ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

جایی بهتر از ایوان خانه ی ما

دقیقا از روزی که عمو زنگ زد و گفت:یه موقعیت کاری خوب تو کانادا برای بابام پیدا کرده . پدر و مادرم شروع کردند به حراج خونه و فروش اسباب و اثاثیه مون .

دل کندن از دوستام ،اسباب بازیهام و تختم اونقدرا  سخت نبود که از کبوترم ،یه روز بارونی روی ایوون پیداش کرده بودم .

به مامان گفتم :سفید رو با خودم می یارم !  گفت : نمیشه .  گفتم :پس  نمی یام !  گفت: نمیشه ، بدون خونه و اسباب کجا می خوای بمونی ؟ نکنه سفید رو بیشتر از مامان و بابات دوست داری ؟

گریه کردم اونقدر که مریض شدم . نه غذا می خوردم نه حرف می زدم به قول بابام دچار افسردگی شده بودم . آخرش به این نتیجه رسیدن که یه جای خوب خوبتر از ایوون خونه ما برای کبوترم پیدا کنند .

چند روز بعد مامان چادر مامان بزرگ رو سرش کرد . کبوترم رو گذاشت تو یه کارتن کوچیک دستمو گرفت گفت بیا بریم .  پرسیدم: کجا ؟ گفت می دونی کبوترا هم مامان و بابا و کس و کار دارن ؟

گفتم : نه .  گفت : دلت می خواد کبوترت دوستاش رو ببینه ؟  گفتم: اره . گفت : پس بیا بریم .

از تاکسی که پیاده شدیم مامان گفت : سلام بده بگو: اسلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ، اسلام علیک یا ضامن اهو ، اسلام علیک غریب الغربا .

بعد دستمو محکم فشار داد گفت : اینجا خیلی شلوغه مواظب باش گم نشی .

کارتن رو سوراخ کرده بودم  کبوترم   سرش رو بیرون اورده بود و نگاه می کرد  به گلدسته ها  ، به کبوترهایی که روی گنبد طلا نشسته بودند،به مردمی که با پیاله های زرد از سقا خونه به بچه هاشون آب می دادند، هر دومون محو تماشای  در و دیوار حرم بودیم .  تا رسیدیم به جایی که یه عده  دایره وارایستاده بودند . از لابلای جمعیت رفتیم جلو ، یه عالمه کبوتر روی  تلی از گندم بدون هیچ ترسی دونه می چیدن . مامان از کیفش نایلونی بیرون آورد . پر گندم بود. ریخت برای کبوترا . گفت: حالا سفید رو بیار بیرون ،بذار بره پیش دوستاش .

کارتن رو محکم چسبوندم به سینه ام . اشک هام می چکید روی نوک کبوترم .

مامان گفت: پس تو خوشبختی اونو نمی خوای ، می خوای همیشه توی قفس باشه ،دوست نداری آزادش کنی ،

زل زده بودم به کبوترای دیگه نمی دونم چقدر طول کشید تا تونستم در کارتن رو باز کنم . سفید نشست روی شونم ، بغلش کردم، بوسیدمش،بهش گفتم برو پیش دوستات ، دیگه تنها نیستی .

سفید پرید روی تل گندم ها ، با چشم گریون براش دست تکون دادم .

اون موند تو  وطن خودش در پناه امام رضا (ع)اما من دور شدم از .طن و افتادم بین غریبه ها ،غریبه هایی که نه زبو نشون رو می فهمیدم نه زبونم رو می فهمیدن.

از مامان پرسیدم :بازم می یایم اینجا،آخه دلم برای اینجا تنگ می شه ؟سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.

حالا سالها از اون روز می گذرد. هر وقت از روی ایوان خانه ام در تورنتو به آسمان نگاه می کنم ،در دور دستها کبوتری می بینم خوشبخت که با بالهای سفیدش برایم دست تکان می دهد و ان سوترها پسرکی گریان.که با حسرت به گنبد و بارگاه امام هشتم نگاه می کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.