نشستهام بالای چهارپایه. باید جایی برای یک عکس تازه خالی کنم. دست میکشم روی عکس تمام قد بهروز، گرد و غبار یک روزهاش را پاک میکنم. دلم نمیآید آن را بردارم. می روم سراغ عکس نوزادیاش، نگاه میکنم به چشمهای نیمه باز و پف الودش.
-اوه، اوه عجب چشایی داره پدرسوخته! مثل چش روباه میمونه، غلط نکنم جای منو تو دلت بگیره خانوم!
-بده ببینم بچمو!
بچه را آهسته توی بغلم میگذارد. سرم را خم میکنم روی صورتش، نفس عمیقی میکشم. تمام ذرات وجودم پر میشود از بوی او.
-به کی بگه آدم! آقا هفت سال تاخیر داشته این دو ماه آخری رو نتونسته تحمل کنه. ببین اندازه یه کف دست میمونه!
- وزنش چقدربود؟
-گمونم پرستار گفت: یک کیلو و هفتصد گرم. اما جای نگرانی نیس خانوم، بچه های هفت ماهه همین وزنند.
شیر میخواهد، دستهایش را مشت کرده، صورتش را به هم کشیده، قرمز شده، صدای گریهاش بلند میشود. بهترین آهنگ زندگیام صدای گریهی او بود. وقتی گریه میکرد فقط مرا میخواست. فقط در آغوش من آرام میشد. به سرعت از چهارپایه پایین میآیم. گوشیم کنار اُپن است. میلرزد و گریه میکند. عکس او روی صفحه نیست. میگذارم همچنان گریه کند. برمیگردم بالای چهارپایه. بهروز ایستاده داخل فرودگاه، کنار چمدان بزرگ چرخ دارش، شلوار جین آبی پوشیده با پیراهن کتان سفید. آفتاب داغ تیرماه تابیده روی دستهای برهنهاش.بلندگو اعلام میکند: لطفا توجه فرمایید، برای آخرین بار از مسافرین محترم پرواز دویست و سی و هفت به مقصد تورنتو تقاضا میشودجهت سوار شدن به گیت شماره دو مراجع کنند. با تشکر هواپیمایی ایران ایر
بغلش میکنم، سرش را خم میکند روی صورتم، نفس عمیقی میکشم ،میخواهم بویش را در تمام ذرات وجودم ذخیره کنم. خودش را کنار میکشد. میگوید:" دست بردارید مامان، چند روز که بیشتر نیست." اما من میدانم هست، پدرش هم موقع رفتن همین را گفت. قبل از سوار شدن میایستد، برای آخرین بار دست تکان میدهد.هر چه به هواپیما نزدیکتر میشود از من دور و دورتر میشود. این آخرین عکسی است که من از او گرفتهام. بقیه عکسهایش را خودش فرستاده. قاب را برمیدارم زیر قاب عکس دیگری است. عکسی است از بهروز با دختری موطلایی. نشستهاند روی تابی دو نفره، بهروز سرش را خم کرده روی سینه او، موهای بلند دختر ریخته بر چهره بهروز.دختر دستش را انداخته دور گردن او، و چنان وانمود کرده که او، بهروز را بیشتر از من میخواهد. بهروز هم از همان موقع که این عکس دو نفره را فرستاد، ساز نیامدن را کوک کرد. هرچه التماسش کردم بیفایده بود. اگر من میرفتم خواستگاری او را نمیپسندیدم، زیادی خوشگل است و البته جسور. سالهاست که با چشمهای درشت و روشنش به من نگاه میکند. او نمیداند که بهروز هنگام تولد فقط یک کیلو و هفتصد گرم بوده. شاید هم بداند، حالا دیگر چه اهمیتی دارد.دختر پیوسته به من نگاه میکند، اما من صورت بهروز را نمیبینم، نگاهش را نمیبینم، فقط کفشهایش کمی آشناست. شبیه همان کفشهایی است که آن روز دوان دوان آمد. من داشتم اتاقش را جارو میکردم، کار نقاش تازه تمام شده بود. گفت: "مامان، مدارکم جور شد، الان به بابا زنگ میزنم برام بلیط رزرو کنه!"
لحنش عادی نبود. چنان هیجان زده بود که ستارههای درخشان روی دیوارها را ندید، نگفت: چراغ اتاقم را روشن بگذار، و پنجرهاش را باز. دلش میگیرد بدون من. ندید جارو از دستم افتاد و من تکیه زدم به دیوار رنگی. آنقدر شاد بود که قید همه وابستگیها را زد.
دوباره قاب را میگذارم روی عکس، به بهروز گفتهام دیگر عکس دو نفره برایم نفرست. به دیوار نگاه میکنم. نه، روی این دیوار عکس دیگری جا نمیشود. باید بروم سراغ دیوارهای دیگر.