ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

ڪافـہ כاستاטּ

حوالے כل....

پیام کوتاه

روی گنبد طلا چشم براه او نشسته بودم . اطراف را می پاییدم که تو امدی ،بدون همراه .

نشسته روی ویلچر، رنجور و سر به راه.

جمعیت راه باز کرد . رسیدی پشت پنجره ،

چفیه ات افتاده بود روی بازوها.

من پر کشیدم بالای یکی از رواق ها  ، و زل زدم به سرخی چشمانی که می بارید بر بستر سبز چمن بی ریا.

تو کشیدی روسری مرطوبی که می داد بوی عطر نرگس بر ملکوت رضا. و

گره زدی عشق و ایمان و نرگس را با هم به پنجره طلا.

من خسته شدم بسکه تو کردی دعا ، تو قصد کرده بودی تا حاجتت را نگیری نکنی دامنش رها.

صحن خلوت شد شب از نیمه گذشت. من پلک هایم سنگین شد. تو پیوسته دست هایت رو به اسمان بود در شبی سیاه.

صدای اذان که از گلدسته های حرم بلند شد ،  نماز خواندی ان هم فارغ از غوغا .

سپیده دمید باز شد گره  ، پیچید عطر نرگس در فضا.

هر لحضه منتظر بودم که برخیزی ، تو خیره شده بودی به صفحه تلفن همراه . و روان بود اشکی که می شست غبار اندوه را از چهره ات بی صدا.

صفحه روشن شد . و یک پیام کوتاه .

تابید خورشید بر گنبد طلا.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.