: خاطرتون جمع باشه اینجا از هر نظر ...    می گویم  : اجازه بدین خودم بیارمش . توجهی نمی کند. می گویم : ببخشید حرفتون رو قطع کردم . می گوید: نگران نباشید ، مربی های اینجا از مادر دلسوزترند . می پیچم جلوی راهش . دخترم را از دستش می گیرم . صورتش قرمز و متورم شده . می گویم : دختر من مشگل داره .

وارد اتاق بزرگی می شویم . تخت های کوچک به ردیف کنار هم چیده شده اند. دختری تکیه داده به دیواره  بلند تخت . نگاهش از در باز بیرون را می کاود . با دیدن ما دست هایش را به طرفمان دراز می کند . مربی که حالا یک دستش ازاد است گونه دخترک را نوازش می دهد . می گوید : مادر زهره مرده ، یلدا بچه طلاق ، ارش مادرش دو شیفت کار می کنه ، مادر امیدmsداره . لحضه ای می ایستد نگاهم می کند :مشگل شما چیه ؟منتظر جواب نمی ماند . ملحفه سفیدی روی تشک تخت کنار پنجره می کشد . می گوید : خانوادها ، بچه های مشگل دار رو یه مدتی میارن اینجا ، همین که به دوریشون عادت کردن ، می فرستنشون بهزیستی .

دخترم را می خوابانم روی ملحفه سفید . به ساعتم نگاه می کنم . خم می شوم . دستهایش را نوازش می کنم . صورتش را می بوسم . می خواهم بروم . انگشت اشاره ام را محکم گرفته بین انگشت های کوچکش . لبخند می زند . زانو می زنم کنار تخت . سرم را می گذارم روی لبه فلزی و سرد ان . زبانم را بین دندان هایم می فشارم . اینجا و حالانباید گریه کنم .

از پانسیون بیرون می ایم . داخل محوطه سبزی روی نیمکت می نشینم . روبرویم نهال کوچکی است خمیده ، با برگ های زرد . سرم را بالا می گیرم . شمشادهای سبزی را می بینم که به موازات ان ایستاده اند .

به دادگستری می روم . استعفایم را می نویسم . قبل از انکه به دوریش عادت کنم .


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.